eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت315 پیامم در عرض چند ثانیه خوانده شد. ولی بدون جواب فقط خوانده شد. تصویر پروفایلش عکس همان گلدانی بود که من یک پروانه رویش نقاشی کرده بودم. زیرش هم شعری نوشته بود. همان شعری که من برایش هدیه برده بودم. تابلویی که خودم برایش دوخته بودم. "در بلا هم می‌چشم لذات او مات اویم، مات اویم، مات او" برایش نوشتم. –چقدر عکس پروفایلت قشنگه، کاش الان پیشت بودم و میدیدمت. به چند دقیقه نکشید که عکس خودش هم کنار عکس قبلی پروفایلش مونتاژ شد. معلوم بود که همین حالا از خودش عکس گرفته چون چهره‌اش بهم ریخته و غمگین بود. تشکر کردم و نوشتم: –کاش حداقل یه لبخند میزدی با دیدن این عکست که دلم بدتر خون شد. دوباره عکسش را عوض کرد. این بار سعی کرده بود لبخند بزند. ولی غم چشم‌هایش را من بهتر از خودش تشخیص می‌دادم. شکلک قلب برایش فرستادم. با آمدن نادیا گوشی‌ام را کناری گذاشتم. –چرا نخوابیدی نادی؟ آرام کنارم دراز کشید و پچ پچ کرد. –میشه اینجا بخوابم؟ لبخند زدم. –تنهایی می‌ترسی؟ –نه، فقط عادت ندارم. چشم‌هایم را بستم. –باید عادت کنی. چند وقت دیگه من میرم سر خونه و زندگیم اونوقت تو میخوای چیکار کنی؟ به پهلو چرخید. –با این اوضاع فکر نکنم بری. نوچی کردم. –بالاخره دیگه، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. پچ پچ کنان گفت: –من که اصلا حوصله‌ی سوخت و سوز رو ندارم، من جای تو بودم دست شوهرم رو میگرفتم می‌رفتم سر خونه و زندگیم. سرم را به طرفش چرخاندم. –واقعا؟ –آره بابا، بشینم ببینم هر روز کی میخواد به ننه بابام زنگ بزنه و تهدید... ناگهان سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. نیم‌خیز شدم. –مگه کی زنگ زده؟ پشتش را به من کرد. –هیچی بابا، همینجوری گفتم. بلند شدم و نشستم و ضربه‌ایی به شانه‌اش زدم. –پاشو جوابم رو بده، هلما به خونه زنگ زده بود؟ چشم‌هایش را بست. –ول کن تلما، خوابم میاد. تو خواب و بیداری اصلا نفهمیدم چی گفتم. با دستم صورتش را به طرف خودم چرخاندم. –باشه بگیر بخواب، منم میرم از مامان می‌پرسم، مثل این که اینجا خیلی خبراس و فقط من بی‌خبرم. همین که از جایم بلند شدم دستم را کشید. –کجا؟ مامان اینا خوابن، با حرص گفتم: –بیدارشون می‌کنم. من باید بفهمم دور و برم چه خبره. نادیا دستم را محکمتر کشید و نجوا کرد. –باشه بابا، بیا بهت میگم قبل از این که همه رو بیدار کنی ولی به شرطی که به کسی نگی من بهت گفتما. فوری کنارش دراز کشیدم. –نادی اگر هلما زنگ زده چیزی گفته ما باید حتی به پلیس هم بگیم نه این که از همدیگه قایمش کنیم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت403 همه دور هم نشسته بودیم و منتظر بودیم که هلما و ساره بیایند. لعیا اول از همه آمده بود و می‌گفت که باید زود به خانه برگردد. با دلشوره کنار لعیا نشستم و پرسیدم: –اینا چرا نمیان؟ لعیا نگاهی به ساعت انداخت. –حالا تو چرا این قدر دلشوره داری؟ میان دیگه. نگاهی به مادرم انداختم. –از عکس العمل مامانم می‌ترسم. وقتی هلما رو بهش معرفی می کنم پس نیفته؟! لعیا پوفی کرد. –نگران نباش، من خودم حرف هلما رو انداختم وسط و یه کم ازش تعریف کردم دیدم مامانت جلوتر از من گازش رو گرفته داره می ره. حسابی ازش خوشش اومده. اصلا می خوای این دفعه هیچی نگو، یه چند بار که همدیگه رو دیدن و شناختن بعدا بگو. نوچی کردم. –آخه نادیا قبلا هلما رو دیده و می شناسه، ممکنه لو بده. بعدشم علی می گه زودتر بگو که ما از این جا بریم خونه‌ی اونا، یعنی خونه‌ی مادرشوهرم. از عروسیم تا حالا مادرشوهرم باهام سر سنگینه، از این که این جا هستیم و خونه شون نمی ریم ناراحته البته حقم داره. –آهان! از اون جهت. ولی کلا یه کم به خواهرت آمادگی بده که اول بسم الله کپ نکنه حرفی بزنه. –آره راست می گی، به نظرم به رستا هم بگم بهتره، اگه اون تو جریان باشه بیشتر کمکم می کنه. لعیا با تعجب نگاهم کرد. –اونم از هیچی خبر نداره؟! ابروهایم را بالا دادم. لبش را گاز گرفت. –پس زودتر هر دوشون رو توجیه کن. بلافاصله بلند شدم و نادیا و رستا را به بهانه‌ای به زیرزمین کشاندم و تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم. هر دو هاج و واج به چشم‌هایم زل زده بودند. بالاخره رستا پرسید: –یعنی تو زن قبلی علی آقا رو تو خونه ت راه دادی؟!!! از روی صندلی بلند شدم. –هلما دیگه آدم قبل نیست، کلی تغییر کرده، توبه... حرفم را برید. –خب تغییر کرده باشه، من اصلا با متحول شدنش کاری ندارم. بالاخره اونم آدمه میاد زندگی تو رو می‌بینه حسودیش می شه، اون وقت دیگه تحول محول حالیش نیست، ممکنه هر اتفاقی بیفته. زن رو هر کاریش کنی حسوده، نمی‌تونه... نادیا پرید وسط حرفش. –آبجی یعنی مردا حسود نیستن؟ رستا با صورت مچاله شده نگاهش کرد. –چرا اونام حسادت می کنن ولی جنس حسادت زنا خیلی وحشتناکه. من فقط موندم تلما خانم چرا اون رو این جا راه داده. به دیوار تکیه دادم. –هر بار که اون امده این جا از روی اجبار بوده، این اولین باره که با دعوت داره میاد. اونم میاد بالا، اصلا علی خودش گفت نیاد پایین. کف دستش را به پیشانی‌اش کشید. –وای خدایا! من می گم کلا ولش کن، تو می گی گفتم بیاد بالا؟ –آخه اگه مامان بفهمه اون دیگه هلمای قبلی نیست، می ذاره ما بریم خونه‌ی خودمون و باورش می شه که اون دیگه بلایی سر ما نمیاره. بعدشم تو می‌تونی به کسی که این قدر هوات رو داره بی‌تفاوت باشی؟ رستا پوفی کرد. –تو از کجا می‌دونی همه‌ی این مهربون شدن و توجهشم از روی نقشه نیست؟ بازم نمی شه بهش اعتماد کرد. –این طور نیست، برو صفحه‌ی مجازیش رو ببین، هر روز کلی فحش و توهین داره می خوره، به خاطر این که داره به مردم می گه که کسی نره دنبال اون فرقه‌ها. همه ش داره تهدید می شه، مگه دیوونه س که با جونش بازی کنه، که بخواد من رو اذیت کنه؟ راه های آسون تری هم واسه اذیت کردن من هست. با شنیدن سر و صدا از حیاط به طرف پله‌ها دویدم. لیلافتحی پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت404 –اومدن، حالا بیا بریم بالا. این قدر زود قضاوت نکن. زودتر از همه خودم را به حیاط رساندم. دیدم هلما با قیافه‌ای در هم، در حالی که آویزان ساره شده، لنگ لنگان وارد حیاط شد. یک دستمال کاغذی خونی هم روی صورتش است که با دست فشارش می دهد تا نیفتد. چادر و لباسش خاک آلود و زانوی شلوارش هم پاره شده. هینی کشیدم و به طرفشان رفتم. –چی شده؟! تصادف کردید؟! هر دو سرشان را به علامت منفی تکان دادند. هلما با رنگی که مثل گچ دیوار شده بود گفت: –چیزی نیست، کجا می‌تونم صورتم رو بشورم؟ دستشویی گوشه‌ی حیاط را نشانش دادم. چادرش را به دست ساره داد و پرسید: –مرد تو خونه ندارید؟ می خوام روسریم رو دربیارم. خونی شده. –نه، راحت باش، نمی خواد دیگه سرت کنی می رم برات روسری میارم. نگاهی به شلوارش انداختم. آن قدر پارگی زیاد بود که زخم زانویش مشخص بود. –داره از زانوت خون میاد. روسری را از سرش کشید. –چیز مهمی نیست، الان شلواره پاره مُده. با دیدن موهایش خشکم زد و مات آن ها شدم. دیگر از آن موهای بلند و شلاقی و رنگ شده خبری نبود. موهایش را مدل پسرانه، کوتاه کرده بود. جو گندمی های کنار شقیقه اش خیلی به چشم می آمد. قبلا چند بار به خانه‌مان آمده بود ولی هیچ وقت روسری‌اش را باز نکرده بود. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –تو حالت از من بدتره‌ها! با اکراه روسری را از دستش گرفتم و به طرف ساره رفتم. –ساره، چه بلایی سر هلما اومده؟! ساره انگشت سبابه‌اش را به زیر گردنش کشید و با لکنت گفت: –می...خواس...تن بکشن... چشم‌هایم گرد شدند. –ساره تو می تونی حرف بزنی؟ آره؟! هلما از همان جا گردنی کشید. –آره، اون قدر از ترس جیغ زد که زبونش باز شد. فقط می‌خواست من خط خطی بشم تا نطقش وا شه. ساره را بغل کردم و بارها و بارها با صدای بلند خدا را شکر کردم. همه به حیاط ریختند. وارد خانه که شدیم همه کرونا را فراموش کردند. ساره را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. یک روسری برای هلما آوردم و مقابلش گرفتم. –نیم نگاهی به روسری سفید و سبزم انداخت. –مشکی نداشتی؟ تازه یادم افتاد که هنوز عزادار است. –چرا دارم، الان برات میارم. دستش را بالا گرفت. –نمی‌خواد. این جا که نمی‌خوام روسری بپوشم، روسری خودمم شستم الان پهن می کنم تو آفتاب، تا بخوام برم خشک می شه. مادربزرگ رو به ساره پرسید: –ساره جان، هنوزم اون کارایی رو که گفتم انجام می دی؟ ساره کنارش نشست. –بله...مو...به...مو... هلما توضیح داد. –بله حاج خانم، اون قدر حساسه که وسط خیابونم باشیم اذان بشه، می گه نگه دار من باید نمازم رو بخونم. هر وقتم میرم خونه شون می بینم صوت قرآن داره پخش می شه. ساره سرش را تند تند تکان داد. –اون...که...شبانه...روزیه. لعیا بعد از این که زانوی هلما را با باند بست، با بتادین زخم صورتش را هم ضد عفونی کرد و گفت: –زخم صورتت چندانم سطحی نیستا، باید بری دکتر. هلما بی‌تفاوت گفت: –عصری که رفتم سرکار می دم همون جا پانسمانش کنن. فعلا همین که خونش بند اومده خوبه. نادیا خندید. –چه باحاله که آدم تو بیمارستان کار کنه‌ها. مادر اعتراض آمیز گفت: –چی چی رو با حاله؟ اونم تو این کرونا؟ پرسیدم: –هلما، نمی‌خوای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟ تو همه ش می گی طرف آشنا بوده، خب بگو کی بوده؟! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯