#خاطــره🌼✨
نحوه #شهادت شهید بابک نوری🕊
#همرزم شهید میگوید:👇🏻
🥞موقع ناهار، یک خمپارهای ما بین ما و بابک آمد پایین، فکر میکنم صدو پنجاه متر با ما فاصله داشت،⏰یک سی ثانیه بعد خمپاره میاد پایین، وقتی خمپاره دوم پایین آمد دقیقا این سه تا روبروی هم بودن💣، شهید بابک نوری بود، شهید عارف کاید بود و شهید نظری، که وقتی ماشین تویوتا پارک بود، این خمپاره از زیر ماشین تویوتا وسط سفره اینها میخورد و خوشا به سعادت و حالشان که شهید شدند.🦋🕊
#شھیدبابڪنورے🦋
#شھیدلاڪچرے🦋
#برادرشھیدم✨
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋|°• @shid_babaknori •°|🦋
*#معرفی چند خاطره از*👇
*#شهید_بابک_نوری_هِریس*
*#خاطره :*
*یکی از نزدیکان #شهید_نوری:*
*بابک خیلی سخت کوش و پرتلاش بود. همیشه در حال #یادگیری* *مطالب و #تجربه های جدید.یک روز خسته بود و خواب موند.ساعت ده از خواب بیدار شد و می گفت: من نباید انقدر میخوابیدم نباید عمرم رو از دست بدم.*
*#همرزم شهید :*
*بابک همیشه #نمازهاش اول وقت بود.*
*توی مناطق موقع #عملیات چفیه هامون روی زمین پهن میکردیم و روش #نماز میخوندیم.*
*#دوست_شهید :*
*روی ارتباطش با #نامحرم خیلی حساس بود و سعی میکرد خودش رو از #گناه دور نگه داره.
از گناه فراری بود.*
*#دوست_شهید :*
*جزء اعضای اتاق فکر ستاد* *#انتخاباتی برادرش بودم. همیشه به جلسات دیر میرسیدم. یه روز که قرار بود همه توی #جلسه حظور* *داشته باشن و کسی #غیبت نکنه طبق معمول دیر رسیدم. دیدم خیلی گرسنه ام قبل از اینکه برم داخل اتاق دیدم روی میز سالن یک جعبه* *شیرینی و شربت هست، نشستم با خیال راحت خوردم.*
*بابک بالای پله ها بود و من رو نمیدید. بهم زنگ زد. من با دهن پر گفتم:*
*داداش دارم میام دو دقیقه دیگه اونجام. همونطور که داشتم* *میخوردم در اوج گشنگی یکی از پشت دستش رو گذاشت رو شونم و #شوخی وارانه گفت:*
*علی کارد بخوره به شکمت بلند شو بچه ها منتظرن*
*گفتم : بههههه آقا بابک خوبید چه خبرا.*
*دید نه گرسنهام گفت:*
*علی بردار جعبه شیرینی رو با خودت بیار بالا تو از گرسنگی میمیری.*
*گفتم: تو که میدونی من اگه گرسنه باشم راه خونمونو یادم میره.*
*گفت : آره مطمئنم لازم به دونستن نیست...*
↱@shid_babaknori↲