هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتدهم
از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتیِ بابای بچه ها بود و خانهشان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانهی ما آمده بودند.
مادرم همهی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرف هایش گریه میکرد و میگفت که چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود.
آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمیدانست که چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت:
"از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستـم. با ماشیـن من هرجـا که لازم است برویم و دنبال زینـب بگردیم. "
همان روز، خانم کچویی هم به خانهی ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید.
از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزباللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند.
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعهی شاهین شهر، زینب را میشناسد و میتواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب و آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه میروند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعهی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانوادهاش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانهی امام جمعه رفتم. من همیشه زنِ خانه نشینی بودم و همهی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچههایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همهی جاهایی را که به دنبال زینب میگشتم، اولین بار بود که میرفتم.
وقتی حجتالاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل سالهی فعال حرف میزند، نه از یک دختر بچهی چهارده ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به #شهدا و زحت هایی که میکشید، حرف های زیادی زد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتیازدهم
من مـات و متحیر به او نگاه میکردم. با اینکه همهی آن حرف هارا باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت:
"زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم میخورم."
بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعهی یک شهر به او قسم میخورد؟
زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانهی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا میشناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم.
اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت:
"به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید."
حس میکردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر میرفتم، ناامیدتر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد.
آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر میآمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هرکاری به خانه برگشتم. میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر #یاحســین علیه سلام✨ #یازینب سلام الله علیها✨ #یاعلـے علیه سلام✨ از دهنش نمیافتاد.
نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم.
حس میکردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و نالهام هم بزور خارج میشد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمیدانستم به کجا باید سر بزنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃❤️🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتدوازدهم
روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.
وقتی هوا روشن بود، کمتر میترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد. اما به محض اینکه هوا تاریک میشد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم میآورد.
شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا میزدند.
تازه میفهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گم شدهی من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم.
به هرطرف نگاه میکردم، سایهی زینب را میدیدم.
همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمیخوابید و از آنجا استفاده نمیکرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود.
روی سجادهی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا میدید، پشت سرم همه جا میآمد و میگفت:
"کبری، مرا سوزاندی، کبری، آرام بگیر."
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم.
همهی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم میگذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط میشد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصلهی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم میخواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا.
باید دوباره زندگیام را مرور میکردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که میدانستم وجود دارد، اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع میکردم.
من کی هستم؟
از کجا آمده ام؟
پدر و مادرم چه کسانی بودند؟
زندگیام چطور شروع شد و چطور گذشت؟
زینب که نیمهی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟
اگر به همهی این ها جواب میدادم، شاید میتوانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
••┈✾~🍃❤️🍃~✾┈••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتسیزدهم
ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب که همیشه تورا عاشقانه صدا میزد وهیچ چیز را مثل تو دوست نداشت، من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم، تا بایستم، تا تحمل کنم.
باید از گذشتهی خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که بدنیا آمدم...
فصلسوم🌙♥️
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذرو نیاز و دعا و التماس از #امامحسین علیه سلام گرفته بود.
مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی میکرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسر هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصهی مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت.
دوریش که نمیتوانم به او (نا بابایی) بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچهاش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند.
یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانهی دو اتاقهی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم.
من که خیلی کوچک بودم، در خانهی همسایه ها میرفتم و از آنها میخواستم که برای روضه به خانه ما بیایند. من نذر امام حسین علیه سلام بودم و تمام محرم و صفر لباس سیاه میپوشیدم.
مادرم در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه میداد. او همیشه دلهرهی سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند همین یک اولاد را بیشتر بهاش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین علیه سلام.
من از بچگی عاشق و دلدادهی امام حسین علیه سلام و حضرت زینب سلام الله علیها بودم.
زندگیام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود.
انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم #حُسِّــیْن علیه سلام و ڪربلا✨ بند بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃❤️🍃~✾┈••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪ خدا از پروفایلت راضیه⁉️
🔴حواست باشه اگه بمیری و پروفت نامناسب باشه گناهه جاریه میشه هااا‼️
#منتظر_ظهور
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
<🌱⛅️>
خدایا! اگر روزے آمد که محبت علے را از من گرفتے جان من در بدنم نباشد. خدایا حال مےدانم که علے چرا چیزے را جز دل چاه براے درد دل انتخاب نکرد.. خیلے چیزها را نمیتوان به هیچکس گفت؛ خدایا جان آن امام زمان را سالم بدار که او امید شیعه است. در طول 1400 سال شیعه را کشتند به خاطر مولایشان به خاطر یک کلام "عشق چھارده تن" چرا؟!
بخشے از وصیتنامه شهید مصطفے احمدے روشن✨
💛⃟🔗¦↫#شهیدانھ🌸
🧡⃟🔗¦↫#شهیداحمدےروشن🌿
♥️⃟🔗¦↫#سالگرد_شهادت🥀
ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ
<.🚌.>
شهيد «بروجردي» از فرماندهاني بود كه به نقش امدادهاي الهي در پيروزي و موفقيت عمليات ها اعتقاد عجيبي داشت. يك بار در يكي از مقرهاي فرماندهي در جبهه ي غرب در مورد يكي از محورهاي عملياتي بحثي مطرح بود كه آيا در آن محور كاري صورت بگيرد يا نه.
تا پاسي از شب همه ي فكرها متوجه نقشه ي منطقه بود، اما صحبت ها به جايي نرسيد، شهيد بروجردي سرش را بر روي نقشه گذاشته بود و از فرط خستگي به خواب رفته بود، ما هم كه نياز شديد او را به خواب احساس مي كرديم و خود نيز خسته بوديم، به خواب رفتيم.
بعد از مدتي محمد بچه ها را بيدار كرد و با قاطعيت گفت: «اين عمليات بايستي انجام شود». بچه ها علت اين تصميم ناگهاني را از او پرسيدند، اما او دم برنياورد. پس از خاتمه ي عمليات كه با پيروزي همراه بود، وقتي علت آن تصميم غيره منتظره را از او جويا شديم، گفت: «كسي كه بايد مرا راهنمايي مي كرد به خوابم آمد و گفت كه اين عمليات را انجام دهيد.»
🧡⃟📙¦⇠#ڪرامات_شهدا
🧡⃟📙¦⇠#غࢪیب_طوسـ
•°🌸🦋°•
يك تيم روحيه درست كرده بوديم، با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر. گردان به گردان مي رفتيم، قرآن مي خوانديم، حديث مي گفتيم، گوسفند قرباني مي كرديم و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرديم. عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست مي كرد و سر و دست بچه ها را حنا مي گذاشت. گاهي يكي مي پرسيد «عمو، شما كه واسه ي همه حنا مي ذاري، چرا ريش هاي سفيد و خوش گل خودت رو نمي ذاري؟»
مي گفت «عمو جان، اين ريش ها بايد با خون خضاب بشه.»
#اعتقادے
#آرزوےشھادٺ
يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن) ، ص 84