eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن پارت73 –رستا بدو بیا کمک، تا تنور داغه بچسبون الان پشیمون میشه‌ها. نادیا خندید. –تلما خوب منو شناخته‌ها. با عجله چراغ اتاق را روشن کردم. –تو تاریکی نور تبلت چشمامون رو اذیت میکنه. میگم نادی بنویس امروز که دقت کردم دیدم این ساچی خیلی صداش بده ها شما هم دقت کردید. رستا کمی روی تبلت خم شد. – بعدش بنویس این حرکات مسخره چیه اصلا موقع آواز خوندن انجام میده آدم فکر میکنه یه تختش کمه. پا میشه با تیشرت وشلوارک میاد کنسرت اجرا میکنه نادیا نگاه متعجبش را به رستا انداخت. –اینجوری خیلی دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –نه بابا، بنویس ماها اونقدر ازش حمایت کردیم آدمش کردیم وگرنه... رستا نوچی کرد. –نه دیگه تلما، حالا همون دوتا جمله کافیه، یه کار نکنه دوستاش نصفه شب پاشن بیان در خونه. خندیدم. –باشه، پس همونا که گفتیم رو بنویس. نادیا همان‌طور که لبش را با دندانش گرفته بود تند تند تایپ می‌کرد. بعد هم زیرلب زمزمه کرد. –خدایا من رو ببخش. با شنیدن این حرفش من و رستا هر دو زیر خنده زدیم. هر چند دقیقه یک بار من و رستا از نادیا می‌پرسیدیم کسی چیزی نگفت و نادیا بعد از چک کردن میگفت نه. تا این که یک باره سراسیمه گفت یکی پیام داد جواب آزمایش امد. هرسه پقی زیر خنده زدیم. پرسیدم کیه؟ –اوه اوه همون دو آتیشه نوشته نادیا گوشیت دست کیه؟ من میدونم تو خودت از این حرفها نمیزنی. فکری کردم و گفتم: –بگو که خودت پیام رو فرستادی. رستا گفت: –به نظرم صوت بفرسته بهتره، دیگه صدای خودش رو که میشناسن. نادیا صوت گذاشت که خودش این حرفها را زده و فکر میکند تا حالا کلی از وقتش هدر رفته که دنبال این خواننده بوده. چند نفر استیکر تعجب گذاشتند. یک نفر گروه را ترک کرد. دونفر هم که نادیا می‌گفت هیچ وقت نظری در این مورد نمی‌دادند حرفهای نادیا را تایید کردند. رستا تعجب زده گفت: –این دخترا مگه خواب ندارن؟ همه‌ آنلاینن؟ –دیگه درس خوندن که مجازی باشه همینه دیگه. نویسنده:لیلا‌فتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔈 برای همهٔ این‌ها و خیلی چیزهای دیگر برای شیما، نفر اول کنکور فلسطین که با کل خانواده‌اش زیر آوار خانه‌شان شهید شد، برای آیه که دوستان کوچکش، اسمش را روی دست ظریفش نوشته بودند تا اگر شهید شد، شناسایی شود و پیکرش با همان اسم شناسایی شد، برای نبیله که یک متر پارچه برای کفن‌کردنش اضافی می‌آمد و در بطن مادرش شهید شد، همراه مادرش، برای امینه که چشم‌های هف‌هشت‌ساله‌اش خون گریه می‌کرد و سفیدی چشمش زیر خون پیدا نبود برای ریم، روح‌الروح، که پدربزرگش در حسرت دیدن دوبارهٔ برق چشم‌های سه‌ساله‌اش سوخت برای رفعت العریری، استاد دانشگاهی که مردم سرزمینش را می‌سرود و روایت می‌کرد و آرزو داشت پارچهٔ کفنش بند بادبادکی شود در آسمان غزه تا بچه‌ها تماشایش کنند و می‌خواست کسی داستان او را فراموش نکند برای دختری که با قابلمهٔ خالی و شکم گرسنه به دوربین معتز لبخند می‌زد و می‌گفت حسبنا الله و نعم الوکیل برای سفره‌های غزه که غذاشان نخورده ماند و بشقاب‌هایشان زیر آوار از سنگ پر شد برای خواهر و برادر دوساله‌ای که تمام خانواده و خاندانشان را از دست دادند و به آغوش خستهٔ پرستارهای بیمارستان شفا پناه بردند برای آخرین بوسهٔ پدری که رفته بود برای دخترش بیسکوییت پیدا کند و دیر به جگرگوشه‌اش رسید برای دختر گوشواره قلبی با کاپشن صورتی برای لباس خونی دختر امدادگر کرمانی برای تنهایی‌های دختر سیدرضی برای لحظهٔ رویارویی محمدرضا زاهدی با موشک‌های اسرائیلی برای مردی که آرزو داشت اسرائیل را نابود کند برای جان‌فدایی که دست‌نشانده‌های اسرائیل را تارومار کرد و کسی جرئت نبرد تن‌به‌تن با او را نداشت برای آرمیتا که با چشم‌های کودکی‌اش شاهد شهادت پدرش بود برای تمام مردان و زنانی که پای حفظ ایران، جان و دل وسط گذاشتند و برای بزرگ‌مردی که با انقلاب اسلامی امتش، داغ به دل صهیون‌های زیاده‌خواه حریص گذاشت ✍️ پرستو عسگرنژاد ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ صحبت های استاد (ره) در مورد استجابت ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"💥یک ایده فوق العاده💥" 💚💫 بزرگواران همگی میتونن از این ایده فوق العاده استفاده کنند👇 🌺 یه گروه خصوصی و تک نفره توی ایتا درست کنید و حرفا و درد دل هاتون رو با امام زمان علیه السلام مطرح کنید. هرچی توی دلتون هست پاک و صادقانه بگید. کم کم کاری کنید که این یک کار عادت توی زندگیتون بشه. 🔶 صحبت روزمره با امام زمان یه حس زیبا و لذتبخش رو به آدم میده😊 و خیلی از مشکلات آدم رو حل میکنه. 🌺 همین‌که آدم این احساس رو داشته باشه که یه نفر همیشه مراقبشه و بهش محبت داره و مهربانانه دستش رو میگیره موجب تحول آدم خواهد شد. 💥 بعد از ساخت این گروه معجزات زیادی در زندگیتون رخ خواهد داد... ان شاءالله لطفا همگی این زندگی جدید و عاشقانه رو شروع کنید. و بعد از اون از و تحول و تجربیات جدید تون به ما بگید. منتظرتونیم 💌 .🌹😌 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🥀 شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنام‌ش را نشان داد. پدر و مادر شهید بعد از 21 سال چشم انتظاری و بی‌خبری از عزت‌الله کیخواه‌نژاد، هر لحظه منتظر خبری بودند، تا اینکه شهید حسینی، همرزم فرزندشان دو بار به خواب پدر شهید می‌آید و می‌گوید: «عزت‌الله به عنوان شهید گمنام در مهریز یزد به خاک سپرده شده است». ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
2⃣ عمو حسین تعریف می کرد در عالم خواب از شهید حسینی سراغ عزت الله را گرفتم وی به من گفت که عزت الله در شهرستان مهریز مدفون است. چند ماه بعد دوباره عمو حسین خواب می‌بیند اما این بار شهید سید حسین حسینی به حالت گلایه به خواب عمو حسین می آید و می گوید که ❓ چرا پیش عزت الله نمی آیی؟ عمو هم در جوابش می گوید من نمی دانم که عزت الله کجاست. شهید حسینی هم در جواب عمو می گوید می‌خواهی تو را ببرم به جایی که عزت الله می باشد؟ عمو هم استقبال می کند و در عالم رویا سر خاک فرزندش می رود که شهید حسینی بالای سکویی را اشاره می کند و می گوید عزت الله آنجاست. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
3⃣ به مزار شهدای گمنام که رسیدیم 11 شهید در آنجا دفن شده بود که 🕯 تنها یک شهید گمنام بالای سکو در وسط این یازده شهید قرار گرفته بود عمو حسین به محض ورود به گلزار شهدا گفت: 💫 من همین جا بودم اینجا همان جایگاهی است که سید حسین در عالم خواب به من نشان داد. در این هنگام خواهر شهید با دیدن تصویر 🌷🌷دو گل لاله روی مزار شهید به یاد رویای خود می افتد که در خواب دیده بود برادرش را تشییع جنازه و دفن می کنند در حالیکه دو گل لاله روی مزار ایشان روییده اند. 🌺 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 جهان بی‌تو... 🌍 بی‌تو، حال زمین خوب نیست. بغض‌ها در گلو مانده است. سینهٔ زمین تنگ است و نفس‌ها به شماره افتاده… ☀️ جهان بی‌تو، تاریکِ تاریک است. بیا و روشنی روز را به جهان هدیه کن. ای خورشید جهان‌افروز! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👌چهار حدیث زیبا از صلوات 🌸 با صدای بلند فرستادن نفاق را بر طرف می کند. 📚 ثواب الاعمال ص ۱۹۰ 🌸هر کس یک مرتبه بفرستد، خدا درِ عافیت را بر او می گشاید.‌ 📚جامع الاخبار ص ۶۷ 🌸رسول خدا به حضرت امیرالمومنین فرمود: هر کس بر من صلوات بفرستد شفاعت من بر او واجب می شود. 📚جامع الاخبار ص ۶۷ 🌸یکی از آداب فرستادن صلوات این است که دل با زبان موافقت نماید. به این معنا که از روی غفلت زبان را به گفتن صلوات حرکت ندهد. 📚 شرح صلوات ج ۱۱۶ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💛🕊 بسم‌رب‌الرضا|❁ ✋ ای عقل و دل و دینِ مرا برده به تاراج، بر حالِ منِ عاشقِ دیوانه نظر کن💛 🍃 ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ سلام و صلوات محضر جان♡ به نیابت از شهید 🌷🌱
👌🏻✅ روز عید فطر برای بار چندم فرمودن: "اختلاف‌نظر دارید، داشته باشید اما وحدت را نشکنید، یقه‌گیری نکنید، درگیری درست نکنید، دودستگی جعلی درست نکنید، به ضرر دین شماست، به ضرر دنیای شماست. توفیق در کلمه است" 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 بگرد نگاه کن پارت74 بعد از کلی چت کردن نادیا گفت: –نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن. پرسیدم: –بخون ببینیم چی گفتن. تبلت را خاموش کرد و گفت: –حرفهاشون قابل پخش نیست. –پس حسابی از خجالتت درامدن؟ –سرش را پایین انداخت و گفت: –حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن. حالا میگن باید عذر خواهی کنم. ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم. رستا نگران پرسید: –یعنی اینقدر ناراحت شدن؟ نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد. –اهوم. خیلی زیاد. رستا نوچی کرد. –چه بد شد، اگر با یه عذر‌خواهی همه چی حل میشه خب بگو... نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد. –اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمی‌کردم اینقدر بی‌ادب باشن. دستش را گرفتم: –همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم. سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد. –ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت. حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم من اصلا ساچی رو نمی‌شناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون. بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم. سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم. –چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمی‌دونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد. نادیا خندید. –مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد. رستا گفت: –اتفاقا تلما، منم هی می‌خواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچه‌ها گذاشتن بپرسم. –هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد. زمزمه کرد. –خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره. –مگه اونم گرفته بود؟ –نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری می‌کرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره. ابروهایم را بالا دادم. –خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟ –منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن. چند روزی که رستا در خانه‌مان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که می‌خواست به خانه‌شان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد. اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت: –چی بگم، اگر همه‌ی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگه‌ایی بوده. تیز نگاهش کردم. –دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده. یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابه‌جا کرد و مرواریدی از داخل شیشه‌ برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت: –آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجه‌ی آفتابه، پس چرا... –منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر می‌کنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونه‌ی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه. نویسنده:لیلا‌فتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 بگرد نگاه کن پارت75 رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد. –فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده. لبه‌ی دامنی که رستا در حال جواهری دوزی‌اش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولک‌های دوخته شده را لمس کردم. –به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟ –خب مگه نمیگی می‌خواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟ نفسم را پرسوز بیرون دادم –از اون روز به همین موضوع فکر می‌کنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا می‌خواسته حرف دیگه‌ایی بزنه. رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبه‌ی دامن دوخت. –اره‌، شاید می‌خواسته یه پیشنهاد دیگه بده. سوالی نگاهش کردم. –مثلا چه پیشنهادی؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –چه می‌دونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی... بغض گلویم را گرفت. زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم –یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟ –نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمی‌خواسته... چشم‌هایم چاله‌ی اشک شدند. –اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟ مگه میشه بدون نیت باشه؟ چاله‌ی اشکم چشمه شد بر روی گونه‌ام ریخت. –کاش می‌تونستم ازش متنفر باشم. رستا با تعجب پرسید. –یعنی الان با این که می‌دونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟ اشکهایم را پاک کردم. –چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم. چشم‌های رستا هنوز گرد بود. برای توجیح کارم گفتم: –فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین. صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم. –گوشیت داره زنگ میخوره. چند دقیقه‌ایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمه‌ی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد. فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم می‌گفت شوهرش بود. شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت: –من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید. –میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق. گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکرده‌ام. نویسنده:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن پارت76 تکلیف دلم چه می‌شود. چطور به زندگی عادی برگردانمش، چطور بگویم همه چیز را ندید بگیرد. بگویم عاشق باش و عاشقی نکن؟ یا بگویم بچه‌ی تازه متولد شده‌ات را بُکش؟ همان لحظه‌ جرقه‌ایی در ذهنم ایجاد شد. دلم شاید نتواند بچه را بکشد ولی می‌تواند آن طور که خودش می‌خواهد پرورشش بدهد. با این افکار تازه لبخند بر لبهایم آمد و جانی تازه گرفتم. دست و رویم را که شستم و به سالن آمدم. مریم و مهدی از پاهایم آویزان شدند. –خاله ما داریم میریم خونه، بابایی میاد. توام بیا. بغلشان کردم و بوسیدمشان. –اگه من بیام همه‌ی سوغاتیها و خوراکی‌هایی که بابایی براتون آورده رو میخورما. پاهایم را رها کردند. مادر گفت: –رستا شام رو بمون اینجا بگو آقارضا هم بیاد. اگرم نمیمونی صبر کن شام آماده بشه بدم ببری. –نه مامان، رضا زنگ زد گفت هوس آلو اسفناج کرده، باید برم خونه براش درست کنم. –عه، حتما دلش برای دست پختت تنگ شده، هواش رو داشته باش. اگه اسفناج نداری من تو فریزر دارما. –دستت درد نکنه مامان. رضا با اسفناج تازه دوست داره. –آخه الان نزدیک غروب سبزی از کجا میخوای بیاری؟ – تازگیها میوه فروشی سر خیابون هر ساعتی بری سبزی داره. یه دقیقه با ماشین میرم میگیرم. نادیا که تازه به جمع ما پیوسته بود گفت: –حالا آقا رضا امشب آلو اسفناح نخوره نمیشه؟ حال داریا، همین غذای مامان رو ببر بهش بده بخوره دیگه. مادر لبی به دندان گرفت. رستا گفت: –خدا به داد شوهر تو برسه نادیا. کدوم بدبختی می‌خواد بیاد تو رو بگیره. مادر گفت: –مگه اون تبلت میزاره که تو حال و حوصله‌ی کار دیگه ایی رو هم داشته باشی. یک هفته از آن روز کذایی گذشت، تا به حال گذر زمان را اینطور لحظه به لحظه حس نکرده بودم. تنها چیزی که در این روزها به کمکم آمد درس خواندن بود، کلاسهای مجازی همچنان ادامه داشت. گرچه آن هم تمرکز و توجه زیادی می‌خواست‌ و باعث میشد یک مطلب را شاید بارها و بارها بخوانم تا متوجه شوم. به ساره زنگ زدم و حالش را پرسیدم. بهتر شده بود. دیگر کپسول اکسیژن نیاز نداشت. گفت که سه روز از آن استفاده کرده و به صاحبش برگردانده، می‌دانستم به خاطر پولش این کار را کرده چون من فقط اجاره‌ی چند روز را پرداخت کرده بودم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که برای نفس کشیدن باید پول پرداخت کنیم و هر کسی پول نداشته باشد باید بمیرد. روزگاری بود که باید اکسیژن را اجاره می‌کردیم. نفس‌های اجاره‌ایی، نفس‌های قابل شارژ در خانه. کی فکرش را می‌کرد. مردم از همدیگر می‌ترسند. اگر در یک مکان عمومی کسی سرفه‌ایی کند دیگران جوری نگاهش میکنند که انگار کار خلاف شرعی انجام داده. یا اگر کسی ماسک نزده باشد مثل کسی نگاهش میکنند که انگار قتل انجام داده، حتی گاهی کار به توهین و حتی کتک کاری هم میرسد. کرونا چطور توانست مردم را اینقدر حساس و محتاط کند؟ یعنی فقط وقتی پای مرگ وسط است مردم به همه چیز توجه میکنند نویسنده:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا