#داستانڪ🌿
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.
یہماشینمهماتتحویلمنبود.
منهمقسمتموشکیبودموهمنیرویآزادادوات.
اونشبهواواقعاسردبود🌬
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂️"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂️
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد😔
منمرفتمخوابیدم.
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد🙂💔
#شهید_بابک_نوری🕊
#شهید
#شهیدانه
#مردان_بی_ادعا
#مدافعان_حرم
#داستانڪ❤️
#بندگی_خدا❣
آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» میرفتیم.
وقت نماز شد.مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت:کاروان را نگهدار میخواهم اول وقت نماز بخوانم.کاروان دار گفت:
بیبی! دوساعت دیگر به فلان روستا میرسیم.آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم.مادرم گفت:نه!
میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
.کارواندار گفت:نه مادر.الان نگه نمیدارم.مادرم گفت:نگهدار.
او گفت:اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم.مادرم گفت:بگذار و برو.
.من و مادرم پیاده شدیم.کاروان حرکت کرد.وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟
.من هستم ومادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد وممکن است حیوانات حمله کنند.ولی مادرم با خیال راحت با کوزهی آبی که داشت،وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد،رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد.در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید.
.کنار جاده ایستاد و گفت:بیبی کجا میروی؟مادرم گفت:گناباد.
او گفت:ما هم به گناباد میرویم.بیا سوار شو.یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.به سورچی گفت:من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.
سورچی گفت:خانم! فرماندار گناباد است.
بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.مادرم گفت:
من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم!
در دلم میگفتم ماد بلند شو برویم.
خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت!آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا.اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم ورفتیم.دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
.عزیزان…
اگر انسان بندهٔخدا شد،بيمه مىشود و خداوند امور اورا كفايت و كفالت مىكند.
«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶
#ادمینHēłmā
╭┉┉┅┄┄•◦ೋ•◦❥•◦ೋ
@shid_babaknori
•◦ೋ•◦❥•◦ೋ•┈┄┄┅┉╯
••🍓••
#داستانڪ📝
••✾🌿داستان بسیار بسیارآموزنده🌿✾••
🍀حاج اقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی🕌 رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم :
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور🍇 میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور 🍇را بیاورید تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش باخنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود😁…
🍀مرد با تعجب میگوید تمامش را خوردید😲…زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را😊…
مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید☹!!!الان هم داری میخندی😠!!!!جالب است😤!!!خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود🤔…ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود…
🍀همسرش که از رفتار خودش شرمنده 😓شده بود او را صدا میزند…
ولی هیچ جوابی نمی شنود ، مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته…
به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد🕌 نیاز داشته باشند وآن را نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار 👤ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند…و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید…او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید میخواهم مسجدی🕌 برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید….
🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند…تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند…،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه اش برمیگردد…همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد…چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟ 🤔
مرد در جواب همسرش میگوید..هیچ رفته بودم یک حبه انگور🍇 از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم….و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالتم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
🍀همسرش میگوید چطور…مگه چه شده…؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم….
در جواب زن مرد با ناراحتی میگوید:😔
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست…جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند….
🍀امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد 🕌بنا شده ،
400 سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت…
☝ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند…
🌿🌺🌿🌺🌿
⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.
#ادمینHēłmā
╭┉┉┅┄┄•◦ೋ•◦❥•◦ೋ
@shid_babaknori
•◦ೋ•◦❥•◦ೋ•┈┄┄┅┉╯
#داستانڪ... سلام✋
واقعیتش کمی برام سخته که از کجا شروع کنم…
تا اونجا که یادمه؛
قبلاً وقتی میخواستم از خیابون رد بشم ماشینها به صف میایستادن و برام بوق میزدن…! تو مسیر کلاس تا خونه هم پر میشد ازمردهایی که صف بسته بودن و اصرار به دوستی با من داشتن!😳 اما من با اینکه حجابم خیلی بد بود، از هیچ کدوم اینها لذت نمیبردم، بلکه عصبانی هم میشدم ? ولی باز هم برای دفعه بعد، به تیپ زدنم فکر میکردم.
نه برای اینکه دیگران رو جذب کنم؛ نه…
فقط برای اینکه از تماشای خودم جلوی آینه لذت ببرم!😞 وقتی سال سوم دبیرستان بودم با راننده سرویس مدرسمون خیلی درد و دل میکردم..چون شدیداً دچار تشویش بودم و حالم خوب نبودم.
ایشون هم یه مرد خیلی مذهبی بودن و با اینکه اصلاً به من نگاه نمیکردن ولی من رو خیلی خوب درک میکردن…
راستش برام خیلی جالب بود.? چنین مردی تا حالا ندیده بودم که اصلاً نگاه نکنه.
ایشون خیلی با من صحبت میکرد که بیردن از خونه اینقد موهامو درست نکنم و جوراب بلند بپوشم…اما من مسخره می کردم…
ایشون هر هفته به مجلس روضه امام حسین میرفتن و من مسخرشون میکردم که این روضهها ینی چی؟! اشک مردم رو میخوان بهزور دربیارن…
ایشون هم هرروز میگفتن باید “زیارت عاشورا” بخونی و چون من گوش نمیکردم، ایشون تو سرویس برام میخوندن و منم باهاشون تکرار میکردم و البته باز هم کلی میخندیدم به کارشون…تـــا اینکه دیدم وقتی زیارت عاشورا میخونم خیلی بهم خوش میگذره…
بعد از یه مدت تصمیم گرفتم خودم هر روز بخونم.
یک سال از زیارت عاشورا خوندنِ من گذشت و ناخوداگاه هروقت اسم امام حسین میومد بغض می کردم و عجیبتر اینکه دوست داشتم توی مجلس روضه شرکت کنم!! دیگه طوری شده بود که روسریم رو میدادم جلو و کمکم نماز خوندن رو شروع کردم و دیگه به پسرهای فامیل دست نمیدادم…
تـــا اینکه بحث ثبت نام مدرسه شد و چون ما خیلی دیر برای ثبت نام اقدام کرده بودیم؛ بابا گفتن تو که معدلت بیسته، چادر هم سرت کن که مدیر مدرسه راضی بشه ثبتنامتو تایید کنه.
اتفاقاً همین هم شد و مدیر خیلی از اینکه من چادر سرم بود خوششون اومد و من رو ثبت نام کردن…
اما اتفاق مهمی که برای من افتاده بود این بود که من ❣ #از_چادر_خوشم_اومده_بود❣ . به نظرم بامزه بود و نسبت بهش حس خیلی خوبی داشتم و دیگه از اون به بعد چادری شدم
اما واقعاً کسی تشویقم نکرد و هیچ کس نگفت آفرین که چادری شدی فقط هیچ کس باور نمیکرد که دختری که یه روز مردا برای دوستیش سر راهش به خط میشدن یه روز خودش رو پشت چادر پنهان کنه…
#پایان
پ.ن:عزیزان این داستان خودم نیست،داستان یکی از دوستان هستش
🌹 ممنون میشم صلواتی نثار محمدوال بیتش بفرستید🌹
(🥀💔)
#داستانڪ🌸
💜داستانهای حجاب: بانویی که به خاطر حجاب امام زمان (عج) را دید💜
✨يکى از علماء بزرگ (مرحوم آية الله سيد باقر مجتهد سيستانى پدر آية الله سيد على سيستانى ومرحوم سيد محمود مجتهد سيستانى ) در مشهد مقدس براى آنکه به محضر امام زمان عجل اللّه شرفياب شود ختم زيارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز مي کند ايشان فرمودند: در يکى از جمعه هاى آخرين ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده کردم که از خانه ى نزديک آن مسجدى که من در آن مشغول به زيارت عاشورا بودم مى تابيد، حال عجيبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به در آن خانه رفتم ، خانه کوچک و فقيرانه اى بود، از درون خانه نور عجيبى مى تابيد.🌸
🌸در زدم وقتى در را باز کردند، مشاهده کردم حضرت ولى عصر امام زمان عجل اللّه در يکى از اتاق هاى آن خانه تشريف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده کردم که پارچه اى سفيد بروى آن کشيده بودند، وقتى من وارد شدم و اشک ريزان سلام کردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اينگونه دنبال من مى گردى و رنج ها را متحمّل مى شوى ؟ مثل اين باشيد (اشاره به آن جنازه کردند) تا من دنبال شما بيايم !
بعد فرمودند: اين بانوئى است که در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بيرون نيامده مبادا نامحرم او را ببيند!✨
منبع:گوهر صدف، ص 48 🌸
#داستانڪ💜
از این به بعد بودجه ساخت تجهیزات نظامی💣🗡 را علیه ایرانـ🇮🇷 به نصف کاهش میدهیم.
-بله قربان.👮♂
اما هزینه های باقی مانده را صرف چه کاری کنیم؟💶💴
- صرف ساختن لوازم آرایش!💄
سیب های آفت زده زود تر بر زمین می افتند.تو سیب سرخی🍎 ببین از جاذبه چه کسی
بر زمین می افتی؟🧐🤔
•●•●•●•●•●•●•●•