شهید محمدرضا تورجی زاده
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #مــا_در_حـال_جنگــیم
🌸صبحانہ ای ڪہ بہ خلبانها میدادم ،
ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
🌸پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
🌸شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪہ ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
🌸شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪہ این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
✍ نشر بمناسبت : سالروز شهادت ، شهید خلبان احمد کشوری
🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵
@ShahidToorajii
✍| #ڪلام_شهید |
💐بدانید سوریہ خـــط مقدم ما بوده و اگر ما در آنجا حضور داریم،
🌴بدانید ڪه هدف دشمناڹ رسیدڹ بہ ایراڹ اسٺ. نگذارید بیڹ شما و اسلام جدایي بیاندازند
ڪه اگر موفق شوند، شما را بہ فنا مےڪشند.
🌷#شهــید_مدافع_حرم
#مهدی_قاضی_خانی
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii
#خاطرات_شهدا 🌷
💠درسی که ازنوجوان١٣ساله گرفتم.
🔰در یکی از عملیات ها مجروحان بسیاری را به بیمارستان « #شهیدبقایی» آوردند. وقتی که رزمندگان مجروحین را به داخل بیمارستان منتقل می کردند، یک نفر آمد و گفت: #خواهرم مراقب او باش. به عقب نگاه کردم کسی را ندیدم!
🔰بار دیگر یک نفر دیگر از #رزمندگان آمد و با عجله گفت: خواهرم مراقب آن مجروح باش. دوباره به این طرف و آن طرف سرک کشیدم اما چیزی ندیدم. برای #سومین بار که به من توصیه کردند تا مراقب مجروح باشم از آنها پرسیدم: «اینجا که کسی نیست. می شود به من نشانش دهید؟»
🔰یکی از رزمندگان جلو آمد و ملحفه ای را که #نوجوانی تقریبا ١٣ ساله در داخل آن بود نشانم داد. او دست و پاهای خود را در #میدان_مین از دست داده و حالش وخیم بود.
🔰هنگامی که نزدیکش رفتم تا به او رسیدگی کنم به #چشمانم خیره شد و با لحنی خاص و آرام گفت: «من #رفتنی هستم به دیگر مجروحان رسیدگی کنید.» منقلب شده بودم، به حرفش گوش ندادم و خواستم هر طوری که شده به او رسیدگی کنم. اولین کاری که باید انجام میدادم #تزریق_سرم به او بود. اما....
🔰اما #هردوجفت دست و پایش قطع شده بودند و نمی شد رگی پیدا کرد تا سرم را به آن زد. در نهایت توانستم از #گردنش رگ بگیرم و سرم را از آنجا به بدنش تزریق کنم.
🔰نوجوان ١٣ ساله که در آخرین دقایق عمرش در یک جمله کوتاه #درس_ایثار داده بود بعد از ١٥ دقیقه #شهید شد🌷. اما همچنان صحنه ای را که به چشمانم خیره شد و آن جمله را گفت، به یاد دارم💬.
راوى: #اعظم_دبيريان
پرستار دفاع مقدس
@ShahidToorajii
#خاطرات_شهدا
🔮 راهیان نور
رسول سال اول راهنمایی بود که به مناطق جنگی رفتیم در فکه ، در آن جا قبر هایی را به رسول نشان دادم و گفتم که بچه ها شب ها می آمدند و در این قبور راز و نیاز می کردند . هوا تاریک شد و وقت اذان رسید . نماز را که خواندیم ، دیدم رسول نیست . خیلی دنبال رسول گشتیم . و بالاخره او را در یکی از قبرها پیدا کردیم که چفیه روی سرش کشیده و به سجده رفته و دارد گریه می کند .
بعد از چند وقت آمده بود خانه مثل پروانه دورش می گشتم شام كه خورديم، خودم رختخوابش را انداختم خيلی خسته بود صبح كه آمدم بيدارش كنم، ديدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است، خودش هم خوابيده....
بيدار كه شد، ازش پرسيدم: «پس چرا اين جوري خوابيدی؟ رختخوابت رو چرا جمع كردی؟
گفت: دلم نيومد توش بخوابم بچه ها اون جا روی زمين ميخوابن»
#شهيد_عليرضا_حاتمى ❤️
@ShahidToorajii