🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃
#این_قسمت،،،،، #اعزام
#به_روایت_رضا_علیپور
✨🌙✨🌙
⏪سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. #مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی 🔩⛏رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد📝.
🌸✨ِ از همان روزهای اول تحصیل تلاش كرد تا به جبهه اعزام شود. اما هر بار که مراجعه ميکرد بی نتیجه بود. سن و سال #مجتبی کم بود. برای همین موافقت نميکردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقانزاده با او آشنا شدم.
🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوستداشتنی بود😊. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم🌹. یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو وثبت نام کردیم.البته به این راحتیها نبود😣. سن من و #مجتبی كم بود. براي همين فتوكپي شناسنامه را دستكاري کردیم😅!
🌿يكي دو سال آن را بزرگتر كردیم. آن زمان علاوه بر كم بودن سن، قد و قامت ما هم كوتاه بود. ريشهاي ما هم سبز نشده بود!
#ادامه👇😁
🆔 @Shahid_Alamdar
#خاطرات_شـهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
# به
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈