هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستودوم
زینب از بچگی، راحت حرفهایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود.
مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چندتا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش میکرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین میکرد.
مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دور ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها در کتابخانهی مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند.
مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما میبرد. و اگر تشخیص میداد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را میبرد. علاقهی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگیاش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران سینما میرفت، شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانهی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که میشد، دور هم مینشستند و هرکدام نقشهی رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.
جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازهی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود.
بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمیتوانست از خانه بیرون برود، دور هم مینشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند. آنقدر از حرف زدنش لذت میبردند که انگار به سفر میرفتند و بر میگشتند.
در باغ پشت خانهی ایستگاه۶ یک درخت کنار داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع میشدند و مهران و مهرداد پشت بام میرفتند و حسابی درخت را تکان میدادند. کنارها که زمین میریخت، دخترها جمع میکردند. بعضی وقت ها به اندازهی یک گونی هم پر میشد.
من گونیِ پر کنار را به بازار ایستگاه۷ میبردم و به زن های فروشندهی عرب میدادم و به جای کنار، میوه های دیگر میگرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام میآمدند تا از شاخهی درخت کنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبالشان میکردند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوسوم
مینا و مهری مدت ها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی باهم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند.
زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم. بچه هایم همه سر به راه و درسخوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند.
در همسایگی ما در آبادان، خانوادهی کریمی زندگی میکردند. آنها خانوادهی مؤمنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز میشود، داخل خانه پیدا نشود.
دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها میرفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود:
"باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. "
زهرا خانم از بیـن رساله های عُلما، رسالهی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمیآوردیم. امام را هم نمیشناختیم. مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه۶ بازارچهی شرکت نفت رفتند تا رسالهی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت:
"رسالهی امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را میگیرند."
و رسالهی آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند.
زهرا خانم هم گفت:
"هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید."
زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانهی کریمی میرفت و خیلی تحت تأثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود.
زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه میرفت و عصرها کلاس قرآن خانهی کریمی.
یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت:
"مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند."...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوچهارم
به زینـب گفتم:
"جایزهای که دادند چه بود؟"
جواب داد:
"یک بسته مداد رنگی."
گفتم:
"خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزهات را من میدهم."
روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم.
وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه میافتادم که به جایی هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانوادهی کریمی، به حجاب علاقهمند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همهی کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت.
یک روز کنارم نشست و گفت:
"مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. "
از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمهی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد.
زینب خیلی از روز های گرم تابستان پیش مادرم میرفت و خانهی مادرم میماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر میکرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی میکرد.
عبدالله خواب میبیند که اگر چهل روز درِ خانهاش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگیاش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند میشود.
مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی علیه سلام و امام علی علیه سلام را هم تعریف میکرد و دختر ها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش میکردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه میریختند.
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند، مادرم آنها را به خانهاش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه میداد.
زینب سوال های زیادی از مادرم میپرسید. او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سوال میکرد. درسش خوب بود، ولی در کنار فهم و آگاهیاش، دل بزرگی هم داشت. وقتی خواهرش شهلا مریض میشد، خیلی بی قراری میکرد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#تلنگر
+یہوقـتنــگے
–منڪہپروندمخیلےسیاهـہ
ڪارماز توبہ گذشتہها‼️
توبــــه
مثلپاڪڪنمےمونہ
اشتبـاهاتترو پاڪ مےکـنہ
فلذافقطبهفڪر جبران باش...🙂✌️🏼
#حلھرفیق؟
•
↱@shid_babaknori↲
#شهید_غیرت
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله 👱...
که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛..
باموتور🏍 توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو 🏍 میرفته..
که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر..
دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد...
👈ناموس..
👈ناموس 👌 کشورم ایران..
میاد پایین... 😡
تنهاس..
درگیر میشه.. 🗣
لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪
توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰
تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢
میوفته زمین..
پسرا درمیرن.. 🏃
کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭
علی تا پنج صبح اونجا میمونه ..
پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه..
مگه انسان چقد خون داره.. 😔
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..😒
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...😐
زنده میمونه😊..
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟
میدونی چی گفت؟ 🤔
👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست...
ازناموس 😌شما دفاع کردم..
👈جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉
رفت که تو خواهرم.. 👩🏻
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈
گفت خداااااا...
من از این گله دارم... 😡
داری جوابشو بدی...؟؟
#شهید_علی_خلیلی
↱@shid_babaknori↲
سلام ممنون که از داداش بابک کلی میزاری😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘 آخه من داداش رو خیلی دوست دارم😍😍
°°°°°°°°°°°
سلام
خواهش میکنم🌱
انجام وظیفه اس🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'♥️🕊💎🌿💕'
شہید
حیٌ فینا..بعد استشہاده :)
داداش جهادمونه🥰
#برادرشهیدم♥️
#شهیدجهادمغنیه♥️'
↱@shid_babaknori↲
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#ازبابڪ_بگو🌸
پدرشهید:
ازناجابراش امریه اومده بودڪه خودش
روبه نیروی انتظامی تبریزمعرفی ڪنه.
اومدبهم گفت:" بابااگه توبخوای میتونی منوتوی
رشت نگه داری ."گفتم: پسرمبرات ابلاغیهاومده،
قطعےشده بایدبری تبریزخودتو برای سربازی
معرفی ڪنیبه نیروانتظامی گفت :"نه، بابامنرفتم تحقیقڪردمگفتن ڪه سه تا ازدوستان
قدیمیتڪه باهمبودیدتوسپاههستن و
سرهنگ هستن ،اگرسه سرهنگ سپاهمنو تاییدومعرفی ڪنن منمیتونم توهمین لشڪرقدسرشت خدمت ڪنم..."
#شهیدبابڪنورے🦋
•°•|💫|•°•
شهید ابراهیم هادی میگفت↯
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود.
صدای بلند در پیش نامحرم مقدمهی #گناه را فراهم می کند. اگر حریم ها رعایت شود، نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد.!
#شہیدانہ
#تلنگࢪ
#اࢪتباط_بانامحࢪم
↱@shid_babaknori↲
هدایت شده از واجب فراموش شده 🇵🇸
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید محمودرضا بیضایی💐
☆مناسب برای #استوری و #بک_گراند☆
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode