eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 💎رمان نسل سوخته💎 #قسمت_سیزدهم رقابت💪 امتحانات ثلث دوم هم از راه رسید.... توی دفتر ش
🌹رمان نسل سوخته🌹 🎀تاوان خیانت🎀 بچه ها همه رفته بودن...اما من پای رفتن نداشتم👣...توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم...نه می تونستم برم...نه می تونستم...🤢 از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم...که خدایا من رو ببخش😭...از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد...👹 -حالا مگه چی شده؟...همش ۱/۵ نمره بود...تو که بالاخره قبول می شدی...این نمره که تو نتیجه قبولی تاثیر نداشت...🙄 بالاخره تصمیمم رو گرفتم... -خدایا...من می خواستم برای تو شهید بشم...قصدم مسیر تو بود...اما حالا...من رو ببخش...😪 عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر💪...پشت در ایستادم...😑 -خدایا...خودت تو قرآن گفتی خدا به هر کی بخواد عزت میده...به هر کی نخواد نه🙃...عزت من از تو بود...من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم😤و با چشم هام دزدی کردم...تو من رو همه جا عزیز کردی...و این تاوان خیانت من به عزت توئه...و در زدم...🚪 رفتم داخل دفتر...معلم ها دور هم نشسته بودن...چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن📝...با صدای در سرشون رو آوردن بالا... -تو هنوز اینجایی فضلی؟...چرا نرفتی خونه؟🤔 -آقای غیور ببخشید...میشه یه لحظه بیاید دم در؟...😤 سرش رو انداخت پایین... -کار دارم فضلی...اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا...اگرم واجبه از همون جا بگو...داریم برگه تصحیح می کنیم نمیشه بیای تو...🙁 بغض گلوم رو گرفت...😞جلوی همه؟...به خودم گفتم... -برو فردا بیا...امروز با فردا چه فرقی می کنه...جلوی همه بگی...اون وقت... اما بعدش ترسیدم...😱 -اگه شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ... نویسنده : 🌺شہید سید طاها ایمانے🍀 ✅ڪپے بہ شـرط دعـا براے فـرج مولا🌱🌸 .... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چشمانم رابستم و شروع کردم به ذکر گفتن . دلم آرام گرفته بود حالا مطمئن بودم استاد شمس نجاتم میدهد و من دیگر غلط اضافه میکنم که وارد چنین مهمانی هایی شوم. دقایقی که گذشت صدای استاد شمس دوباره به گوشم رسید: _الو خانم ادیب حالتون خوبه؟ _بله ...بله خوبم _من رسیدم تو کوچه میتونید بیاید بیرون؟ _این پسره هنوز اینجاست .میترسم بیام بیرون _خیلی خب من میام داخل فقط بگید کجا هستید؟ _باشه,من پشت ویلا هستم . از خجالت روبه روشدن با استاد شمس دوباره اشکم جاری شد . کمی که گذشت متوجه شدم کسی به این سمت می آید. ترس به دلم سرازیر شد که نکند دوباره همان پسر باشد ولی با نزدیک شدنش به من و وقتی مقابلم زانو زد ترس جایش را به خجالت و شرمندگی داد . با صدایش به خودم آمدم: _خانم ادیب _سلام _علیک سلام.شما اینجا چیکارمیکنید ؟اینجا جای مناسبی واسه یه دخترخانمه؟ _ببخشید به زحمتتون انداختم و مزاحمتون شدم _من گفتم مزاحمید؟ بلندشید بریم. وقتی ایستادم تازه به یاد آوردم که کت و شلوار به تن دارم .برای من پوشش زیاد مهم نبود ولی از اینکه استادشمس درموردم فکر بدی کند ناراحت بودم.استاد شمس بدون اینکه به لباسم دقتی کنی نگاه گرفت و کمی جلوتر از من به راه افتاد و من همچون جوجه اردکی پشت سرش به راه افتادم. استادشمس در عقب را برایم باز کرد تا سوارشوم و سپس خودش هم سوار ماشین شد و به راه افتاد.کمی که گذشت گفت: _خانم ادیب آدرستون رو بفرمایید _فرمانیه خ نارنجستان هفتم _خانم ادیب شما همیشه به این جور مهمونیا میاید؟ _بعضی وقتها ولی همیشه با داداشم میام _من نمیدونم داداشتون با چه تفکری شما رو به این جشن ها میبره ولی شما خودتون باید بدونید این جور مهمونیا که هرکی به هرکیه مناسب یه دخترخانم نیست.اگه اتفاقی.. کلافه دستش را به موهایش کشید و زیر لب لا اله الا الله گفت.در حالی که شرمنده شده بودم ,گفتم: _بله حق با شماست. _حالا میگید چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته از اینکه به یاد داشت من برای چه با او تماس گرفتم خوش حال بودم گفتم: _قبلا از رفتن به این مهمونی ها از شنیدن آهنگ های شاد .از رقصیدن تو این جمعها خیلی خوشم میومد و تا اخر مهمونی خسته نمیشدم ولی امشب همه چیز فرق کرده بود .وقتی به دختر و پسرایی که میرقصیدند نگاه میکردم احساس حماقت میکردم از اینکه منم قبلا مثل اینا بودم.دنبال یه نشاط واقعی میگردم.من قبلا اونجاها یه نشاط موقت پیدامیکردم ولی الان اون نشاط رو نمیخوام. الان احساس خلاء و پوچی میکنم . الان نمیدونم دقیقا چی خوشحالم میکنه چی نه . الان احساس میکنم یه چیزی گم کردم که هرچی بیشتر میگردم کمتر پیداش میکنم .این اتفاقات از وقتی افتاده که با شماآشنا شدم و حرفاتون رو شنیدم _حالا این خوبه یا بد؟ _این که با شما آشنا شدم؟ در حالی که از گیجی من خنده اش گرفته بود گفت: _اینکه حرفهام باعث شده یه سری رفتارها و خوشی های کاذب دیگه براتون جذاب نباشه _واقعا نمیدونم .فقط میدونم الان خیلی بیشتر از قبل میخوام که امام زمان عج رو بشناسم _خب این خیلی خوبه.من مطمئنم که شما میتونید به آرامش برسید _امیدوارم... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از نهار دلچسبی که خاله زحمتش را کشیده بود همراه با کیان به اتاقش رفتم _میدونی بار اولی که اومدم تو اتاقت به چی فکر میکردم _به اینکه چه استاد جذابی داری و چقدر خوش شانسی که عاشق من شدی آرام به بازویش مشتی زدم _نخیر به این فکر کردم تو چقدر خودشیفته ای! بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم _ممنون از تعریفت عزیزم _لاقابل. ولی از شوخی گذشته بار اول اشتباهی به جای اتاق زهرا وارد اتاق تو شدم .اول از همه بوی عطرت به مشامم رسید.اون موقع دلم میخواست اونقدر عطرت رو به ریه هام بکشم تا کمتر دلتنگت بشم.بعدش هم محو چشمای جذابت تو عکس شدم. روبه رویم ایستاد _تو جای من نیستی که بدونی چشمات چقدر زیبا و جدابه.برای اولین بار چشمان پر شیطنتت منو جذب کرد و بعد خوبیای باطنی لبخندی عمیق بر روی لبهایم نشست. _یه اعتراف کنم. همون روز زهرا به من گفت که این شعر رو برای من نوشتی با دست به قاب عکس اشاره کردم _عجب خواهر فضولی داشتم و خودم خبر نداشتم.بهتره گوشش رو بپیچونم با تصور زهرا که گوشش را گرفته، بلند خندیدم. دقایقی را باهم گفتیم و خندیدیم . عصر که شد پدر پیامک زد که فخاری نامی برای طراحی داخلی تا چند دقیقه دیگر به جلوی عمارت میرسد. با شنیدن صدای زنگ کیان از ساختمان خارج شد تا خانم فخاری را به داخل دعوت کند. پشت پنجره ایستادم. دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من نشان میداد وارد شد. پوشش نامناسبش باعث شد همچون تیری که از چله رها میشود به سمت بیرون بدوم مرد با حجب و حیایم مقابل خانم فخاری ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود و فخاری که چشم از چشمان فراری مردم برنمیداشت. با شنیدن صدای پایم با لبخند به سمتم برگشت _روژان جانم ،خانم فخاری واسه طراحی تشریف آوردن بدون میل و رغبت به سویش دست دراز کردم _سلام خانم فخاری .خیلی خوش اومدید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
‍ ‍ ❤️ تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نتامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو....😭 تق تق 🚪 _بفرمایید فاطی: السادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده🍳🍞🧀🍯☕️ _باشه الان میام. لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. ـ توی آینده به خودم نگاه کردم.😢 از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود. هی.... 😢 از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد😔 بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم. حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت :وای مادر چشات چیشده😳 دیشب نتونستی خوب بخوابی؟ با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین😔 _چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید 😁 دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.☺️ همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم . سید: فائزه خانوم😔 به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود. .. با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید😨 سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در میزدم و بیدارتون میکردم... من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت.... 😣 _آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...😞 سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که.... بین حرفاش پریدم.. . _میشه ادامه ندید...😔 سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید... اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود... فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....😭 نویسنده { } ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این بچه عقل خیلی بیشتر از سنش بود .هیکلی درشت داشت به خاطر همین با دانشجوها که میرفت تظاهرات فکر می‌کردند دانشجو هست.۱۳ سالش بیشتر نبود. همون اوایل که هنوز کسی چیزی از انقلاب نمی دانست و هر روز برگه‌هایی میذاره توی پیراهنشون میره.با خودم میگفتم اگه اینا مال مدرسه شهر چرا دستش نمیگیره؟! اعلامیه هایی بودند که غلام امامی رفته پخش می کرده. اوایل با ترس می رفت خیلی نمی گذاشت کسی بفهمد.بعدها که می‌دانست باباش هم بیشتر در جریان انقلاب است و توی مسجد هم که میره سخنرانی می کنن، دیگه پنهان نمی کرد چون میدونست که الان دیگه همه میدونن. نزدیکای پیروزی انقلاب بود که یک بار تا سه روز خانه نیامد.دیگه نگران شه من بودم می دونستم شبا میدان نگهبانی و کشیک. رفتم چهارراه اصلاح نژاد از دور دیدمش. به روی خودم نیاوردم و برگشتم.وقتی رفتم توی کوچه دیدم میره در هر خونه رو میزنه و پارچه جمع میکنه. نمی دونستم برای چی میخواد این همه پارچه. چیزی هم را ندادم که من اومدم دیدم تو نداشتی پارچه جمع می کردی. چون بالاخره می دونستم برای مسجد می خواد. پدرم که انقلاب پیروز شد دیگه سر از پا نمی شناخت با خنده بهش میگفتم: _دانلود پیروز شدی میری کفش بخریم یا نه؟ _چشم مادر جان دیروز رفتم یک کفش دیدم حالا امروز میرم میخرمش! کارش همش نگهبانی و کشیک بود.تو چند تا مسجد پایگاه‌هایی درست کرده بودند و مشغول فعالیت بودند. بابای غلامعلی روی درسش خیلی تاکید داشت و می گفت: حواست باشه از درسش باز نمونه. منم زیاد بهش گوشزد می کردم که بابا نگران درسات هست ، دقت کن.می‌گفتم اول درس وقت را بخوان بعد برو مسجد. _آنجا درسم رو هم میخونم. چقدر شور میزنی مامان! من که همش نمره هام رو بهت نشون میدم. _آره میدونم ولی این روزا فصل امتحانات و باید بیشتر درس بخونی! خرداد که تمام شدیا شاید اواخر خرداد بود .درست یادم نیست.یک روز یک برگه داد دستم. _بفرمایین کار نامه به بابا هم نشون بده. نگاه انداختم. نمره ها همه ۱۸ و  ۱۹ بود. خیلی خوشحال شدم. کارنامه را گذاشتم سر تلویزیون تا به باباش نشون بدم. _غلام جان چه درسی بود  که ۲۰ گرفته بودی؟ _زبان انگلیسی مادر. فاطمه دخترم تا اینو شنید از داداشش خواست که بهش زبان یاد بده. ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📗کتاب 📃 خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم ، آیه ی ۶۵ سوره ی زمر افتادم که می فرمود : ⪻ برخی اعمال باعث حبط (نابودی) اعمال(خوب انسان) می شود . ⪼ به دو نفری که در کنارم بودند گفتم :شما یک کاری بکنید !؟ همین طور اعمال خوب من نابود می شد و .... سری به نشانه های نا امیدی و اینکه نمی توانندکاری انجام دهندبرایم تکان دادند . همینطور ورق می زدم و اعمال خوبی را می دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم ، اما یکی یکی محو می شد . فشار روحی شدیدی داشتم . کم مانده بود دق کنم . نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم . نمی دانستم چه کنم ! هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود . اعمال خوب من ، از پرونده ام خارج می شد و به پرونده ی دیگران منتقل می شد . نکته دیگری که شاهد بودم اینکه ؛ هر چه به سنین بالاتر می رسیدم ، ثواب کمتری از نماز های جماعت و هیئت ها در نامه اعمالم می دیدم ! به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم : در این روز ها من نماز هایم را به جماعت خواندم . من در این شب ها هیئت رفته ام . چرا این ها در این جا نیست ؟ رو به من کرد و گفت : خوب نگاه کن . هر چه سن و سالت بیشتر می شد ، ریا و خود نمایی در اعمالت زیاد می شد . اوایل خالصانه به مسجد و هیئت می رفتی اما بعد ها ، مسجد می رفتی تا تو را ببینند . هیئت می رفتی تا رفقایت نگویند که چرا نیامدی ! اگر واقعاََ برای خدا بود ، چرا به فلان مسجد یا هیئتی که دوستانت نبودند نمی رفتی ؟ ادامه دارد.‌‌‌... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯