#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستویکم
من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ میرفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوقمان کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم میگذاشتم و به خانه بر میگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم میکشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.
هر روز بازار میرفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود میخوردند و تمام میشد و شب دنبال غذا میگشتند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد. کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همهی دردی که داشت گریه نمیکرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش میزدند. مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت. وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد.
در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آتش میریختم و خانه را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهاش بدهید.
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را میخورد و دم نمیزد. بخاطر شدت مریضیاش اصلا خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمیآمد.
زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همهی مردم خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچهی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم میچرخید.
همهی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگیاش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همهی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند.
وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:
"مامان، من فهمیدم که آن ستارهی پر نور که همه به او تعظیم میکردند، کی بود."
تعجب کردم، پرسیدم:
"کی بود؟"
گفت:
"حضرت فاطمـه زهــرا {سلام الله علیها}"✨
هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم، بدنم میلرزد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
↱@shid_babaknori↲
≺•●💜⃟🌿●•≻
بہ بعۻیــاݦ بایڋ گفټ...
ټــو ڪہ بی حجاٻے...ݓو زمسټون سردټ نمیشہ؟؟!
بہت بر خورد؟!
پس چرااا میگیڹ...
چطورے اینو سرټون میکنین از گرݦا آب نمیشین؟؟!
خانوم خوشگلہ
یکے مثل من...اینجا عرق میکنہ و اب میشه...ڪہ اون دنیاااا جلوے مادرش حضرت زهراآب نشه!
↱@shid_babaknori↲
.♥️💕🌱💎🌿.
مالکــیت آســمان را💎
به نام کسانـی نوشته اند💕🌱
که به زمیـن دل نبسـتـه اند...🙃♥️
آسمانیان دست ما زمینیان را بگیرید🌿💕
داداشجهادشهادتتونمبارک🙂♥️
#برادرشهیدم♥️
#شهیدجهادمغنیه♥️'
↱@shid_babaknori↲
نه یک لحظه اتفاق!!🤫
تولد دوباره ات مبارک داداش♥️🌿.
#برادرشهیدم♥️
#شهیدجهادمغنیه♥️'
↱@shid_babaknori↲
【💕🌱💎🌿】
خیالت برده خواب از ما🙂💔
خودت آسوده میخوابی
بخواب آسوده، آرامم🙃💕
که جز این آرزویم نیست🙃♥️(:
داداش جهاد شهادتتون مبارک💎💕
#برادرشهیدم♥️
#شهیدجهادمغنیه♥️'
↱@shid_babaknori↲
.💕🌱💎♥️.
خاص ترین دست چپ دنیا😌♥️
😌💎
😌💕
😌🌱
😌🤍
😌🌿
#مقاممعظمدلبری😌♥️🌱
↱@shid_babaknori↲
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستویکم
من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ میرفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوقمان کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم میگذاشتم و به خانه بر میگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم میکشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.
هر روز بازار میرفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود میخوردند و تمام میشد و شب دنبال غذا میگشتند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد. کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همهی دردی که داشت گریه نمیکرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش میزدند. مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت. وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد.
در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آتش میریختم و خانه را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهاش بدهید.
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را میخورد و دم نمیزد. بخاطر شدت مریضیاش اصلا خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمیآمد.
زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همهی مردم خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچهی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم میچرخید.
همهی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگیاش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همهی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند.
وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:
"مامان، من فهمیدم که آن ستارهی پر نور که همه به او تعظیم میکردند، کی بود."
تعجب کردم، پرسیدم:
"کی بود؟"
گفت:
"حضرت فاطمـه زهــرا {سلام الله علیها}"✨
هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم، بدنم میلرزد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستودوم
زینب از بچگی، راحت حرفهایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود.
مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چندتا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش میکرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین میکرد.
مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دور ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها در کتابخانهی مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند.
مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما میبرد. و اگر تشخیص میداد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را میبرد. علاقهی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگیاش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران سینما میرفت، شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانهی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که میشد، دور هم مینشستند و هرکدام نقشهی رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.
جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازهی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود.
بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمیتوانست از خانه بیرون برود، دور هم مینشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند. آنقدر از حرف زدنش لذت میبردند که انگار به سفر میرفتند و بر میگشتند.
در باغ پشت خانهی ایستگاه۶ یک درخت کنار داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع میشدند و مهران و مهرداد پشت بام میرفتند و حسابی درخت را تکان میدادند. کنارها که زمین میریخت، دخترها جمع میکردند. بعضی وقت ها به اندازهی یک گونی هم پر میشد.
من گونیِ پر کنار را به بازار ایستگاه۷ میبردم و به زن های فروشندهی عرب میدادم و به جای کنار، میوه های دیگر میگرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام میآمدند تا از شاخهی درخت کنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبالشان میکردند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوسوم
مینا و مهری مدت ها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی باهم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند.
زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم. بچه هایم همه سر به راه و درسخوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند.
در همسایگی ما در آبادان، خانوادهی کریمی زندگی میکردند. آنها خانوادهی مؤمنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز میشود، داخل خانه پیدا نشود.
دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها میرفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود:
"باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. "
زهرا خانم از بیـن رساله های عُلما، رسالهی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمیآوردیم. امام را هم نمیشناختیم. مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه۶ بازارچهی شرکت نفت رفتند تا رسالهی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت:
"رسالهی امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را میگیرند."
و رسالهی آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند.
زهرا خانم هم گفت:
"هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید."
زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانهی کریمی میرفت و خیلی تحت تأثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود.
زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه میرفت و عصرها کلاس قرآن خانهی کریمی.
یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت:
"مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند."...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••