معرفی شهید هفته شهید حسین هریری👇👇👇👇👇
شادی روحشان صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حسین نخبه علمی بود
پدر بیان میکند: کارشناسی حقوق را از دانشگاه قوه قضائیه دریافت کرد و در قطار شهری مشهد مشغول به کار بود. از کودکی در پایگاه بسیج مسجد هجرت حوزه یک عمار بولوار سجاد حضور و فعالیت داشت و در برپایی تمامی برنامههای قرآنی، نماز جماعت و نماز جمعه پیشقدم میشد.
پدر شهید ادامه میدهد: از حسین پرسیدم حرف حقوق دادن به شماهاست. آیا صحت دارد؟ فوری گفت من مرخصی بدون حقوق میگیرم، چون برای دلم میروم. اینکه مدافعان حرم برای پول میروند، شایعهای بیش نیست. حسین کاری انجام داده بود که در عملیات تدمر شهر را آزاد میکنند و دشمن ناپدید میشود. او متوجه میشود در آنجا تونلهای زیرزمینی حفر شده، چون در این زمینه تخصص داشت. حسین چند اسیر داعشی را که گرفته بود با رفتار مناسبش موجب توبه آنها شد و با کسب اطلاعاتی از اسیران داعشی تونلها را منفجر میکند که انبار زاغه و تعداد زیادی از دشمنان از بین میروند. وقتی از او میپرسند چه احساسی داری؟ میگوید همان احساسی که روز اول آمدم و گفتم میروم تا انتقام سیلی مادر را بگیرم.
حاج آقا خاطرنشان میکند: من به دلیل کارم کمتر منزل بودم و این روحیه حسین را بیشترمدیون تربیت همسرم میدانم. همسرم دارای تحصیلات و از خانواده مذهبی است.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
از شهادت تا آزادی حلب
پدر شهید برایم تعریف میکند: حسین به عنوان تخریبچی در سوریه فعالیت داشت. دقیقاً بعد از شهادت او تعدادی از همرزمانش اعلام میکنند «حلب آزاد شد». یکی از همرزمان شهید تعریف میکرد دشمن در قسمتی از حلب عقبنشینی کرده بود، حسین با دو نفر دیگر از دوستانش از جمله شهید بشیری و شهید جهانی برای پاکسازی به آن قسمت منطقه حلب میروند. سه تله انفجاری در یک خانه بود که میخواستند خنثی کنند. حسین فکر میکند این تلهها جدا از یکدیگر کار شدهاند، تله اصلی را خنثی میکند، اما تلههای دیگر که به صورت مخفی در خانه کار شده بودند منفجر میشوند. اول حسین که درحال خنثی کردن تله انفجاری بود به شهادت میرسد و در کنار او شهید بشیری و شهید جهانی نیز به شهادت میرسند. همرزم چهارمی که در این عملیات بود قبلش به خواست شهید بشیری رفته بود تا ماشین را بیاورد، اما هنوز چند قدمی بیشتر از خانه دور نمیشود که تلهها منفجرمیشوند و حسین و دو همرزمش به شهادت میرسند
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨
🌼پدر و مادر را راضی نگه دارید!
✍دقت کنید که پدر و مادرتان را راضی نگهدارید. اگر از دنیا رفتهاند، سحرها هنگام نماز شب برایشان دعا کنید. اگر وضع مالیتان خوب است برایشان گوسفند بکشید و خیرات بدهید. هر چیزی که پدر و مادرتان در زمان حیات دوست داشتند برایشان خیرات بدهید که به آنها میرسد...
یکی از خویشان ما میگفت: «من سر قبر پدرم در امامزاده عبدالله در حال خواندن فاتحه بودم که یک عده هندی از مقابلم گذشتند. من حواسم پرت شد و مشغول تماشای آنها شدم و حمد و سورهام را بدون حضور قلب خواندم. همان شب پدرم را در خواب دیدم که به من میگفت: «این چه حمد و سورهای بود که برای من خواندی؟!» ما به تجربه دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها راضی بودند دست به هر چی زدند طلا شده و همچنین دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها ناراضی بودند ,حالا به هر دری می زنند کارشان درست نمی شود
💥بعد هم پیش ما می آیند و می پرسند: چرا ما هر کار میکنیم ، کارمان اصلاح نمی شود؟خبر ندارند به خاطر این است که پدر و مادر از آنها ناراضی اند...
📚کتاب بدیع الحکمة،حکمت ۲۵
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅بی ارزشترین نوعِ افتخار،
✍افتخار به داشتن
ویژگیهایی است که خود انسان
در داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت،
ثروت خانوادگي و خیلی چیزهای دیگر.
از چیزایی که خودتان
به دست آورده اید حرف بزنید..
مثل: انسانیت، شعور،
مهربانی، گذشت، صداقت و ...
آدمی را آدميت لازم است
عود را گر بو نباشد هيزم است...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_دو ــ همه ی ا
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_سه
سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد .
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم
کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_سه سمیه خانم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_چهار
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
------------------------
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷⚜امشب سخن از جان جهان باید گفت
🌷⚜توصیف رسول انس و جان باید گفت
🌷⚜در شام ولادت امام صادق
🌷⚜تبریک به #صاحب الزمان باید گفت
💐خجسته #میلاد_پیامبر_اکرم(ص) و امام #جعفر صادق(ع) را محضر شریف آقا #امام_زمان (عج) و همه شما همراهان عزیزمون در کانال #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده تبریک و شادباش عرض میکنیم🌸✨
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شمابه دنیـا آمـدید ،
و این یعنی یک دنیا
آرزوی خـوبِ خــدا
بـرای مـا آدم هـا :)🌸🍃
#عیدمون_مبااارک❤️
#حضرت_محمد_ص✨✨
#امام_جعفر_صادق_ع✨✨
سپاسگزاریم از همراهی شما عزیزان🌹
شبتون در پناه نگاه مهربان خدا🦋✨
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍀🌺🍀
#جمعہ یعنے
#عطر #نرگس در هوا سر مےڪشد
جمعہ یعنے
#قلب #عاشق سوے او پر مےڪشد
جمعہ یعنے
#روشن از رویش بگردد این #جهان
جمعہ یعنے
#انتظار #مَهدے #صاحب_زمان
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#صبحتون_مهدوی✨🌸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
☀️ #قرار_صبحگاهی☀️
🍃السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🍃
❤️هدیه به روح مطهر #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
💠1 مرتبه سوره حمد
💠3مرتبه سوره توحید
✨✨صبحتون منور به نور شهدا✨✨
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀❤️❀⊱━━╯
🌺میلادباسعادت🌟💐
🌺ختممرسلین🌟💐
🌺رسـولخــدا 🌟💐
🌺حضرتمحمد(ص)🌟💐
🌺و فرزندش🌟💐
🌺امامصادق(ع)🌟💐
🌺برهمهیشما🌟💐
🌺 مبــارکباد🌟💐
🌺الّلهُمَّ 🌟💐
🌺صلّ🌟💐
🌺علْی 🌟💐
🌺محَمَّدٍ 🌟💐
🌺وآلَ🌟💐
🌺محَمَّدٍ🌟💐
🌺وعَجِّل🌟💐
🌺 فرَجَهُم🌟💐
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
معرفی شهید هفته شهید حسین هریری👇👇👇👇👇
شادی روحشان صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
معیارهای یک رزمنده مدافع حرم برای ازدواج چه بود؟
اتفاقاً یکی از شرطهایش این بود که چون رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به عنوان مدافع حرم باقی بمانم و نمیخواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از همسر آیندهام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای دفاع از حرم بیبی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید. همسرم از شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. حتی خود شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از دخترهای نسل امروزی در این وادیها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
واقعاً به عنوان یک جوان نسل امروز چطور قبول کردید که همسر آیندهتان به جایی برود که احتمال شهات و جانبازیاش است؟
بنده این شرط را قبول کردم چون به این موضوع خیلی اعتقاد داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمیتواند به شما آسیب وارد کند. برگشتم به خواستگارم گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بیبی زینب(س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق میافتد. پس بهتر است که مرگمان به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من خودم به عنوان یک خانم نمیتوانستم برای دفاع از حرم زینب (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگیام که توانایی این کار را دارد اجازه ندهم برود. شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد میخواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم. حتی خود شهید به علت اعتقادی که داشت به من میگفت چون تو دختر سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که شهید در اعزامهای قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود. در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی حسین آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم. در جواب گفتم هرچه خدا صلاح میداند همان خواهد شد و نمیخواستم در روز محشر شرمنده حضرت بیبی زینب (س) باشم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آغاز سخنرانی رهبر انقلاب دروز عید ولادت پیامبر اکرم وامام جعفر صادق علیه السلام هم اکنون☘
💢 میلاد پیامبر رحمت مبارک
✅از حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله پرسيدند:
بهترين بندگان خدا چه کسانی هستند؟
رسول الله فرمودند:
بهترین بندگان خدا كساني هستند که:
وقتی نيكى میكنند،
شاد میشوند
وقتی بدی میکنند
آمرزش میخواهند،
وقتی به آنها عطا داده شود
شُكر میكنند،
وقتی گرفتار شوند
صبر میكنند،
وقتی خشمگین شوند
چشمپوشى میکنند.
📚اصول كافى، جلد ۳ ،صفحه ۳۳۷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
صـرفـاً جـهـتــ اطـلاع :
مـواظـبـــ بـاشـیـد ،
پـایـتـان را کـجـا بـر زمـیـن مـی گــذاریـد .
√ اکـنـون " مـیـن هـایـی " از جـنـس دیـگـر در کـمـیـن شـمـاسـتـــ . . .
مـیـن هـای جـَنـگــ سـخـتــ ،
"پـای جِـسـمـتـان " را قـطع مـی کـنـد ،
امـا مـیـن هـای جـَنـگــ نـَـرم ،
" پـَـر پـَرواز روحـتـان " را
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#به_سبک_شهدا
♦️ ما قطـعہ #شـهدا رو
واسہ لایو و #سلفے و پست خواستیم..!
ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم
یڪم ازتاریخ تولد📅 و شهادتها
خجالت میڪشیدیم💔
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨
🌼مومنان آخر الزمان ، برادران حضرت خاتم النبیین صلوات الله علیه و آله
✍ابو بصير از امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده كه پيغمبر اكرم صلّي اللَّه عليه و آله روزي در جمعي از اصحاب خود دو بار فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنمايان. اصحاب عرض كردند: يا رسول اللَّه! مگر ما برادران شما نيستيم؟ فرمود: نه! شما اصحاب من مي باشيد، برادران من مردمي در آخر الزمان هستند كه به من ايمان مي آورند، با اين كه مرا نديده اند. خداوند آنها را با نام و نام پدرانشان، پيش از آن كه از صلب پدران و رحم مادرانشان بيرون بيايند، به من شناسانده است. ثابت ماندن يكي از آنها بر دين خود، از صاف كردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلماني، دشوارتر است. و يا مانند كسي است كه پاره اي از آتش چوب درخت «غضا» را در دست نگاه دارد. آنها چراغهاي شب تار مي باشند، پروردگار آنان را از هر فتنه تيره و تاري نجات مي دهد.
📚بحار الأنوار ، علامه مجلسي ، ج ۵۲ ، ص ۱۵۴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
خدا را بخوانيد و به اجابت دعای
خود يقين داشته باشيد
بدانيد كه خداوند دعارا از قلب غافل
بی خبر نمی پذيرد...
#پیامبر_اکرم(ص)🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_چهار کمیل به
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_پنج
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯