به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را میطلبد، دیده تو را میجوید ...💜🌿
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چرا تصمیم نمیگیریم جز 313 نفر باشیم؟
🎙استاد رائفی پور
#امام_زمان
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🌹 تصویر شهدای دیروز در سوریه
🔴تصویری از پدر و مادر شهید علی آقازاده از شهدای امروز اقدام تروریستی رژیم صهیونیستی
🔹شهید علی آقازاده از شهدای دیروز حمله تروریستی رژیم صهیونیستی از اهالی روستای حاجی آباد آقا (شهرقنوات) استان قم بودند.
🔹دوتا دیگر از برادران ایشان عباس و ابوالفضل آقازاده نیز قبلا به افتخار شهادت رسیده بودند.
🔹شهید عباس آقازاده از شهدای جنگ تحمیلی و شهید ابوالفضل آقازاده شهید مدافع حرم بودند.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🌹 تصویر شهدای دیروز در سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷شهادت ها و زخم ها شمشیری برای امام زمان علیه السلام خواهد ساخت.
⚔️منتظر دلباخته ای باش ، برای اینکه شمشیری چون حاج قاسم شوی.
✅خودت را آماده کرده ای⁉️
🇮🇷پای پرچم شهید باید داد
کلام مرحوم آیت الله حائری در مورد شهدا
🔴 ما را از فضیلت ماه رجب محروم کردی
🔵 مرحوم آیتالله کوهستانی به طور اشتراکی یک دستگاه آسیاب آبی سنتی مورثی داشتند که از درآمد آن، زندگی خود و طلاب اداره میشد. ایشان به آسیابان سفارش میکردند سهم من همیشه از مزد آرد گندم افراد معمولی و مستضعف باشد. در ماه رجبی ایشان میبینند از عبادت لذت نمیبرد، پس به فکر فرو میرود تا علت را بیابد. ابتدا از اهل خانواده میپرسد، شما آرد قرضی یا وقفی یا از سهم امام استفاده کردهاید.
میگویند: نه. پس به سراغ آسیابان میرود و میگوید: چند روز قبل آرد چه کسی را (بهعنوان دستمزد آسیاب) برای ما فرستادی؟ میگوید: شخصی پولدار و ظاهراً بهایی بود و گندمش خوب بود آردش را برای شما فرستادم. تا این جمله را گفت: چهرهاش تغییر کرد و با عصبانیت فرمود: مؤمن! ما را از فضیلت ماه رجب محروم کردی!
📚 گلستان کشمیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣برادر ابراهیم..
این روز ها که شهدای گمنام را تشییع میکنند
هر تابوتی که روش حک شد عملیات والفجر،
فکه ناخودآگاه به یاد تو میافتم...
کجایی برادرم....🥺
به_یاد_#شهیدگمنام
#شهید_ابراهیمهادی...🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع شهدای ایرانی در حرم حضرت زینب (س)
🔹پیکر شهدای مستشار ایرانی که در حمله جنگندههای رژیم صهیونیستی به دمشق روز گذشته به شهادت رسیدند، امروز در حرم حضرت زینب (س) تشییع شدند
🔴طرح جدید انصارلله یمن برای مقابله با رژیم صهیونیستی
‼️به گفته منابع یمنی، انصارالله در حال بررسی اجرای طرحی است که به آن «مثلث الاقصی» می گویند که با بستن هر سه آبراه اصلی خاورمیانه: باب المندب، تنگه هرمز و کانال سوئز.
‼️این امر باعث می شود تا نفت و گازی که از قطر، امارات و عربستان سعودی به اسرائیل صادر می شود، متوقف شود.
🌷 امروز مهمان شهید والامقام محمد معماریان هستیم 🌷
نام پدر : حبیب
ولادت : قم – ۱۳۴۹/۰۵/۲۰
سن در زمان شهادت : شانزده سال
شهادت : شلمچه – عملیات کربلای ۴ – ۱۳۶۵/۱۰/۰۶
مزار : گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم – قطعه ۱۲ ، ردیف ۷ ، شماره ۶۹
💠محمد در جریان دفاع مقدس، 5 روز در محاصره دشمن قرار گرفت و در باتلاقهای نمک جزیره «فاو» گیر کرد. وقتی نجات پیدا کرد، بعد از سه ماه حضور در جبهه به خانه آمد.
💠در کربلای 4 هم وقتی از بین هزار نفر نیاز به خطشکنی 300 نفر بود، او نامنویسی کرد و باز بعد از سه ماه جنگ، 5 روز به خانه آمد
🔹مادر شهید می گوید: آخرین بار که به جبهه می رفت گفت: دیدار ما به قیامت. محمدت را نگاه کن! گفتم: برو بچهجان! تو را به علیاکبر امام حسین علیهالسلام بخشیدم.
🔹رفت و کمی آنطرفتر ایستاد. باز گفت: رفتم ها! نمیخواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟ گفتم: برو بچه! تو را به قاسم و علیاصغر بخشیدم. قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پساش بگیرم. رفت. 21 روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت
#شهید_محمد_معماریان
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شهید محمد معماریان مادرش را شفا می دهد
🌷🍃دو سال و نیم بعد از شهادت محمد در سال 68 مادر شهید از ناحیه پا دچار آسیبدیدگی میشود. 🍃
🌷🍃 مادر شهید راضی نمی شود پایش را برای معالجه به دست پزشکان بسپارد. میگوید که اولین کار آنها برداشتن چادر از سر مریض است.🍃
🌷🍃پیش شکستهبندهای محلی و تجربی میرود، اما باز هم نتیجه نمیگیرد و همچنان درد میکشد. 🍃
💫خودش این ماجرا را اینگونه توضیح میدهد:
🌷🍃«از اول محرم که دچار شکستگی پا شده بودم، به مسجد المهدی هم رفت و آمد میکردم، اما نمیتوانستم کار کنم.🍃
🌷🍃برنجها و سبزیهای ناهار روز عاشورا مانده بود و متولی هیات میگفت: اینجا کار زیاد است، اما کارکن کم داریم.
🌷🍃 مشغول کار شدم و زنها را جمع کردم. بالاخره برنجها و سبزیها را پاک کردیم و آماده عاشورا شدیم.»🍃
🌷🍃خانم منتظری از صبح عاشورای سال 68 میگوید و یک رویای صادقه که سروصدای عجیبی در قم به پا کرد: «من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم.
💫🍃در عالم رویا، دیدم دسته عزاداری جوانهای محل به مسجد نزدیک میشود. پیشاپیش دسته، سعید آلطه داشت سینه میزد. یک دفعه یادم افتاد که سعید، شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچههای دسته عزاداری، شهدای محله هستند. محمد من هم در میانشان بود. آنها سینهزنان وارد مسجد شدند.🍃
🌷🍃من با زنهای محل یک گوشه ایستاده بودم. محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟ گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم. یکی از بچههای محل به نام شهید آزادیان هم آمد پیش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم!
🌷🍃محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست. بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور مچ پایی که آسیب دیده بود.»🍃
🌷🍃این رویای صادقه به عالم واقع هم سرایت میکند و یک اتفاق عجیب و غریب رقم میخورد: «از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتادهاند و همان شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است. پایم درد نمیکرد و از آن درد خلاص شده بودم.»🍃
🌷🍃حالا بعد از این همه سال، همان شال سبز در منزل خانم اشرفالسادات منتظری قرار دارد و مردم با اطلاع از ماجرای شهیدی که مادرش را شفا داد، به آن مراجعه میکنند. 🍃
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
4_5783045401024138845.mp3
5.75M
🎧 ترجمه صفحه 52 قرآن کریم:
🌹هدیه محضر حضرت بقیه الله الاعظم روحنافداک 🌹
به نیابت از #شهید_محمد_معماریان
▫️ بهشتیان، اهل صبر و راستگویی، اهل فروتنی و انفاق و اهل سَحَر و استغفاراند.
▫️ پذیرفتن مباهله با مسیحیان نجران
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
✅
https://rubika.ir/qurandelan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلِ شب، یادت کرده دلم، ای داد
به سرم مانده صدای تو
#شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫
ای میوهی قلبِ آقای خراسان
ای عشق تمام ای آقازادهیسلطان♥️
میلاد حضرت جواد علیه السلام مبارک✨🎈
✍#میلاد_امام_جواد #ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقارهزنی شب میلاد امام جواد(ع) در حرم مطهر رضوی
#جوادالائمه
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و یکم:
دلم پر بود.
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم بدنش نسبت به مسکن ها مقاومت می کرد و به دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم.
پشت سرش رفتم تو.
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
"ایوب و بچه ها آژانس گرفته بودند، و آمده بودند اینجا.
بالای پله را نگاه کردم.
ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولاً عمه ی تو نیست و ...ثانیاً تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟ 😐
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین.
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
ایوب لبخند میزد.
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و دوم:
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به
محمد حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم.
"این چه حرفی است!؟ الآن بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم" 😟 .
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام.
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺️
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.😢
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند،
انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند.
اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند.
تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد.
آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین.
♦️ادامه دارد...