هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُالْـ؏َـࢪَب』
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوچهارم
به زینـب گفتم:
"جایزهای که دادند چه بود؟"
جواب داد:
"یک بسته مداد رنگی."
گفتم:
"خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزهات را من میدهم."
روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم.
وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه میافتادم که به جایی هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانوادهی کریمی، به حجاب علاقهمند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همهی کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت.
یک روز کنارم نشست و گفت:
"مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. "
از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمهی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد.
زینب خیلی از روز های گرم تابستان پیش مادرم میرفت و خانهی مادرم میماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر میکرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی میکرد.
عبدالله خواب میبیند که اگر چهل روز درِ خانهاش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگیاش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند میشود.
مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی علیه سلام و امام علی علیه سلام را هم تعریف میکرد و دختر ها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش میکردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه میریختند.
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند، مادرم آنها را به خانهاش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه میداد.
زینب سوال های زیادی از مادرم میپرسید. او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سوال میکرد. درسش خوب بود، ولی در کنار فهم و آگاهیاش، دل بزرگی هم داشت. وقتی خواهرش شهلا مریض میشد، خیلی بی قراری میکرد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••