eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه @Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - عزادار اصلی محرم - حجت الاسلام عالی.mp3
2.76M
🏴عزادار اصلی محرم 🎙حجت الاسلام عالی ▪️در ماه عزا برای فرج صاحب عزا دعا کنیم. اللهم عجل لولیک الفرج
🥀رقیه بودن زمان و مکان نمی‌شناسد هر دختر شهیدی طلب بابایش را دارد ... من‌ ذا الذي ايتمني 🖤🌱 🖤 ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
unknown - babaie khial kaardi - 320 - musicsweb.ir.mp3
3.01M
جانِ عالم به فدای دل بابائی تو..💔
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ مجلس امام حسین علیه السلام🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد، حرم رقیه‌س روز سوم محرم، روز سه‌ساله اباعبدالله چایخانه امام رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانی رییس‌جمهور شهید: ارزش هیچ چیزی مانند ارزش گریه کردن برای اباعبدالله نیست😭🖤
. توسل 3 روزه به حضرت رقیه دردانه امام حسین بسیار مجرب و حاجت دهنده🍃 خانم رقیه با دستای کوچیکش گره های بزرگی رو باز میکنه بهش توسل کن و ازش کمک بخواه ان شاءالله دستتو رد نمیکنه 🤲🖤 ذکر ختم :👇 100 مرتبه صلوات یک مرتبه سوره حمد 11 مرتبه سوره توحید 11 مرتبه سوره اعلی هدیه کنید به (س)🖤 اگه حاجتی داری که خیلی براش تلاش کردیی و نشده این ختم مجرب رو از دست نده 🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 من فقط یه کم موهام سوخته همین ، یکمم کبوده رنگم مگه نه؟! ▪️روضه مصور امروز التماس دعا😔
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
🕊 سومین روز از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار «اللهم عجل لولیک فرج » 🔹به نیابت از شهید محمدحسین معز غلامی 🕊 🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین و شهدای کربلا 🕊 💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
🔴شهید حسین معزغلامی: «جدی گرفته ایم زندگی دنیایی را و شوخی گرفته ایم قیامت را کاش قبل آنکه بیدارمان کنند بیدار شویم» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎
هر کاری کنی یکی ناراضیه، پس برای کسی کار نکن مراقب اعمالمون باشیم... شهید حسین معز غلامی🕊🌷
شهید حسین معزغلامی به ذکر «الهی به رقیه» خیلی اعتقاد داشت. میگفت‌ تا گره‌ای به کارتون افتاد یه تسبیح بردارید و بگید :الهی به رقیه... خدا حتما به سه‌ ساله ارباب نظر میکنه و مشکلتون‌ حل میکنه. 🥀 ‎‎‌‌‎‎
💠خاطره ای از 🌹 ✍ شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ... ✍وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت..برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه ..
AUD-20220914-WA0007.mp3
3.85M
اومدم زیارتت با گریہ ، با زاری ... تو هنوزم وسطِ بازاری حضرت‌رقیه😔 محمد‌حسین‌حدادیان
📌در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و... 🌷پیرو ولی‌فقیه باشید و هیچ‌گاه این سید مظلوم حضرت‌آقا سیدعلی آقا را تنها نگذارید 🌷امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر را فراموش نکنید 🌷و نگذارید خونِ شهدا پایمال شود. "شهید حسین‌ معزغلامی
🔻 🔹تو گیرو دار جنگ، من گلوله از گونه ام رد شد و افتادم. بچه های گردانش فکر کرده بودن سید مجتبی(شهید معزغلامی) افتاده و داشتن از خط میرفتن. 🔸سیدمجتبی منو انداخت رو دوشش و از بلندی به سختی آورد پایین. هرچی بهش گفتم منو نیار گوش نکرد. تا یجایی منو آورد پایین که بچه ها به دادم برسن. من دیگه داشتم از شدت درد و خونریزی از هوش میرفتم ولی میدیدم مجتبی با عصبانیت و جدیت داره میدوه سمت نیروهاش، میشنیدم تشر میزنه که برگردین سر موقعیتاتون. باورم نمیشد یه بچه بیست ساله باشه... 🔹بعد جراحیم به هوش که اومدم فهمیدم در نهایت سختی و ناباوری ایشون جاده خان طومان(به خلسه) رو آزاد کردن و با این رشادتش که هرگز جایی ثبت نشد، مقدمات آزادی حلب فراهم شد. 🔹سید مجتبی اسم جهادی شهید بوده است. 🌷
🌹 نگاهت مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣ قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم. و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. 🌹🌹🌹🌹 _ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐 نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟❣...😐 _ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختـے دور گردنت❣ به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... 🌹🌹🌹🌹 فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلند تقریبا میدود. تو بخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـے، در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشے و دستش میدهے.. فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊 _ بیا!!.... (وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟😐 _ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁 _ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟ _ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه. یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁 و تو.لبخند.میزنـے❣میدانـے این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪنے و جواب میدهی: _ خواهش میڪنم! 🌹🌹🌹🌹 احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم... نمیدانم ازچیست! از یا ... ✍ ادامه دارد ...
🌹 دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـے استراحت ڪنیم. نگاهم را به زیر میگیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار میڪنم. ڪلافه چادر خاڪےام را از زیردپا جمع میڪنم و نگاهے به فاطمه میندازم... _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما😭 _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم😠 _ خب بپز😒میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے❣ 💗 تو از دوستانت جدامیشوی و سمت ما می آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رو.میدی؟ بطری را میدهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت را بالا میزنے و همانطور ڪه زیرلب ذڪر میگویـے، وضو میگیری... نگاهت میچرخد و درست روی من مےایستد، خون به زیر پوست صورتم میدود و گُر میگیرم❣ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه را دستش میدهم و او هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبز شفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرا در دست میگیرد و از جا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرما و تشنگـے از یادم میرود.آن چیزی ڪه مرا اینقدر جذب میڪند چیست. نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـے ڪمـے طولانے و بعد از آنڪه پیشانےات بوسه از مهر را رها میڪند با نگاهت فاطمه را صدا میزنے. او هم دست مرا میڪشد، ڪنار تو درست در یڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪے را برمیداری و با حالـے عجیب شروع میڪنـے به خواندن... ...زیارت عاشــــورا❣ و چقدر صوتت دلنشین است در همان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعد از آن، گفت: "همیشه بعداز نمازت صداش میڪنے تا زیارت عاشـــورا بخونـے." 💗 چقدر حالت را، این حس خوبت را دوســـت دارم. چقدرعجیب... ڪه هرڪارت میدهد... حتـے ... ✍ ادامه دارد ...