eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
39.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌مژده مژده مژده مژده❌ 💢برگزاری مراسم بزرگ و با شکوه مردمی توسل و نماز استغاثه به امام زمان علیه السلام به نیت تعجیل در امر فرج 🔴 در دل کوه و زیر اسمان با اجتماع چندین هزار نفری منتظران ظهور از سراسر کشور در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها 🕰یکشنبه ۲۶ اذرماه از ساعت ۱۵ 💢 اصفهان، امام زاده سید محمد خمینی شهر 📌از همه هیئات مذهبی و همچنین منتظرین اقا صاحب الزمان ارواحنافداه در سراسر کشور دعوت می‌شود که در این اجتماع بزرگ و با شکوه حضور بهم رسانند (لازم به ذکر است از شهرهای مختلف کشور همچون تهران،مشهد،کرج،شیراز،قم،کرمانشاه،کاشان،همدان و... در این اجتماع بزرگ شرکت میکنند) 🚌حرکت اتوبوسهای (درون شهری) به سمت امام زاده سید محمد خمینی شهر اصفهان جهت شرکت در مراسم بزرگ نماز استغاثه به امام زمان👇 🔺️مسیر شماره یک: میدان جمهوری اسلامی(دروازه تهران) ، ابتدای خیابان امام خمینی 🔺️مسیر شماره دو: میدان قدس(طوقچی) ، ابتدای خیابان مصلی ، رو به روی مسجد مصلی 🔺️مسیر شماره سه: خیابان زینبیه ، خیابان حرم ، حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو به روی درب باب القبله 🔴ساعت حرکت اتوبوسها راس ساعت ۱۴ روز یکشنبه ۲۶ اذرماه 👈شماره تماس جهت هماهنگی و ارتباط 09130341010 👌بعلت هزینه ی بسیار سنگین تبلیغات خواهشا نشر حداکثری به نیت فرج🌺
ادامه قسمت : 8️⃣3️⃣1️⃣ «با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃 قسمت :9⃣3⃣1⃣ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.» قسمت :0⃣4⃣1⃣ کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!» برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.» گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.» توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ‍قسمت :1⃣4⃣1⃣ گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. قسمت :2⃣4⃣1⃣ نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم.
ادامه قسمت:2️⃣4️⃣1️⃣ وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 قسمت :3⃣4⃣1⃣ اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» قسمت :4⃣4⃣1⃣ خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⇠قسمت :5⃣4⃣1⃣ اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» قسمت :6⃣4⃣1⃣ با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم.....
‍ ♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️ 👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب، قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو، دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده، جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...      ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨‌ 💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم 💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨‌ 👆🏼وبــــراے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔 ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨ 💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم 💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ  بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ  وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ  الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة  وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً  وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ  اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ  فــــیها طــــویلا...💓 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟 یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ، هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند... 🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان 💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید 💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
🌹یا شهید 🌹 🌾 دلنوشته ای به یاد سومین شهید محراب(شهید دستغیب شیرازی) 🌷 روز موعود فرا رسید, جمعه, ۲۰ آذر ماه سال ۶۰. سید عبدالحسین سبک بال بود, دو روز از ۶۸ سال زندگی اش می گذشت و او هیچ باری به دوشش نمانده بود. روز عاشورا به دنیا آمده بود و امروز چند روز مانده به اربعین, باید به همان پاکیِ روزیِ اول, نه پاک تر از روز نخست به اصل خود باز می گشت. این سال ها, چشمه ای از نور، با کلامی شیرین از قلب سلیمش بر دل ها جاری کرده بود... نگاهی به ساعت قدیمی اش کرد. ساعت از ۱۱ گذشته بود. سال ها منتظر این ساعت بود. لحظه فنا فی الله شدن. رازی که استاد از او پنهان کرده بود, امروز بر او مکشوف می شد. سی سال پیش بود. به اتفاق هم صحبت و هم نشینش, آیت الله نجابت به محضر عارف کامل آیت الله انصاری همدانی رفته بودند. از استاد پرسیده بود : استاد چگونه می توان فنا فی الله شد! استاد سر به زیر انداخته و سکوت کرده بود. دقایقی بعد که مجلس را ترک کرده بود. استاد جواب سؤال او را داد و گفت سید عبدالحسین نمی داند زمانی فنا فی الله می شود که خونش ریخته شود! روبروی آینه ایستاد و لباسش را صاف و مرتب کرد. شال سبزش را دور کمر چرخاند و گره زد. عمامه مشکی اش را بر سر گذاشت, چند بار جلو عقب کرد تا محکم بایستد.چشمی به اطراف گرداند. همه کارهایش را کرده بود و کار به زمین مانده نداشت. پا که از اتاق بیرون گذاشت, پسرش آمد. کلید را به پسرش داد و به سرعت از پله پایین رفت. بر خلاف همیشه که به اندرونی می رفت, چرخید سمت در. ایستاد. نباید عجله می کرد, در وعده الهی خلف وعده نیست. ایستاد، باز شال سبزش را محکم کرد. گفت لا حول و لا قوة الاّ باللَّه العلى العظيم. نفس عمیقی کشید. محکم و بلند گفت : انّاللَّه و انّا اليه راجعون. قدم توی کوچه گذاشت. کوچه ای تنگ و قدیمی, با دیوارهایی به رنگ خاک. کوچه هایی که با ذکر های عبدالحسین انس گرفته بودند... ده, دوازده نفر از محبین و محافظانش که جانشان را فدای عبدالحسین کرده بودند, پروانه وار دورش حلقه زدن. نوه اش که, عبدالحسین به یاد پدر, نامش را محمدتقی گذاشته بود, بیش از دیگران، دلش برای حفاظت از پدر بزرگش شور می زد. اولین پیچ کوچه را رد نکرده بودند, که دختری جوان ،خودش را از چهارچوب دری قدیمی بیرون کشید و نامه به دست گفت: آقای دستغیب... آقای دستغیب عرضی دارم... حلقه جان نثاران آقا مانع از نزدیکیش به عبدالحسین شدند. دختر چادر را محکم به خود پیچیده بود, وضع ظاهریش نشان می داد, حامله است, همین تندی محافظان را کم کرده بود. عبدالحسین نفس عمیقی کشید. بوی بهشت می آمد. لحظه فنا شدن در الله. آرام فرمود, مانع مردم نشوید. بگذارید جلو بیاید. دختر از حلقه محافظان رد شد. سید عبدالحسین مهربانیش را در کلام جاری کرد شاید برای آخرین بار نَفسی جهنمی را بهشتی کند. اما آن نفس, انقدر در لجن زار منافقین لگد مال شده بود که جز سیاهی در آن نمانده بود. آقا گفت: بفرما دخترم... دختر نزدیک شد. دست هایش را از زیر چادر بیرون کشید و نزدیک تر شد. در دست های لرزانش ضامن نارنجک بود... محمدعلی جباری اسلحه اش را بالا آورد اما دیر شده بود... کوچه به خود لرزید و پیش از هر عزاداری برای آقای شهر، خاک عزا به آسمان پاشید. کوچه ای که قدمگاه یکی از صالحین از اولاد حسین بود, حالا شده بود جوی خون, که پاره, پاره پیکر های مطهر سیدِ شهدایِ استان فارس و همراهانش را بر خود حمل می کرد... بوی بهشت, از لابه لای خاک و خون و باروت... به مشام می رسید. پیکر پاره, پاره ده شهید در هم تنیده بود و سید شهدای شیراز, در معیت محافظانش به آسمان پر می گشود. آن روز, به پهنای یک شهر, در شیراز اشک باریده شد. وصیت اولش این بود که در رهگذر مردم دفن شود تا مردم برایش طلب مغفرت کنند، اگر نشد، در کنار امامزاده سید میرمحمد بن موسی. اما در کفنش، کیسه ای جدا هم بود که آقا رازش را برملا نکرده بود. یک هفته گذشت. روز اربعینِ امام حسین بود. اما اتفاقی شگفت در راه بود, به شگفتی روایت هایی که سید عبدالحسین در کتاب داستانهای شگفت نوشته بود. صبح زود بود. یکی از همسایه ها, محکم درب منزل آقا را می زد. در باز شد. خانم با هیجان گفت: آقا را در خواب دیدم, گفت پاره های پیکرم را به من ملحق کنید! سریع جمعی دست به کار شدند و به کوچه که نه بلکه مشهد، محل شهادت شهید محراب برگشتند. هنوز رنگ خون, روی خاک ها رنگ نباخته بود. چشم ها هر گوشه ای را جستجو می کرد. بین هر آجر و سنگی دوباره جستجو شد. درزهای کوچه، تکه هایی از بدن آقا, را به یادگار برداشته بود. آنها که کفن آقا را دیده بودند, حالا راز آن کیسه کوچک گوشه کفن را فهمیدند... 🌹🌹🌿🌹🌹 هدیه به سید شهیدانِ استان فارس، شهید آیت الله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ عَلی الحُــسین وَ عَلی عَلی بنِ الحُسین وَ عَــــلی اَولادِ الـحُـسین وَ عَـــلی اَصحابِ الحُسین ♥️ @Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، 🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، 🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، 🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، 🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید صلوات🌹 ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨ @Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه @Shahid_ebrahim_hadi3
"🔗🕊" چِھ‌شَقایِق‌باشَد.. چِہ‌گُل‌ِنَرگِس‌وَیاس جاۍِیِڪ‌گُل...! هَمچِنان‌خآلیست..!✨♡ السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎امیرالمؤمنین علیه السلام: العَملُ كُلُّهُ هَباءٌ إلاّ ما اُخْلِصَ فيهِ. اعمال، همه بر باد است، مگر آنچه از روى اخلاص باشد. 📚 غررالحكم، ح 1400.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قـــرار! پرسیدند‌رابطو‌یعنی‌چی؟ فرمودند:رابطومع‌المهدی! به‌هربهانه‌ای‌شده‌بااو‌ارتباط‌ برقرارکن... 🎙استاد دولتی اللهم‌عجل‌لولیڪ‌‌الفرج
✨ هــٰادے‌ اگر‌ تویـۍ‌ ڪِھ‌ ڪسـے‌ گُم‌ نمی شود ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان 🎙
🍃روبروي عکست ايستاده ام و به نگاهت خیره مانده ام... تو هم چشمهايت مدتهاست به من خيره شده و من مثل كودكي لجباز به هر سو ميدوم تا به خيال خودم ديگر تحت تعقيب چشمهايت نباشم...!❤️ 🍂گم ميشوم ميان دلبستگي هاي روزانه ام... و با چشمهايي اشك الود، دوباره به التماس يك نگاه ديگر بر ميگردم سمت تو... دوباره نگاهت را به زندگي ام گره ميزني! راه روشن ميكني برايم..✨ و من دوباره لجبازي هاي كودكانه ام را از سر ميگيرم و غفلت زده خودم را به جاده خاكي ميزنم! حس يك كور محروم از روشنايي رهايم نميكند! نمي بينم تورا... و اين درد دارد! اين طور نمي شود! هنوز عاشق نشده ام...! هنوز فاصله دارم تا مرد ميدان عشق شدن! براي همين است كه معني نگاه هايت را نميفهمم...🥀 گم شده ام... چون تورا گم كرده ام.. بايد فكري به حال اين دل کرد كه فقط مدعاي عشق است! وگرنه اين دل كجا و... رسيدن به قافله ي عشق كجا ؟! . شرط عشق "جنون" است ؛ما که ماندیم مجنون نبودیم ... ؛ 🌸
💠شهید امیر لطفی متولد ۱۳۶۵ بود که ۲۹ آذر ماه۱۳۹۴ در ماموریت داوطلبانه در شهر حلب در سوریه با ترکش خمپاره تروریست های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد 💠مادر شهید در آخرین دیدار می گوید: اگه به سلامت برگشتی، قدمت روی چشم مادر. واسه‌ات آستین بالا می‌زنم و دستت رو بند می‌کنم. 🔹 ولی اگر برنگشتی و شهید شدی، فدای سر علی اکبرت می‌کنم پسرم ولی اسیر نشو چون نمی‌بخشمت. 🔹گفت: مامان، اگر اسیر بشم و در حال اسارت به شهادت برسم، می‌دونی چه عزتی پیدا می‌کنم؟ اگه اسیر شدم، سرِتو بالا بگیر و بگو در راه خدا، میثم تمار دادم! عمار دادم! گفتم: نه! تحمل ندارم امیر. به اسارت تو راضی نمی‌شم. 🔹اخم‌هایش رفت توی هم. چشم‌هایش جور خاصی نگاهم می‌کردند. دلم طاقت نیاورد. گفتم: باشه مامان. به این هم راضی‌ام. برو به خدا می‌سپارمت. @Shahid_ebrahim_hadi3
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
💠شهید امیر لطفی متولد ۱۳۶۵ بود که ۲۹ آذر ماه۱۳۹۴ در ماموریت داوطلبانه در شهر حلب در سوریه با ترکش
🔹شهید امیر لطفی در زیارت حضرت زینب به دوستانش می گوید: اگر یه چیز بگم آمین می‌گید؟ من گفتم: معلومه که آره. فکر کردیم می‌خواهد بگوید خدایا شهادت نصیبم کن ولی حدس‌مان غلط بود. گفت: بچه‌ها، من از خانم خواستم ذره‌ای از صبرشون رو به مادرم بدن. همه ما آمین گفتیم. @Shahid_ebrahim_hadi3
💠دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. یکی از بچه‌ها تیر خورده بود و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت می‌شد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. می‌خواست هرطور شده او را بیاورد عقب.. با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و هم رزم‌مان را با خودش آورد عقب، اما تیر قناسه یکی از گوش‌هایش را زخمی کرد،امیر بی‌توجه به خونریزی، چفیه‌اش را محکم روی گوشش بست و دوباره برگشت به صحنه درگیری، یک نارنجک انداختند پشت سرش. نارنجک که منفجر شد، ترکش‌هایش نشست به جان امیر و او را به آرزویش رساند @Shahid_ebrahim_hadi3
حدیث کساء.mp3
5.42M
هفدهمین روز از چله حدیث کساء به نیابت از 🕊🕊 🔹به نیت سلامتی و تعجیل فرج مولایمان ابا صالح المهدی عجل تعالی فرجه الشریف
صفحه⇔ 17 / ١٧ @qurandelan
4_5978629488605400495.mp3
5.47M
صفحه ۱۷ پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)فرمودند: 🌺 قرآن‌دلان، بهترین مردم در نزد پروردگار بعد از پیامبران و علماء، هستند، آنان از دنیا همانطوری که انبیاء خارج می‌شوند و برانگیخته می‌شوند؛ از قبرهایشان (محترمانه) خارج می‌شوند. 🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹 🕊به نیابت از شهید مدافع حرم https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb 🔹 https://rubika.ir/qurandelan