eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
3️⃣ عده‌ای از بچه‌های گردان ما مشغول کار شده بودند. شمردم شان. ده نفر بودند. اول آن‌ها 🥇 بود، بعد رحمان هاشمی.
4️⃣ تا غروب مشغول کار بودند و دست‌شویی‌های اردوگاه را همان روز راه انداختند. بعد همگی به حمام رفتند. 🖌 نمی‌دانم چرا آن روز اسامی آن ده نفر را نوشتم و با خودم نگه داشتم. سه ماه بعد، درست بعد از عملیات کربلای ده، وقتی‌که به آن اسامی نگاه کردم، دیدم همه آن ده نفر یکی پس‌ از دیگری شهید شده بودند. 🕹 گویی این کار آن‌ها و این شکستن نفس، مهر تأییدی بود برای شهادت‌شان. 🗣 راوی: یکی از هم رزمان شهید 📒 کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۲۵٫ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭 قسمت اول پیامبر خدا (ص) می‌فرمایند: 🔸" بر هر مسلمانی است که هر روز بدهد. _ عرض شد: چه کسی توان این کار را دارد؟ حضرت فرمود: برداشتن چیزهای آسیب رسان از سر راه، صدقه‏ است؛ نشان دادن راه به دیگری، صدقه است، عیادت از بیمار، صدقه است، امر به معروف، صدقه است، نهی از منکر، صدقه است و جواب سلام را دادن، صدقه است". ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... ‎‎‌‌‎‎‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖وٱصۡبِرۡ لِحُكۡمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعۡيُنِنَاۖ 📗به خاطر من صبوری کن، من دارم نگات میکنم .... (سوره طور آیه ۴۸)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت157 مات زده به ساره نگاه کردم. گوشی را نزدیک صورتم گرفت و دست دیگرش را حائل کرد تا نتوانم گوشی را از دستش بگیرم. با عتاب گفت: –به جون بچه‌هام قسم می‌خورم. اگر نگی خودم بهش میگم. نگاه از چشم‌هایش نمی‌گرفتم. احساس کردم در حال شکنجه شدنم. ناخداگاه اشک از چشم‌هایم جاری شد. او هم بغض کرد و چشم‌هایش پر اشک شد و در همان حال با لحن دلسوزانه‌ایی گفت: –به خدا قسم به خاطر خودت این کار رو می‌کنم. چهار الی پنج بوق خورد که امیرزاده جواب داد. –سلام. خانم. حال شما؟ هنوز هم نگاهم به چشمهای ساره بود و جلوی اشکهایم را نمی‌توانستم بگیرم. ساره هم اشکش سرازیر شد ولی به روی خودش نمی‌آورد. خشن و محکم ایستاده بود. نمی‌دانم چطور شد که امروز ساره دقیقا ساعتی به اینجا آمد که آن خانم هم آمده بود. ساره اشاره کرد که حرف بزنم. ولی من نمی‌توانستم. بار دیگر امیرزاده گفت: –الو، تلما خانم، صدا میاد؟ این بار ساره دهانش را باز کرد که حرفی بزند ولی من پیش دستی کردم. –الو، سلام، امیرزاده مکثی کرد و گفت: –چی شده؟حالتون خوبه؟ اشکهایم را پاک کردم و آب دهانم را قورت دادم. –بله خوبم. دوباره پرسید؛ –مطمئنید؟ انگار صداتون گرفته؟ ساره اشکش را پاک کرد و دستش را در هوا تکان داد. به علامت این که بگویم چیزی نیست زودتر از این حال و احوالپرسیها بگذرم. –نه، من خوبم، چیز مهمی نیست. نفسش را بیرون داد و با لحن مهربانی گفت: –خدا رو شکر، اتفاقا امروز می‌خواستم باهاتون حرف بزنم. ولی نمی‌دونستم حضوری بیام اونجا حرف بزنیم یا تلفنی. بعد با ذوقی که در صدایش بود ادامه داد: –خدا چه زود صدام رو شنید. سکوت کردم. ساره دستش را روی گوشی گذاشت و پچ پچ کنان گفت: –نزار بحث به بیراهه بره، زود بهش بگو. صدای امیرزاده آمد. –الو، هستید تلما خانم؟ دوباره که اسمم را گفت پاهایم سست شد و روی صندلی نشستم. احساس کردم فشارم افتاد. سرم را با دستهایم گرفتم. آرام گفتم: –بله هستم. امیرزاده پرسید: –خب از مغازه چه خبر؟ مثل این که تابلوها خوب فروش میره، درسته؟ می‌خواستم پول تابلوها رو براتون کارت به کارت کنم. گفتم بپرسم شاید بخواهید تو کارت خانواده یا یکی دیگه واریز کنید. دستم را روی قلبم گذاشتم و به ساره اشاره کردم که حالم بد است. ساره سرش رابه نشانه‌ی تاسف تکان داد و لبهایش را بیرون داد. امیرزاده دوباره گفت: –الو، تلما خانم. با تردید گفتم: –بله، –اتفاقی افتاده؟ مکث کردم. ساره سرش را به طرف پایین تکان داد. –بله، یعنی نه، فقط... صدایش نگران شد. –فقط چی؟ –هیچی، خواستم بگم خانم... دوباره بغض کردم. ساره گوشی را به طرف دهان خودش برد و تهدید کرد. از جایم بلند شدم و پچ پچ کنان گفتم: –باشه میگم. –تلما خانم. چی شده؟ نگرانم کردید. انگار حالتون خوب نیست درسته؟ صداتون یه جوریه. چرا نمی‌گید چی‌شده؟ به ساره نگاه کردم. دوباره اشکم سرازیر شد. آن موقع بود که معنی شکنجه‌ی روحی را فهمیدم. من نمی‌خواستم به امیرزاده بگویم که می‌دانم زن دارد، نمی‌خواستم آن احترام و حیایی که بینمان است کم شود. من نگران غرور و شخصیتش بودم. همیشه یاد گرفته بودم که برای مردها باید احترام خاصی قائل شد چون غرورشان اگر بشکند جبرانش سخت است. بغضم را قورت دادم. –تلما خانم، من الان میام اونجا. فوری گفتم: –نه، من فقط خواستم بگم یکی امده بود اینجا کارتون داشت. –کی؟ وقتی سکوتم را دید دوباره پرسید: –اسمش رو گفت؟ –برادرم نبود؟ جواب دادم. –نه، مرد نبودن. سکوت کرد. همین سکوتش باعث شد ساره با ابروهایش اشاره کند و پچ پچ کند. –بفرما، خودش فهمید. امیرزاده خونسرد گفت: –کاش اسمش رو می‌پرسیدید. نگفت چیکار داره؟ من و ساره از خونسردی‌اش تعجب کردیم. دیگر خودم هم مصمم شدم که حرف دلم را که ماهها بود عذابم می‌داد را بگویم. –اسمشون رو نگفتن. ولی گفتن که همسر شما هستن. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت158 –همسرمن؟ جوابش را ندادم، خودش ادامه داد: –لااله الله، هلما امده اونجا چیکار؟ بغضم را زنده زنده قورت دادم. –هلما؟ من و منی کرد و گفت: –باید زودتر خودم براتون می‌گفتم. من الان میام اونجا. بعد هم بدون خداحافظی و یا بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشد گوشی را قطع کرد. ساره گوشی را روی پیشخوان تقریبا پرت کرد. –مثل روز برام روشنه که الان میاد انکار می‌کنه، البته طبیعیم هست. الانم لابد میخواد بیاد ماست مالی کنه. اخم کردم. –بالاخره تو کدوم وری هستی؟ چند دقیقه پیش مگه نگفتی مرد خوبیه و اهل ... حرفم را برید. –الانم میگم، مگه هر کس دوتا زن بگیره مرد بدیه؟ کار غیر قانونی و شرعی نکرده که، فقط... حرفش را بریدم. –ولی اون گفت زن نداره، نشنیدی؟ –کی گفت نداره. گفت میاد توضیح میده. استرس گرفته بودم. نمی‌دانستم وقتی آمد چطور باید رفتار کنم. ساره گفت: –وقتی امد، بهش نگی من اینجا بودما، الانم پاشو این فنجون منجون رو ببر، به هیچی هم فکر نکن. فوق فوقش زن داره دیگه، یعنی همون چیزی که تو از اولم می‌دونستی. سرم را به طرفین تکان دادم. –من از اول نمی‌دونستم. ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت. –خب وسطاش که فهمیدی، مگه نمی‌گفتی حتی اگر زنم داشته باشه من نمی‌تونم فراموشش کنم، کاری باهاش ندارم فقط میخوام عاشقش باشم. می‌خوام عاشقش بمونم حتی اگر هیچ وقت نبینمش. مَرده و حرفش، بفرما، این گوی و این میدان. عاشقش باش دیگه، الان چرا دست و پات می‌لرزه. با شنیدن هر جمله‌ی ساره چیزی از دلم کنده میشد. انگار دلم تکه تکه میشد. گاهی که مقابل دلم می‌ایستادم اینطور خود زنی می‌کرد. ناله‌هایش را می‌شنیدم. طاقت شنیدن این حرفها را نداشت. ضعیف‌تراز آن چیزی بود که من درموردش فکر می‌کردم و مدام می‌خواست این ضعفش را با زبانم در میان بگذارد. ولی من دیگر زبانم را تحریم کرده بودم. اجازه نداشت با او هم دست شود. امروز ساره می‌خواست چه بلایی بر سر این دل بیچاره‌ی من بیاورد؟ نمی‌دانم چرا همه دست به یکی شده بودند و شکنجه‌اش می‌دادند. شاید هم تقصیر خودش بود. مسیر سختی را انتخاب کرده بود، باید هم مشکلاتش را تحمل کند. ساره موقع خداحافظی گفت: –خواهرت برات بهترین کار رو داره می‌کنه، راستی جریان خواستگاری چی شد؟ زمزمه کردم. –قراره هفته دیگه بیان. –یعنی تو راضی شدی؟ –نه، ولی خب نمی‌تونم به مادرم حرفی بزنم. از یه طرف خانواده شوهر خواهرمه، میگه من رو سکه یه پول نکن. از یه طرف می‌ترسم بگم نمی‌خوامش رستا بره همه چیز رو به مامان بگه، یعنی تهدیدم کرده. ساره نوچی کرد. –اونم نگرانته دیگه چیکار کنه. عیبی نداره باز خوبه امروز همه چی مشخص میشه توام تکلیفت رو می‌فهمی. باور کن گاهی آدما اشتباهی علاقمند میشن. قبول داری؟ سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. ساره خداحافظی کرد و رفت. وسایل روی پیشخوان را جمع کردم و روی صندلی نشستم. کفشهایم را درآوردم و زانوهایم را بغل کردم و چشم دوختم به گلی که چند روز پیش او همینجا برایم گذاشته بود. گل خشک شده بود، نه دیگر بویی داشت و نه رنگ و لعابی، زیباییش را کاملا از دست داده بود و زشت شده بود. ولی باز هم هر وقت نگاهش می‌کردم حس خوبی پیدا می‌کردم. نیم ساعت به همان حال ماندم. صدایی شنیدم سر چرخاندم، یک مشتری وارد شد و چند لحظه بعد امیرزاده هم آمد. اخم‌هایش آنچنان در هم گره خورده بود که یک لحظه از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. نکند از حرف من ناراحت شده. با تمام این اوصاف نگاهمان که به هم گره خورد لبخند زدم. نمی‌دانم چرا در هر شرایطی می‌دیدمش لبخند بر لبم نقش می‌بست. معلوم بود حال خوبی ندارد. منقلب بود. ولی با دیدن لبخند من، او هم لبخند زد. سلام کردم. جواب داد و به مشتری اشاره کرد، که یعنی حواسم به او باشد. – بعد روبرویم روی چهار پایه نشست. آقای مشتری می‌خواست برای همسرش یکی از تابلوها‌ی شعر را بخرد ولی نمی‌توانست انتخاب کند. چند تابلو روی پیشخوان گذاشتم و چندتا هم از ویترین برایش آوردم که هم تصویر داشتند و هم شعر. آقای مشتری با وسواس مدام در مورد تابلوها سوال می‌کرد و این که اگر همسرش نپسندید می‌تواند بیاورد و تعویض کند یا نه، من هم سعی می‌کردم راهنمایی‌اش کنم. بین صحبتها چشمم به امیرزاده افتاد. چنان مبهوت و متحیر نگاهم می‌کرد که یک آن احساس کردم قلبم متلاشی شد. ✍لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت159 روی صندلی‌ام نشستم و دستهایم را از روی پیشخوان به پایین کشیدم. نمی‌خواستم مشتری لرزششان را ببینید. آقای مشتری سخت مشغول مقایسه کردن تابلوها با یکدیگر بود. بین سه تابلو مانده بود که کدام را انتخاب کند. برای این که زودتر برود گفتم؛ –اصلا شما هر سه رو ببرید هر کدوم رو همسرتون پسندید بردارید بقیه‌اش رو بیارید. با تعجب پرسید: –واقعا؟ بدون این که جوابش را بدهم قابها را کاغذ پیچ کردم و داخل نایلون گذاشتم. بالاخره رضایت داد و رفت. امیر زاده هم از کارم متعجب بود. بعد از رفتن مشتری در حال جابه‌جا کردن بقیه‌ی قابها در داخل ویترین پیشخوان بودم که از شنیدن صدایش نزدیک گوشم قلبم لرزید –خسته نباشید خانم. اینجوری که ورشکست میشید. به این طرف پیشخوان آمده بود و نگاهم می‌کرد. اخم بین پیشانی‌اش کم‌رنگتر شده بود ولی هنوز بود. حس کردم این ناراحتی‌اش به خاطر توضیحی‌است که می‌خواهد در مورد آن خانم بدهد. گفتم: –مطمئنم میاره، اگرم نیاورد اشکالی نداره به قول مامانم اون ضرر کرده نه من. هم زمان هم ابروهایش بالا رفت هم سرش را تکان داد. بعد به طرف آشپزخانه رفت و سرکی کشید. –کسی اینجا بوده؟ برعکس هر روز که همه چیز را تمیز می‌کردم، فنجانها را نشسته بودم. نمی‌توانستم دروغ بگویم. –بله، ساره امده بود. اخمش پر رنگ شد و به طرف صندلی آمد و رویش نشست. –باید حدس می‌زدم. پس دوباره پیداش شد. اینم تو دسته‌ی زناییه که هر جا میره همه چی رو بهم میریزه. شیشه‌ی ویترین را بستم. و عقب رفتم و با فاصله ایستادم. –چطور؟ سرش را به طرف بالا تکان داد. –هیچی. کاملا معلوم بود در حال حرص خوردن از دست ساره است. حرص خوردنش هم دوست داشتنی بود. به نظرم حتی اخمش جذابترش می‌کرد. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و همانطور که نگاهم می‌کرد پرسید: –کی امده بود؟ احساس کردم اگر بمانم نفسم بالا نمی‌آید پس به طرف آشپزخانه راه افتادم. –نیم ساعت پیش، یه چایی خورد زودم رفت. با دستهای لرزان برایش یک فنجان چای ریختم. نگاهم به بخاری که از فنجان چای بلند می‌شد افتاد. نمی‌دانستم با این دستهای غیرقابل کنترل چطور برایش چای ببرم که در سینی یا روی دستم نریزد. چای فنجان را کمی از سرش خالی کردم تا از این اتفاق پیشگیری شود. سینی را برداشتم و همین که خواستم از آشپزخانه بیرون بروم دیدم روبرویم ایستاده. حرفی پیدا نکردم بگویم جز این که: –براتون چای ریختم. سینی را از دستم گرفت. –شما چرا؟ اینجا که کافی‌شاپ نیست. نگاهی به داخل فنجان انداخت، فکر کنم زیادی خالی‌اش کرده بودم، ولی او چیزی نگفت فقط تشکر کرد. گفتم: –خودم خواستم بریزم. سینی را که روی پیشخوان گذاشت گفت: –بیایید اینجا. روبرویش ایستادم. به صندلی اشاره کرد. –بشینید. سربه زیر کاری که گفته بود را انجام دادم و سرم را بالا نیاوردم. به آشپزخانه رفت و با یک فنجان چای دیگر برگشت و فنجان را روی پیشخوان گذاشت. –منم اینو برای شما ریختم. سربه زیر تشکر کردم. آرنج چپش را روی پیشخوان گذاشت و با دست راستش کمر فنجان را گرفت و به چپ و راست تکانش داد. این کارش تولید صدا می‌کرد. سرم را بلند کردم و نگاهی به فنجان انداختم بعد هم نگاهم را روی صورتش سُر دادم. چایی از فنجان بیرون نریخته بود. نگاهش را به چشم‌هایم داد و نفس عمیقی کشید. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 پروردگارا ! 🌸 چه مبارک است ✨روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ 🌸و با توکل بر اسم اعظمت. ✨آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ✨الهی به امید تو ... 🌸پناهمان باش ای بهترین