لینک عاشقان گمنام و گذاشتم تو کانالم با ۳۰۰ممبر، ان شإالله که اعضا بالا بره
°°°°°°°°°°°°
سلام
لطف دارید مهربون🌸
خداقوت🌿
#شهیدانہ🕶
بھ ࢪهبـࢪےعݪاقہ
زیادۍداشتند بهـ طوࢪۍ
ڪہ عڪس آقـا دࢪ اتاق
شآݩ بـود و پیروۍایشان
و رهـبࢪ حزب الله لبناݩ
سـیدحسن نصࢪالله جزئی
از واجباٺ زندگۍخودمۍدانست
#شھیدعلاحسن_نجمہ😍
حضرت عیسی(ع) از #گورستانی گذر می کردند.👩🦯
گوری⚰ را دیدند که #اتش🔥 از او شعله ور میشود.حضرت دورکعت نماز به جا آورده و #عصایش🦯 را برگور⚰ زد.گور #شکافته شد.
شخصی را در میان آتش🔥🔥 دیدند و به او فرمودند:«ای مرد چه کرده ای که به این #عذاب😨 سخت گرفتار شدی❓»👀
آن مرد گفت:(یاروح الله!🌍🌈 من مردی بودم که به #ناموس مردم #تجاوز😳 می کردم.چون وفات کردم ومرا دفن⚰ کردند ،از حضرت حق #خطاب رسید که وی را بسوزانید.🔥🔥
از ان روز تا کنون مرا می سوزانند).🔥
حضرت نگاهی کرد.👀 #ماری🐍🐍سیاه وعظیم الجثه در گور ⚰وی دید.
پرسید:ڪه با این #مسکین🌈 چه میکنی❓
آن مار گفت: از زمانی که اورا #دفن⚰ کردند از وی #غافل نبوده ام، همراه با #زهری که اگز قطره ای 🔥از ان به #رودنیل🏞_و_فرات🏞 بریزد تمام آب ، #قاتل شود.😨
شخص #معذب گفت: یا روح الله😟❗️ازحق تعالی درخواست کن تا بر من #رحم نماید.🌿🕊
حضرت نیز از #خداوند 👀طلب مغفرت فرمودند.🌺👀
#خطاب رسید که هر کس از پس🌈 #زنان مردم رود ما او را #عذابی کنیم که کس دیگر چنین عذابی نکرده باشیم⚖.اما چون تو از ما درخواست #رحمت کردی 🪐، ما او را به تو بخشیدیم.🌿🕊
#عیسی(ع)به آن مرد گفت: می خواهی که🌴🌈 با من باشی⁉️
مرد گفت : یا روح الله❗️عاقبت چه چیز😨 است❓
حضرت فرمود: #عاقبت_مرگ است.⚰
مرد گفت :نمی خواهم😟 ؛ زیرا #صدسال است که مرده ام اما هنوز #تلخی جان کندن #درکام من است.😨😨😨
📙داستانعارفان،ص۲۱٤.🌴🌈
#پخش این پست #ثواب جاریه در پی دارد🌿🌸
#تلنگر
بــــ👱♀ـــانو!
☝🏻آن زمان که↪
🔻جلوی آیینه مینشینی
برای دل خودت!
🔻 چهره می آرایی💄
برای دل خودت!
🔻 مو پریشان میکنی👱🏻♀
برای دل خودت!
🔻 لباسهای تنگ و بدن نما👗
برای دل خودت!
🔻و قدم👠در خیابان میگذاری
آنهم برای دل خودت!
⭕اگر مجالی یافتی...
⬅نیم نگاهی هم به دل💘 پسرهمسایه بینداز...
⬅حالی از 👀چشمان آن مرد رهگذر بپرس!
⬅تاملی هم بکن به حال و روز آن پسرک نوجوان🚶♂
💢و چه بسیار♥ دل هایی که به خاطر تو بانو؛ میلرزند🙁 و ...
💢و چه بسیار ذهن هایی که به خاطر دلِ تو بانو؛ کج میروند😱...
💥و دل تو سالهاست که دارد ویران میکند🤦🏻♂
♡دل ها و 🤔فکر ها و🍃 زندگی ها را...
👈🏻 و این تضاد را پایانی نیست که تو میگویی:
😌 برای دل خودم❣تیپ میزنم💃او نگاه نکند!😑
🔹و او میگوید
💁🏻 برای دل خودم❣نگاه میکنم👀 او تیپ نزند😏
💥اینجاست که
⚖ عدالت نمایان میشود!
عدالت...
🔸همان مفهومی که می گوید
⬅هر چیزی سر جای خودش!✔
🍃و این یعنی
🧕🏻 بــــــانو
👈🏻نجیب باشو باحیا!✨
#زهرایۍشو❤️
━━⊰❀♥️❀⊱━━
✨تاآخر بخون،پشیمون نمیشی✨
تو اتوبوس نشسته بودم دوتادختر چادری ویه دختر مانتویی اومدن پشت سرم نشستن سروضع مناسبی نداشتندانگارداشتن میرفتن عروسی. صدای بلند حرف زدنشون توجه همه حتی مردا روبه خودشون جلب کرده بود.لابه لای حرفاشون متوجه شدم که تومجتمع تجاری فروشندهان بیشترصحبتاشون هم راجع به فروشنده های پسر بود میگفتن آرش دوست دختر فابریک(ثابت)داره اگه بابقیه دوست میشه فقط برای سرگرمیه!!!تازه محل هردختری هم نمیزاره وبادخترای خاص دوست میشه.
بعد به دختر مانتویی گفتن ازهمسرت چه خبر؟گفت دارم جدا میشم بهم خیانت کرده بعدشش سال دوستی که به ازدواج ختم شدتودوران دوستیمون خوب بود اخلاقش بعد ازدواج تغییر کرد منو محدودکرده بود مجبورم کرد چادر بپوشم مثه پیرزنا بااینکه خیلی دوسش داشتم دیگه نمیتونستم خیانتاشو تحمل کنم.
وقتی پیاده شدن چادراشون روهم کنار گذاشته بودند.
❌آهای آقاپسری که یکم خوشتیپی به خودت بیا!برو زندگی
#شهیدبابکنوریهریس رومطالعه کن.ببین با وجود اینکه خوشتیپ بود به یه دختر حتی نگاه نکرد.
حالاشماها!همزمان باچند نفر وارد رابطه میشین!قصد ازدواج هم ندارین فقط برای سرگرمیه.
❌آهای دختر خانما چرااینقدر زود به پسرا اعتماد میکنین؟اگه واقعا شمارو دوست دارن بیان خواستگاری؟برای خودتون یکم ارزش قائل باشید.
❌آقاپسرا میگن دخترای این دوره زمونه از خداشونه تایه چراغ سبز نشون بدی خودشون پاپیش میزارن برای دوستی!
لطفاً دخترا رو جمع نبندید.هنوزهم دخترای نجیبی پیدامیشن که اجازه نمیدن هیچ پسری به حریم خصوصیشون وارد بشه !
❌یامیگن دختر خوب پیدا نمیشه؟
آقاپسرا دخترخوب ونجیب هم پیدامیشه.دخترخوب ونجیب که
توویترین نیست که شما ببینید؟
❌شهیدنوری وامثال شهید نوری رفتن تااز ناموسشون دفاع کنن حالا شماناموست روبه بازی گرفتی اونم توکشور خودت.غیرتت کجارفته؟مگه دخترای مردم مثه ناموس خودت نیستن؟
❌وحرف آخر اینکه ببخشید اگه رک حرف زدم بنده قصد جسارت یاتوهین به هیچکس ندارم فقط
خواستم دخترخانماوآقاپسرابه خودشون بیان
#انتشارحداکثری 🎒
#انتشارواجبه 🥀
💎
"کسۍ کہ زیباییِ اندیشھ دارد
زیبایۍ ظاهࢪشرا به نمایشنمۍگذارد...
#شهید_مطهری 🍃
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهاردهم
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد اما تا پنج سالگیام نتوانست نذرش را ادا کند. مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت: یکی ادای نذرش و قصد دیگرش این بود که باز از امام حسین علیه سلام یک اولاد دیگر طلب کند.
تمام آن سفر و صحنه ها را به یاد دارم. مثل این بود که به همهی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها میکردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن میخواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم. بلند فریاد زد یا امام حسین(علیه سلام)، من آمدم بچه ازت بگیرم تو کبری را هم که خودت بهم بخشیدی، میخواهی ازم پس بگیری؟
مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میام جمعیت بالا کشیدند. توی همهی مدت سفر عبای عربی سرم بود.
بار دوم در نه سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم. و آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه به بصره میرفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود.
در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، نا بابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود، در زیارت امام علی علیه سلام و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی علیه سلام علاقهی زیادی داشت، و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همان جا به خاک سپرده شود تا برای همیشه پیش امام علی علیه سلام بماند.
نا بابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دیده بود که دوتا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و میخواهند اورا با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دوتا سید خواسته بود که درویش را نبرند.
مادرم توی خواب میگفت:
"درویش جای پدر کبری است. تورا به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید."
آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد :
"ننه کبری، چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه میکنی؟"
مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت:
" من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم. تو حق نداری بمیری و مارا تنها بگذاری."
بابایم گفت:
"ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم. چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم هرجا که باشـم مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری. خانهی ابدی من باید کنار حضرت علی علیه سلام باشد..."
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃❤️🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپانزدهم
مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. میرفتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم.
آنجا بوی مشک و عنبر میداد. آنقدر گریه میکردم که زوار توجه میکردند. مادرم فریاد میزد و میگفت:
"کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند."
اما من بلند نمیشدم. دلم میخواست با امام حسین علیه سلام حرف بزنم؛ بغلش کنم و به بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یاد گرفتن قرآن به مکتب خانه فرستاد. نا بابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت میبرد. برادری داشت که قرآن میخواند. درویش مینشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد.
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن یاد بگیرم. مکتب خانه در کپر آباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد.
پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سر کلاس میگفت:
"الم تره...مرغ و کره! "
منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دستتان میرسد بیاورید.
بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن قدل حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.
فصلچهارم🌙♥️
مدتی بعد، از محلهی جمشید آباد به لین احمد آباد اثاث کشی کردیم.
پدر و مادرم، یک خانهی شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاریم آمد، در همان خانه بودم.
چهارده سال و نیم داشتم که مستأجر خانهی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان، سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید شیش ماه منتظر میماندیم و بعد عقد میکردیم.
خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش.
زمان ما همهی عروسی ها همین طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانهی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه شیش آبادان، یک اتاق در کواتر کارگری اجاره کند.
اوایل زندگی، مادرشوهرم با ما زندگی میکرد. سال ها مستأجر بودیم. جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آنقدر امتیاز نداشت که به ما یک خانهی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم.
پنج تا از بچه هایم مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا، همه زمانی به دنیا آمدند که ما مستأجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانهی مادرم در احمدآباد میرفتم. آنجا زایشگاه بچه هایم بود. در خانهی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم.
یک قابلهی خانگی به نام جیران میآمد و بچه را به دنیا میآورد. جیران زنی میان سالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت اما خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتشانزدهم
بابای مهران همیشه حسابی به او میرسید و بعد از بدنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او میداد.
بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانهی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه۴ فرخ آباد، کوچه۱۰ پشت درمانگاه، سر نبش خیابان دادند. همهی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم توراهی خیر بوده است که ما از مستأجری و اثاثکشی راحت شدیم و بالاخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوشحال بودیم. از آن به بعد خانهای مستقل دستمان بود و این یعنی همهی خوشبختی برای خانوادهی ما.
مدتی بعد از اثاث کشی به خانهی جدید، دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست حسابی نداشت و کاری از دستش برنمیآمد.
برای اولین بار و بعد از پنج تا بچه، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری، مطب دکتر مهری در لین ۱ احمدآباد بود. من تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله میشدم و جیران که قابلهی بی سوادی بود، میآمد و بچه هایم را به دنیا میآورد.
خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. اذان مغرب حالم خیلی بد شد. جیران را خبر کردند و باز هم در غروب یکی از شب های خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یک دختر قشنگ و دوست داشتنی داد.
جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. مهران که پسر بزرگ و بچهی اولم بود، بیشتر از همهی بچه هایم ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت.
هرکدام از بچه ها را که به دنیا میآوردم، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب میکردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت میکردم؛ جعفر که بابای بچه بود و حق پدریاش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم که یک عمر آرزوی بچه داشت و همهی دلخوشیاش من و بچه هایم بودیم. نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، مرا زودتر شوهر داد تا بتواند به جای بچههای نداشتهاش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار و فامیل بودیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست، اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچهی سوم را مهری گذاشت و اسم بچهی چهارم را مادرم مینا گذاشت. من هم نه خوب میگفتم و نه بد. دخالتی نمیکردم. وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند برایم کافی بود.
مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعد ها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••