📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت یازدهم🌱
| پشتِ پا به فوتبال و همه چیز |
در ایام نوجوانی، یک روز توی حیاط خانه یک توپ پلاستیکی کاشت جلویِ من و گفت:(وایسا،می خوام دریبل بزنم. )
گفتم:(بزن ببینیم!)
ایستادم و به راحتی دریبلم زد.
گفت:(دوباره) و دوباره ایستادم جلویش و دریبل خوردم.
توپ را برداشت زد زیر بغلش و گفت:(این دریبل مال زین الدین زیدان بود!)
بعد گفت:(زیدان دو سه تا حرکت دیگر هم دارد)
و گفت بایستم تا نشانم بدهد.سه تا تکنیک عجیب و غریب زد که من واقعاً نتوانستم کاری بکنم و فقط ایستادم و تماشا کردم.
آن موقع ها فوتبال عشقش بود.با بچه های پایگاه می رفت زمین چمنِ بیمارستان شهدا تمرین میکرد.
معلوماتش درباره ی دنیای فوتبال خوب بود. همه ی اخبار فوتبالیست های داخلی و خارجی را دنبال میکرد.
بارها شده بود که از درس و مدرسه بزند و برود دیدن بازیکن ها و مربی تیم هایی که به تبریز آمده بودند.
خاطرم هست از منصور پورحیدری امضا گرفته بود و با بعضی بازیکنهای محبوبش عکس یادگاری داشت یادم هست.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت دوازدهم🌱
| ادامه ی پشتِ پا به فوتبال و همه چیز |
یادم هست روزی که یکی از بازیکن های تیم محبوبش از ایران رفت،گریه کرد. حتی پیراهن مشکی پوشید!
نامه ی اعتراضی و پُراحساسی هم برای آن بازیکن نوشته بود که بعداً پاره اش کرد.
آن روزها آن قدر غرق فوتبال بود که درسش به طور کامل به حاشیه رفته بود؛ جوری که حتی در امتحانات خرداد لطمه ی جدی خورد.
محمودرضا اما وقتی رفت سپاه، فوتبال به یک باره چنان از زندگی اش محو شد که انگار قبل از آن هیچ علاقه ای به این ورزش نداشت.
بعد از آن، من یکبار ندیدم و نشنیدم که فوتبال تماشا کند یا اسمی از بازیکن یا تیمی بیاورد.
از روزی که رفت سپاه،همه جوره دگرگون شد.
به جرئت میگویم که همه ی تعلقات و علایقش محو شد.
سپاه برای محمودرضا نقطه ی عطف بود.
محمودرضای قبل از سپاه با محمود رضای بعد از سپاه متفاوت است.
خیلی چیزهای حتی مباح را هم به راحتی بوسید و گذاشت کنار.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت سیزدهم🌱
| مقاومت به اعتبارِ یا زهرا عَلَیهَا السّلام |
تعریف می کرد در دوره ی دانشکده،یک بار یکی از مقامات مهم حماس به جمع آنها آمده بود. میگفت آمد سخنرانی کرد.
وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ ۳۳ روزه شد گفت:(ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت کردهایم،اما ما این پیروزی ای را که حزبالله در جنگ ۳۳ روزه به دست آورد، هیچ وقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم.
اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید،رمزش این است که آنها یازهرا عَلَیهَا السَّلام دارند و ما نداریم.)
محمودرضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد.
گفته بود اگر رزمندگان مقاومت،علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه ی شهید حسین فهمیده در ایران الگوبرداری کرده اند.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت چهاردهم🌱
| تو شهید نمی شوی |
بعد از اینکه در سال ۱۳۸۲ به عضویت سپاه در آمد،از تبریز رفت.
یکی از بهانههایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضا به تبریز وجود داشت،وصلتش با خانوادهای تبریزی و به تبعِ آن،انتقال کارش به تبریز بود.
علی رغم اصرار های ما هیچ گاه به این کار تن نداد.
در صحبت های مُفَصَّلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقد بود برگشتنش به تبریز،مساوی با کوچک شدن مأموریتش است.
چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی اسلام بود،بعد از اینکه این فرصت را به دست آورد،به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد.
اصلاً این ترکیب «نهضت جهانیِ اسلام» را من از محمودرضا یاد گرفتم و آن را اولین بار از زبان او شنیدم.
حاضر نبود آمدن به تبریز را با چنین فرصتی عوض کند.ماندن در تهران برایش به معنی ماندن در میانه ی میدان و برگشتن به تبریز، به معنی پشت میز نشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن،نیروی قدس را انتخاب کرده بود.
یادم هست یک بار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم،خیلی قاطع به من گفت:(من پشت میز بروم میمیرم!)
بعد از اینکه در تهران تشکیل خانواده داد،در جوابِ برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود تبریز زندگی کند،گفته بود:(تو شهید نمی شوی!)
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت پانزدهم🌱
| پاسداری برای پاسداری |
مثل بچه بسیجی ها زندگی می کرد؛خیلی ساده و به دور از تجملات.
نمیپذیرفت در خانه حتی مبل داشته باشد.روحیه اش این طور بود.
این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به زهد کند.
این اواخر یک بار که با هم در حاشیه ی میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم و داشتیم ساندویچ میخوردیم،پرسیدم با حقوق پاسداری زندگی چطور میگذرد؟
گفت:(من راضی به گرفتن همین حقوقی هم که میگیرم نیستم. دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل پاسداری برای تأمین زندگی نباشد.)
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت شانزدهم🌱
| مَشتی بود |
مَشتی بود. سنگ تمام می گذاشت. بارها مهمانش شده بودم؛ معمولا هم دیر وقت و نابهنگام.
یکبار قرار گذاشتیم وبعد از تمام شدن کارش آمد دنبالم رفتیم خانه شان. دربین راه چند جا نگه داشت و میوه و آبمیوه خرید.
به محل که رسیدیم نگهداشت. پیاده شد برود گوشت بخرد. گفتم: «ول کن! آخرِ شبی گوشت برای چه می خری؟ یک چیزی می خوریم حالا! »
گفت: «نمی شود، من بخور هستم باید کباب بخورم! » می دانستم که شوخی میکند. خودش بی تعلق بود به این جور چیزها.
می گفت: «اگر مجرد بودم زندگی ام روی تَرک موتورم بود. »
اهل تجمل نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت، اما وقتی مهمانش بودم، سنگ تمام میگذاشت و پذیرایی مفصلی می کرد.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت هفدهم🌱
| خودشکنی مثل آب |
محمودرضا شکسته بود خودش را و به راحتی می شکست خودش را.دراین خصوصیت اخلاقی در اوج بود.
بدون اغراق می گویم که به جز مقابل دشمن و آدمهای زورگو،مقابل همه بندگان خدا این جور بود؛افتاده و متواضع و بی ادعا. آن قدر تمرین کرده بود که خودشکنی برایش آسان شده بود.
وقتی اولین بار بعد از حدود بیست سال مربی کارته اش،استادعلی برپور را که سال 1370باهم پیش ایشان تعلیم می دیدیم ملاقات کرد،خم شد و دست ایشان رابوسید؛ کاری که هیچ وقت من برای مربیانم نکرده بودم.
حتی در برخورد با مردم عادی که شاید سلوک بسیجی اش را قبول نداشتند هم همینطور متواضع بود.
اوایل دوره پاسداری اش در تهران، از این جور برخوردهایش با مردم،زیاد تعریف میکرد؛ برخوردهایی که موجب علاقه مندی مردم به محمود رضا می شد.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت هجدهم🌱
| صافِ صاف |
ازهم پول قرض می گرفتیم.هروقت پول لازم داشتم،اگر هیچ طوری جور نمی شد،به محمودرضا زنگ میزدم و جور می شد. این طور نبود البته که همیشه پول داشته باشد،اما با این همه نمی گفت «ندارم».
همیشه میگفت:«جور میشه، یه شماره کارت بده» و بعد ازیک ساعت پیامک میداد که «واریز شد. »
می دانستم که اینجور وقت ها از کسی برایم قرض گرفته است. این از خصوصیاتش بود. به دفعات پیش آمده بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد.
یکی دوهفته قبل ازاخرین سفرش به سوریه،پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود:«زود بر میگردانم. »چند ماه قبلش، من کمی بیشتر از این مبلغ از اوقرض کرده بودم و قرار بود تا آخرخرداد1393 برگردانم.
برایش نوشتم:«نمیخواهم برگردانی؛ بگذار من با تو صاف کنم بعدا. » در جوابم نوشت:«صافیم»، درحالیکه نبودیم. محمودرضاواقعا از دنیای خودش صرف نظرکرده بود.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت نوزدهم 🌱
| مردِ کار |
زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما می دانستم که پُرکار است. به قولِ خودمان، توی کار اهل دودَرکردن نبود.
کارش را واقعادوست داشت. وقتی تهران باهم بودیم،از تماس های تلفنی زیاد،از چشمهایش که اغلب بی خواب و سرخ بود،از اکتفا کردنش گاهی به دوسه ساعت خواب در شبانه روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دوسه روزخانه نرفتنش، می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد.
در یکی ازجلسات اداری در محل کارش به فرمانده مستقیمش اصرارکرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود.درآن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود.
در سفری که قبل ازسفر آخر به سوریه داشت،به خاطرتخلیه بار،کمر دردشدیدی پيدا کرده بود؛طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت:«آنجا برای این کمر درد رفتم دکتر، مسکنی بهم زد که گفت این مسکن، فیل را از پا می اندازد؛ ولی فرقی به حال کمر درد من نکرد. » سفر آخرهم با همین کمر دردرفت و در عملیاتی که به شهادت رسید، جلیقه ضد گلوله را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود.
محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت.من اعتقاد دارم شهادت مزد پُرکاری اش بود.
بعد ازشهادتش دو بار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد و وسایل شخصی محمودرضادرآن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود
:«در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کار ها به شما متوجه است».
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت بیستم🌱
| همه مان را رنگ کرد و رفت |
هیچ وقت «التماس دعا» نمی گفت. یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم.هیچ وقت «قبول باشه»هم از او نشنیدم.
می دانستم شهادتش حتمی است،برای همین یکی دوباری از او طلب شفاعت کردم؛اما سکوت کرد و هیچ وقت حتی از سر شکسته نفسی نگفت مثلاً« ما لایق نیستیم» یا« مارا چه به این حرف ها! »
هیچ وقت از معنویات حرف نمی زد.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجب معنویات نکشی.
سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچک ترین حکایتی از تقوای او داشته باشد،همیشه پرهیز می کرد.
معامله ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه،همه را رنگ کرد و رفت!
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت بیست و یکم🌱
| حس عجیب برادری |
رابطه برادری من با محمودرضا دو جور بود؛یک نوع رابطه به لحاظ خونی با اوداشتم، یک نوع برادری هم به اعتبار اینکه بسیجی و پاسدار بود با او داشت.
این دومی به مراتب پُررنگ تر از ارتباط خونی بین من و او بود.این ارتباط دوم خیلی خاص بود.من به برادری با محمودرضا،به هر لحظه اش،افتخارکرده ام.
شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد.من هروقت با محمودرضا روبه رومی شدم حس عجیبی درونم را پُر می کرد.حسی بود که وقتی محمودرضا نبود، نداشتمش،اما با آمدنش در من ایجاد می شد.
از بچگی خیلی دوستش داشتم،اما بعد از اینکه پاسدار شد و به نیروی قدس سپاه پیوست،علاقه ام به او توصیف نشدنی بود.
با اینکه سن و سالش از من کمتر بود،اما انگار برادر بزرگم بود.حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم.
گاهی از او خجالت می کشیدم.ادبش چیز دیگری بود برای خودش. این اواخر وقتی روبوسی می کردیم،شانه ام را به عادت بچه های بسیج می بوسید.آب می شدم از این حرکتش.
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت بیست و دوم🌱
| تحلیل می کرد |
روزنامه خوان بود و کیهان را هر روز می خواند.تبریز هم که می آمد،اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه بر میگشت.در تهران هرروز یک کیهان عربی و انگلیسی هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند.با کیهان مانوس بود.
سال 85 یا 86 بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حاج حسین شریعتمداری می رود.از من هم دعوت کرد که با او به این جلسات بروم.من آن روزها در تهران درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه وقت اوردم.
محمودرضا به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود.یادم هست که سادگی اتاقی که جلسات در آن تشکیل می شد،کتابخانه ایشان،وسعت مطالعه و زبان تند وتیز شریعتمداری،توجه اش را جلب کرده بود.
از این زبان تند و تیز هم تعبیر خاصی می کرد.محمودرضا یادداشت ها وتحلیل های حسین شریعتمداری و سعدالله زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد.به من هم توصیه می کرد مطالب این چند نفر را بخوانم.
به پایگاه جهان نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد.گاهی پیامک می داد که مطلب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.
اطلاعات سیاسی اش به روز بود.این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند؛درباره خبر یا تحلیلی که می خواند،با دیگران هم حرف می زد. یکی از هم سنگر هایش می گفت:«وقتی محمودرضا از مسائل سیاسی حرف می زد، من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل، برای بچه ها بازگو می کردم. »