eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
💎اميرالمؤمنين عليه السلام : خَوافِي الأخلاقِ تَكشِفُهَا المُعاشَرَةُ ؛ معاشرت، خصلت هاى پوشيده را آشكار مى كند. 📙غررالحکم ؛ 5099
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دستور العمل های مهم، برای تقرب به امام زمان علیه السلام مرحوم آیت الله ناصری اللهم‌عجل‌لولیڪ‌‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_2582676525.mp3
3.3M
🎙با صدای : استاد محسن فرهمند 🌱 چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای؟ 💕
4_5843502159546549473.mp3
4.58M
موضوع: یا خدا، یا شیطان سخنران: حجة الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«خاطرات جهان» ☀️ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا...؛ که دیگران ظهورش‏ را دور می‌بینند و ما نزدیک می‌بینیم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚪در باز شود ناگهان 🌧باران ببارد ناگهان ☀️مهدی بیاید ناگهان خیلی خیلی خیلی قشنگه 👌👌👌 ✅سفارش می کنم همگی ببینید و به عشق آقاجان مهدی فاطمه عج برا دیگران هم بفرستین 💎اجر همگی با مادر پهلو شکسته اللهم عجل لولیک الفرج صلواااات بفرستیم 🤲📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-902815999_-500831975.ogg
783.3K
🎙دستوری از حضرت علامه حسن‌زاده آملی جهت ورود به المبارک
✍_ رفتم پیش ابراهیم؛ هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به پشت پلکـش می زند!. گفتم: «چیکار میکنی داش ابـرام؟!» تا متوجه من شد، از جـا پرید و گفت: «هیچـی! چیزی نیـست!» گفتم: «بایـد بگـی!» مکـثی کـرد و آهستـه گفت: «سـزای چشمی که به نامحـرم بیفته همینه..!» 🔹 حتـی بـرای صحبت با بستگان نامحـرم سـرش را بـالا نمی گـرفت. 📚 سلام بر ابراهیـم / نشر شهید هـادی ...🌷🕊
حلول ماه رجب بر امام زمان عج و همه مسلمین مبارک 🌸🍃
خنـده ها ی دلنشین نشان از آرامــش دل دارد وقتی دلت با باشد لبانت همیشه می خنـــدد اگر باخدا نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است ‌ ╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب گل سرخ باغ دین می آید 🌸فرزند امیرِمومنین می آید... 🌸تبریک که ماهِ برجِ حکمت، باقر 🌸در خانه‌ی زین العابدین می آید... ✨فضايلش حسينی است و علم و دانشش نبوی و علوی، ميلاد فرخنده و با سعادت حضرت امام محمدباقر عليه السلام و حلول بر و منتظران حضرتش خجسته باد.
1_1442876771_۱۶۷.mp3
2.79M
🔴 توصیه هایی برای ماه رجب افشاری
5_ورزش باستانی.mp3
3.11M
🔊 قسمت پنجم: ورزش باستانی مدت زمان ویس: پنج دقیقه
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت پنجم: صدای در آمد. آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: "اولاً این بنده ی خدا جانباز است. دوماً اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟ مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید. ... سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانواده اش. توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم چی؟!؟؟؟ + مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟ گفتم: صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم. می دانستم از عملش گذشته و می تواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با آقای بلندی، ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟ خشکمان زد. مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. مِن و مِن کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد. ♦️ادامه دارد...
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت ششم: صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد. همیشه می گفت طلا خیلی برایم سنگین بود. من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟 آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست؟! وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه هم می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت: سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلاً صبر کنید تا ببینم خدا چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: شهلا خانم تلفن. تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان آقاست. ♦️ادامه دارد...
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت هفتم: همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید. مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید. + برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍 اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن. بعد خندید و گفت: می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان که برگشت هنوز می خندید. _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😖 مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت. گفتم: + به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" + نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتماً مخالفت می کند. _ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه... + مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ♦️ادامه دارد...
💠براحتی با این جدول اعمال ماه رجب رو مدیریت کنید😍🌱 💞این از اون جدول هایی هست که کارتون رو راحت میکنه تصویر رو باز کنید وذخیره اش کنید پیشاپیش مبارک التماس دعا🙏