eitaa logo
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
124 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
381 ویدیو
1 فایل
«یه چیز عجیب، مثل مدل هاست، مثل هنرمندهاست، تو اصلا اهل زمین نبودی. تو می‌روی و دیده ی من مانده به راهت! ای ماه سفر کرده، خدا پشت و پناهت♥!» ادمین تبادل🌸: @Shaahadaatt ⇤ تبادل‌با‌کانال‌های‌غیر‌اخلاقی‌صورت‌نمیگیرد❌ #لبیک_یا_خامنه_ای ♥️'
مشاهده در ایتا
دانلود
تلنگرانه ⚠️ داشتم‌جدول‌📰حل‌‌مےکردم✍🏻، یکجا‌گیر‌کردم🧐 "حَلّٰال‌مشکلات‌است؛ سہ‌حرفی" پدرم👨🏻‍💼گفت: معلومہ‌، «پول💸» گفتم: نه،جور‌در‌نمیاد🤷🏻‍♂ مادرم🧕🏻گفت: پس‌بنویس «طلا💎» گفتم: نہ‌،‌بازم‌نمیشہ . .😕 تازه‌عروس👰🏻 مجلس‌گفت: «عشق❤️» گفتم : اینم‌نمیشہ😊 دامادمون🤵🏻گفت: «وام📨» گفتم : نہ . داداشم‌کہ‌تازه‌ازسربازی👮🏻‍♂آمده‌گفت: «کار👨🏻‍🔧» گفتم : نُچ🙄 مادربزرگم‌👵🏻گفت: ننه،بنویس«عُمْر» گفتم: نه، نمیخوره هرکسےدرمانِ💊💉دردِ‌خودش‌را‌میگفت، یقین‌داشتم‌درجواب‌این‌سؤال، ▪️پابرهنه‌میگوید «کفش👟» ▪️نابینا‌می‌گوید «نور☀️» ▪️ناشنوا‌میگوید «صدا🗣» ▪️لال‌میگوید «حرف💭» ▪️و . . . 🔺 اما‌هیچ‌کدام‌جواب‌کاملےنبود :)💔! جواب«فَرَج»بودوماهنوزباورمان‌نشده: تا‌نیایی‌گِره‌ازکارِبشروانشود 😔✋🏼
داســتــان عشق به خدا یا رسول اکرم ﷺ محدّثین و مورّخین حکایت کرده‌اند: روزی حضرت رسول اکرم ﷺ به همراه برخی از اصحاب خود از محلی عبور می‌کردند که به نوجوانی برخوردند و پیامبر خدا به آن نوجوان سلام کرد نوجوان بسیار شادمان و خندان گردید رسول خدا به او خطاب نمود و فرمود: آیا مرا دوست داری؟ گفت: آری به خدا قسم تو را دوست دارم حضرت فرمود: همانند چشمانت؟ گفت: بهتر و بیشتر حضرت افزود: همانند پدرت؟ گفت: بیشتر حضرت فرمود: همانند مادرت؟ گفت: بیشتر حضرت فرمود: همانند جان خودت؟ گفت: یا رسول الله بیشتر از هر چیزی به تو علاقه مندم و تو را دوست دارم در این هنگام حضرت اظهار نمود: آیا همانند پروردگارت و خدایت مرا دوست داری؟ نوجوان در این لحظه اظهار داشت: خدا، خدا، خدا، نه! یا رسول الله هیچ چیزی در مقابل خداوند متعال ارزش ندارد و هیچکس را بر او برتری و فضیلتی نیست یا رسول الله تو را به جهت عشق و ایمان به خدا دوست دارم حضرت رسول ﷺ با شنیدن چنین سخن و اعتقادی راسخ متوجه همراهان خود شد و فرمود: شما نیز این چنین عشق و ایمان داشته باشید و خدا را این چنین دوست بدارید چه اینکه آنچه از نعمت‌ها و سلامتی در اختیار دارید همه از الطاف خداوند است سپس افزود و اگر مرا دوست دارید باید به جهت دوستی و ایمان به خدای سبحان باشد 📗ارشاد القلوب دیلمی: صفحه ۱۶۱
با حجابت مدافع باش بانو...  دشمن هرروز از یک رنگـــے میترسد... یک روز از لباس سبز سپـــاه... یک روز از لباس خاکی بسیـــج... یک روز از سرخـــے خون شهیـ❤️ــد... یک روز از جو هـــر آبـــے انگشتهـ☝️ـایمان پس از رای دادن...      ولی هـــر روز از            سیاهـــے چـ♡ــادر تـــو                      مـــے ترسد...                        بانو اسلـــحه ات را زمین نگـــذار...                                 "...با حجـ♡ــابت مـــدافــع باش..." ❤️ ؏حیا✌️
یا حسیـــن(ع)... یا حسین (ع)، در کربلا نبودم... تا برای یاری امامم، کاری حسینی بکنم...  اما...  حالا هستم...  تا با چادرم، کاری زینبی بکنم...  میدانم که یزیدیان زمان...  چشم به چادرم دوخته اند
بانو حجابت رمز ورود به توست.... بانو... حجابت رمز ورود به توست! رمز ورودت با آرایش غلیظ هک میشود با خنده های بلند هک میشود با صحبت بی پروا با نامحرم هک میشود اصلا شیطان منتظر نشسته است که تورا هک کند! پس رمزگشایی از خویشتن را فقط به " همسرت" بسپار! او محرم ترین هکر دنیاست برای تو. ❤️
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه‌رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه‌ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: "باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می‌رود. یکی دو بار خودم با او رفتم. " من هم می‌دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین می‌رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی‌رفت. خانه‌ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می‌دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده‌ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده‌اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. آن شب جاده‌ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی‌شد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکر های زشتی به سراغم می‌آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می‌لرزاند. مرتب •علیه سلام• و •سلام ‌الله ‌علیه• را صدا می‌زدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت: "اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره‌ی نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبهه ها کرده بود که همه‌ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 وجیهه راست می‌گفت. مجروحی به اسم عطاءالله نریمانی، یک مقاله درباره‌ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای هم کلاسی هایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هرچه می‌رفت به اصفهان نمی‌رسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود! من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.خدا خدا میکردم که زود تر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم،اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم.دیروقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی مارا گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم. اول دلم نیامد که سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش، زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم. دختری چهارده ساله، خیلی لاغر، سفید رو و با چشم های مشکی، قد متوسط و با چادر مشکی، روسری سرمه‌ای رنگ و مانتو و شلوار ساده. مسئول اورژانس گفت: "امشب مجروحی تصادفی با این مشخصات نداشتیم." اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورڗانس، مریض های بد حالی بودند که آه و ناله‌شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: "خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید." آنها هم مثل بچه های من بودند، اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی‌دانستم زینب کجاست، دیوانه ام می‌کرد. از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. سفور های شهرداری، جارو های بلندشان را به زمین می‌کشیدند و تیز صدا می‌داد. آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه‌ی بیمارستان ها سر بزنیم. توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی‌اش گفت: "مامان، نکند زینب را دزدیده باشند؟" مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: "ها، خدا نکند." انگاری با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. نا خودآگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت. یک دفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم: "خانه‌ی خود را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم، باید بروم. " خانه‌ی زینب کجا بود؟ کجا می‌خواست برود؟
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 شهلا با ترس گفت : "مامان، صبح که به حمام رفتیم، زینب به من گفت[حتما غسل شهادت کن!]" مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که : "توی این موقعیت، این حرف ها چیست که می‌زنید؟ جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی می‌کنید." من باز هم جوابی ندادم، اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود؛ آن هم دوتا وصیت نامه. یعنی چه؟ تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هرکدام از این ها حرفی و حدیثی بود. آن شب آن چنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر، چند بار صدایم کرد تا مرا به خود آورد. گاهی گیج بودم و گاهی دلم می‌خواست فریاد بزنم و تا می‌توانم توی خیابان های تاریک بدوم و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را گم کرده ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه‌ی وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان، از اورژانس. آن شب از همه چیز می‌ترسیدم. سر زدن ما به بیمارستان ها نتیجه‌ای نداد. اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان می‌چرخیدیم. آن شب سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی من، مادرم و بچه هایم بود. صبح از درد ِناچاری به پزشک قانونی مراجعه کردیم؛ جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می‌لرزاند. اما در آنجا هم رد و نشانی از گم شده‌ی من نبود. دختر چهارده ساله‌ی من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته بود. زینب من آن چنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبوده است؛ هیچ وقت. دختری که تا بعد از ظهر بغلش می‌کردم، می‌بوسیدم، باهاش حرف می‌زدم، نگاهش می‌کردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛ خیالی دور از دسترس. 🌙♥️ نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیده‌ام، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می‌کردم. روز دوم عید سال ۱۳۶۱ بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم، سرم سنگین بود و تیر می‌کشید. توی هال و پذیرایی قدم زدم. گلخانه پر از گلدان های گل بود...
هدایت شده از 『فَدایِیاݩِ؏َـقیلَةُ‌الْـ؏َـࢪَب』
🍂🌸 گلدان هایی که همیشه دیدن‌شان مرا شاد می‌کرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین می‌داد. اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. در طی یک سال و نیمی که از جنگ می‌گذشت، خانواده من روی آرامش را به خود ندیده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان، و حالاهم از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می‌کردم که گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم. پیش از جنگ ،با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچه‌ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه‌ی خوشبختی‌ ِ من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صَـ‌دام که خانه‌ی مارا خراب و آواره‌مان کرد و باعث شد که بچه‌هایم از من دور شونـ‌د. روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری می‌رفتم. همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همه‌ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: "مجبورم موضوعی را به شما بگویـ‌م. با توجه به اینکه همه‌ی خانواده‌ی شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختری محجبه و فعالی است، احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد." آقای عرب گفت طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند. من که تا آن لحظه جرئتِ فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: "مگر دختر من چند سالش است یا چکاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی‌رسد." رئیس آگاهی گفت: "من هم از خدا می‌خواهم حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. " آقای عرب پرونده‌ای تشکیل داد و لیست اسامی همه‌ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد...
[﷽♥️ ] 📗🍃 • • . میتونین‌برای آقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج‌بگین ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یا فرد(هرچےڪرمتونه‌دیگه)بفرستین تااوناهم‌ثواب‌کنند🌿 シ︎🔗🌸°• 🕊
༺‌※🍃🌸🍃※༻‌ با محسن بحثم شد ... گفتم: هی نگو شهید بشم، شهید بشم! باید مؤثر باشی، آدم باید تو زندگیش تاثیر داشته باشه.! یه سرباز مُرده به چه درد می خوره؟! خندید و گفت: شهید بشم ان شاءالله مؤثر هم می شم! 🌷 🌸