برگرد نگاه کن
پارت191
سرجایش روی چهارپایه نشسته بود و به فنجان من نگاه میکرد.
چای را کنار دستش گذاشتم. تشکر کرد و گفت:
–چایی خودت سرد شد.
–نه، خوبه، شما داغ میخورید. دستتون خوبه؟
نگاهی به دستش انداخت.
–اهوم، بهتره.
با دست راستش دستهی فنجان را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد.
–اینم تلخ بخورم؟
فوری شکلاتی که کنار فنجانم بود را مقابلش گرفتم.
لبخند زد.
–اون برای شماست نمیخورمش. به ناچار شکلاتی را برایش باز کردم و مقابلش گرفتم. نگاهی به دست سوختهاش کرد.
–این که سوخته، اون یکی هم که بنده، خوشبختانه چهار دستم نیستم، چطوری بخورم؟
مردد مانده بودم چه کار کنم. لابد انتظار داشت شکلات را در دهانش بگذارم.
ولی من این کار را نکردم. چای کیسهایی را از روی انگشتش برداشتم.
–در حد یه شکلات گرفتن رو میتونه. بعد شکلات را به دستش دادم.
خندید و در یک چشم به هم زدن شکلات را داخل دهانش گذاشت. فنجان را نزدیک لبهایش برد و آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که نتوانستم چیزی بخورم و ترجیح دادم دستهایم جلوی چشمهایش نباشد تا لو نروم.
هنوز چاییاشتمام نشده بود که گوشیاش زنگ خورد.
بعد از این که با تلفن حرف زد از جایش بلند شد.
–من دیگه باید برم.
پالتواش را برداشت و در حال پوشیدن چشمش به ویترین افتاد.
–راستی این جنسای جدیدی که گذاشتین تو ویترین هم کار خودتونه؟
–چیا؟
–همین ماسک و هد و جوراب و روسری و بعد به ساق دستش اشاره کرد و ادامه داد:
–اینا چیه میپوشن؟ از اینا و بقیهی چیزا.
–منظورتون ساق دسته؟
–آره همون.
–بله، البته ما آماده میخریم فقط روش سوزن دوزی انجام میدیم.
هم زمان لبهایش را روی هم فشار داد و سرش را تکان داد.
–شما معرکهایید، آفرین، کاسب به شما میگن. کی گفته شیمیدان نباید تولید کنه؟
خندیدم.
–فعلا که به جای کار کردن تو آزمایشگاه نشستم پای سوزن زدن و این کارا.
–مهم نیست آدم چی کاره باشه، مهم اینه تو هر کاری هستی حرکتت به طرف انسان بودن باشه. سر به زیر شدم و سکوت کردم.
همانطور که شالش را روی گردنش مرتب میکرد گفت:
–راستی شمارهی خونتون رو برام نفرستادیدا.
نگاهم را از شالش که خیلی برازندهاش بود و مرا یاد آن شب میانداخت گرفتم.
–شماره خونمون؟
ریزبینانه نگاهم کرد.
–قبلا که بهتون گفته بودم.
سرم را کج کردم.
–آهان، باشه میفرستم.
بعد از رفتنش اولین کاری که کردم جزوهایی که داده بود را آوردم تا بخوانمش. امیرزاده با حرفهایش مرا تشنهتر کرده بود، میخواستم از کارهای این مکتبها بیشتر بدانم. همین که شروع به خواندن کردم
یک مشتری وارد مغازه شد و خرید کرد. انگار پایش خیلی سبک بود چون بعد از آن دیگر وقت نکردم حتی لای جزوه را باز کنم.
مشتریهای زیادی آمدند و رفتند. بعد از ظهرکه شد. مغازه خلوت شد و من فوری سراغ اوراق امیرزاده رفتم.
به آن طرف پیشخوان رفتم روی چهارپایه نشستم و اوراق را روی پیشخوان گذاشتم. چون رفت و آمد بیرون مغازه حواسم را پرت میکرد. پشت به در مغاره نشستم و شروع به خواندن کردم.
هرچه میخواندم حریصتر میشدم برای بیشتر دانستن. در کنار بعضی توضیحات عکسهایی هم بود که با نگاه کردنشان استرس میگرفتم. ترس از چیزهایی که میخواندم تنها بودن در مغازه را برایم تشدید میکرد. با کوچکترین صدایی از جایم میجهیدم و همه جا را برانداز میکردم.
با توجه به مطالبی که میخواندم متوجه شدم شیطان از چه راههای عجیبی انسانها را تحت حکومت خودش درمیآورد. جالبتر این که انسانها تا قبل از این که زمین بخورند از وضعیتشان راضی هستند و اصلا متوجهی رکب شیطان و موجودات غیرارگانیک نمیشوند.
نمیدانم شیطان خیلی باهوش شده یا ما انسانها ساده و زود باور شدهایم. از سر ترس نگاهی به اطراف انداختم و دوباره شروع به خواندن کردم. نوشته بود:
"این آموزهها کارشان شکستن ساختار تفکر انسان است.
انسان در این کلاسها ناخواسته به شیطان کمی علاقمند میشود، یعنی با خودش میگوید بیچاره شیطان آنقدرها هم بد نبوده فقط نخواسته جز خدا جلوی کس دیگری سجده کند چون فقط خدا دا لایق پرستیدن میدانسته. باور این افکار به خاطر تکرار بیش از حدش است.
سرم را بلند کردم و با خودم گفتم:
"شاید دلیل تکرار بعضی ذکرها هم همین باشه"
ورقی زدم و مبحث دیگری را شروع به خواندن کردم. مبحث در جواب چیزهایی که خوانده بودم نوشته شده بود.
"کارهای همهی ما مثل یک زنجیر نامرئی
به هم متصل است.
هر تصمیمی که بگیریم قطاری از دومینوها را دنبال خودش میآورد.
شیاطین و جنیها نمیتوانند به ما نزدیک شوند مگر این که انسانها خودشان راه را برایشان باز کنند.
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت192
در این آموزههایی که قبلا ذکر شد گفته میشه که عاشق خدا شدن امکان ندارد...
بعضی از آنها دستهایشان را به صورت دعا به طرف بالا نگه میدارند و اسمش را اتصال گرفتن میگذارند.
میگویند نماز خواندن را کنار بگذارید که نماز اتصال یافتنی است نه خواندنی...
تکرار این آموزهها باعث میشود راهی باز شود برای ورود موجودات غیر ارگانیک به وهم و خیال انسانها...
این آخرین کلمه بود که خواندم ناگهان نگاه سنگینی را روی خودم احساس کردم. جرات این که سرم را از روی اوراق بلند کنم را نداشتم. همان لحظه سایهایی روی جزوه افتاد و بعد صدای نفسهایی که آشکارا شنیده میشد.
نفس در سینهام حبس شد از ترس حتی تکان نمیتوانستم بخورم.
چشمهایم را بستم و خودم را به خدا سپردم.
ناگهان صدای مردانهای آمد که باعث شد از ترس جیغی بزنم و از جایم بپرم و چون چهارپایه تکیه گاه نداشت به پشت سقوط کردم. ولی در اولین مرحلهی سقوط امیرزاده حائل شد و مرا از پشت گرفت.
–نترسید، منم. منم.
کمکم کرد که دوباره روی چهارپایه بنشینم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس نفس زدم. دیگر ترس را فراموش کردم و از خجالت این که با او برخورد کرده بودم نمیدانستم چه کار کنم.
ساک کادوایی که در دستش بود را روی پیشخوان گذاشت و فوری به آشپزخانه رفت و لیوان آبی آورد و مقابلم گرفت.
–ببخشید اصلا فکر نمیکردم بترسید. من دیدم نشستید مطالعه میکنید خم شدم ببینم چی میخونید.
از روی شرم نگاهم به پیشخوان بود، احساس میکردم پوست صورتم قرمز شده، قلبم هنوز تپش داشت. زیر لب گفتم:
–نه، به خاطر خوندن این مطالب فکر کنم وهم و خیال منم آماده ترسیدن بود.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–یه کم بخورید.
لیوان را از دستش گرفتم و جرعهایی خوردم.
–ممنونم.
به پیشخوان تکیه داد.
–من باید با سرو صدا میومدم داخل. البته نایلون رو کنار زدم صدا ایجاد شدا، حتما نشنیدید.
–تقصیر شما نیست، من خیلی محو این مطالب شده بودم. اونقدر غرق بودم که صدای امدنتون رو نشنیدم.
اینایی که تو این جزوه نوشتین واقعا درسته؟
سرش را تکان داد.
–من که بعضیهاش رو با چشمم دیدم بازم باورم نشد چه برسه به شما که فقط میخونید.
جرعهی دیگری از آب خوردم.
–بخصوص عکسهایی که داره خیلی ناراحت کنندس، اصلا کاش نمیخوندمشون،
نفسش را بیرون داد.
–درسته، ولی بخونید، شما باید این اطلاعات رو داشته باشید. هر کدوم از این مکتبها روشهای خاص خودشون رو دارن، بالاخره هر کسی تو طول زندگیش با این چیزا برخورد میکنه باید اونقدر اطلاعات داشته باشید که راحت تشخیص بدید هدف هر کدومشون چیه. هر کدوم هم یه روش خاص دارن، جدیدا هم بعضیها با گروههای موسیقی این کار رو میکنن. البته همیشه هم گروهی نیست.
لیوان را روی پیشخوان گذاشتم.
–آخه یکی از اینا رو که میخوندم و عکسهاشون رو میدیدم اصلا این حرفها بهشون نمیومد، خیلی شیک و فانتزی بودن. توی حرفهاشونم چیز بدی نبود.
نگاهش را روی صورتم چرخاند.
–درسته، اینجور وقتها باید ته حرفشون رو بررسی کرد. آخرش که چی؟
به جزوهها اشاره کرد.
–اصلا میخواهید اینارو با خودتون ببریدش، شاید یه چند روز بترسید ولی کمکم یادتون میره. الانم برید خونه، من دیگه تا شب اینجا میمونم.
از جایم بلند شدم. فکری کردم و پرسیدم:
–من نمیخوام تو اون کلاسها شرکت کنم، ثبت نامم نکنید.
خندهی کوتاهی کرد.
–معلومه خیلی ترسیدیدا.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت193
به پشت پیشخوان رفتم و پالتوام را برداشتم.
–از نظر شما ترسناک نیست؟
آرنجهایش را روی پیشخوان گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
–اگه داخل ماجرا باشید عادیتره، چون اینایی که شما خوندید رو هر کسی نمیدونه، در حقیقت باطن اوناست. مثل این میمونه که مثلا داخل یه تیکه کیک شکلاتی که با گلهای صورتی تزیین شده یه سوسک رو گذاشته باشن...
صورتم را مچاله کردم.
–این که بیشتر چندش آوره تا ترسناک.
–راستش توضیحش یه کم پیچیدس.
سرم را تکان دادم.
–میفهمم، واقعا با چند جلسه و کمی تحقیق نمیشه سر از کارشون درآورد. ولی توی همین جزوه یه مورد خوندم که با اولین جلسه موجودات غیرارگانیک رو...
حرفم را برید.
–بله، ولی خیلی کم پیش میاد.
پالتو را روی دستم انداختم.
–نمیدونم چطوری دیگران رو مطلع کنم.
صاف ایستاد.
–فایدهایی نداره، من هر راهی رو امتحان کردم، تا خودشون صدمه نبینن باور نمیکنن، انگار همون جلسات اول مسخ میشن.
کیفم را برداشتم و آمادهی رفتن شدم و از او فاصله گرفتم و نزدیک در ایستادم.
–با این حال بازم ما بگیم بهتره.
جلو آمد پالتو را از روی ساعد دستم برداشت و به طرفم گرفت.
–هوا سرده، بدون پالتو بیرون نرید. همینجا بپوشیدش،
بعد جدی شد و گفت:
–اگه منظورتون دوستتونه که حتما اطلاعات نداره. درست میگید باید آگاهش کنید، یا حتی تلاش کنید که از ادامه دادن منصرف بشه، اصلا اگر رابطش با هلما قطع بشه بیشتر راه رو رفته.
من حتی خجالت میکشیدم جلوی او پالتو بپوشم. کاش همانجا در آشپزخانهایی جایی میپوشیدم. کمی این پا و آن پا کردم و اشاره به پالتو کردم.
–اگه سرد بود تو مترو میپوشم. الان سردم نیست.
نگاهش را به چشمهایم دوخت و لبخند زد. کیفم را از دستم گرفت.
تا من برم جزوهها رو براتون بیارم بپوشید.
"از کجا فهمید؟ یادم رفته بودجزوهها را بردارم. "
در دلم قربان صدقهاش رفتم و فوری پالتوام را پوشیدم.
ساک کادوایی را که روی پیشخوان گذاشته بود را مقابلم گرفت.
–ترسیدن شما باعث شد پاک یادم بره این هدیه رو بهتون بدم. بفرمایید قابل شما رو نداره.
با تردید نگاهی به هدیهاش انداختم.
–دستتون درد نکنه، آخه به چه مناسبت؟
آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که قلبم از حال رفت و احساس کردم رزنههای پوست بدنم کارش را بر عهده گرفتهاند.
لبخند از لبش محو نمیشد.
–چه مناسبتی مهم تر از این که من خیلی...مکثی کرد و دوباره گفت:
–خیلی... دوباره مکث کرد نگاهش کردم دیدم لبهایش را روی هم فشار میدهد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پروردگارا
💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم:
🌸« یا رب العالمین »
💫و بگویم :
🌸 تو خودِ آرامشی
💫 و من، خودِ خودِ بیقرار
🌸«الهی وربی من لی غیرک»
🌸با نام یگانه او
💫دفتر اولین روز هفته را میگشاییم.
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
ای پاسخ گرامی اَمّن یجیبها
تعجیل کن به خاطر ما ناشکیبها
#امام_زمانم
اميرالمومنين عليهالسلام:
مهیای مرگ شوید
بیگمان بر شما سایه افکنده است ...
اميرالمومنين علیهالسلام:
آنگاه که
به کارهای زشت شتاب میآرید،
به یاد آورید مرگ را
و درهم کوبندهی لذتها
تیره کننده شهوتها
و قطع کنندهی آرزوها را
📚نهج البلاغه خطبه۶۳
📚بحارالانوار ج۹۸ص۲۹۳
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
♨️عملی که موجب برکت عمر و موفقیت میشود!!
✍آیت الله شهید مطهری:
حداقل روزی یک حزب از تلاوت قرآن که فقط پنج دقیقه طول میکشد ، مضایقه نکن، و ثوابش را هدیه به پیامبر صلوات الله علیه نما، که موجب برکت عمر وموفقیت است.
🌹آیت الله شهید #مطهری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
روزمان ، نہ؛
عمرمـان !
همہ پُرخیر است؛
با یاد شمـا،
خاڪیانِ افلاک نشین ...
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#عاقبت_تون_شهدایی🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
💭#صدقه قسمت هفتم همچنین آن حضرت فرمود: "خدای متعال چیزی را خلق نكرد مگر آن كه برای آن نگاهبانی اس
💭#صدقه
قسمت هشتم
همچنین امام صادق(ع) به نقل از رسول خدا(ص) فرمود:
🔥 "زمین قیامت، آتش است مگر سایه مؤمن و جوار او كه صدقه وی او را سایه انداخته و حفظ كرده است".
همچنین در روایت آمده است:
🌾 "خدای متعال، صدقه را تربیت می كند، آن گونه كه شما بچه شتر را تربیت می كنید و اگر شما نصف خرما صدقه دهید، خداوند آن را تربیت می كند و روز قیامت آن را به بنده می دهند، حتی اگر مثل كوه احد یا بزرگ تر از آن باشد".
🌩 هر كس صبح صدقه بدهد، از بلاهای آسمانی در آن روز مصون می ماند و اگر در اول شب صدقه دهد، از بلاهای آسمانی در آن شب در امان می ماند، و اگر كسی اهل بیت مسلمانی را كفایت نماید، گرسنگی شان را رفع نماید، بدن آنها را بپوشاند و آبروی آنها را حفظ كند از هفتاد حج برتر است.
«پایان»
📚 منابع
۱- کشف الغمّه: ۲ / ۲۴۲ منتخب میزان الحکمة: ۱۲۲
۲- بحار الأنوار: ۷۵ / ۵۰ / ۴ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸
۳- الخصال: ۱۳۴ / ۱۴۵ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸
۴- الکافی: ۲ / ۱۱۴ / ۷ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸
۵- الکافی: ۲ / ۲۰۹ / ۱ منتخب میزان الحکمة: ۳۱۸
۶- بحار الأنوار: ۷۴ / ۳۸۸ / ۱ منتخب میزان الحکمة:
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
این پاها برای چه رفتند؟!
برای حجاب
برای امنیت
برای وطن
برای ناموس
برای آسایش بچههایمان
یا برای ماندگار شدن غیرت ...
به نظر شما اگه این پاها برای دفاع
نمیرفتند چه بلایی به سَر ما میآمد؟
#تفحص ؛ شلمچه ۱۳۷۸
عکاس: حاج محمد احمدیان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯