eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
50 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅😭 خاک ریزی در کفِ حرم مطهر سیدالشهداء همزمان با نزدیک شدن به تاسوعا و عاشورای 1446
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دســتم به آسمان نمیرسد تو که دســـتت به زمین میرسد ای شـهید؛ بیا و دست مرا بگیر زمیـن سخت دلگیـــــر است... دل مـــن آســـمــان مـیـخـواهـد آســمـان💔😔 🌷🕊 ✍هرگاه شب جمعه را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند… شهدا را یاد کنیم نثار روح بلندشان صلوات 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌸
📝دستنوشته زیبایی از شهید نوید صفری دوست دارم در منتهای گمنامی باشم. دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانه‌روز بماند. دوست دارم بدنم از زخم‌های جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمی‌خواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور می‌کنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم. دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشاره‌ای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. ان‌شاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت ام‌ابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب! 🌹 ‎‎‌‌‎
💫 به نام خداوند بخشنده مهربان 💫 ▪️ختم قرآن کریم به نیابت از همه شهدا و همه اموات هدیه به اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ﷽📖جزء1⇦ 🌹 ﷽📖جزء2⇦🌹 ﷽📖جزء3⇦ 🌹 ﷽📖جزء4. 🌹 ﷽📖جزء5⇦🌹 ﷽📖جزء6. 🌹 ﷽📖جز7 🌹 ﷽📖جزء8⇦🌹 ﷽📖جزء9⇦ 🌹 ﷽📖جزء10⇦🌹 ﷽📖جزء11 🌹 ﷽📖جزء12 🌹 ﷽📖جزء13 🌹 ﷽📖جزء14⇦🌹 ﷽📖جزء15 🌹 ﷽📖جزء16⇦ 🌹 ﷽📖جزء17. 🌹 ﷽📖جزء18⇦ 🌹 ﷽📖جزء19⇦🌹 ﷽📖جزء20 🌹 ﷽📖جزء21 ﷽📖جزء22⇦ ﷽📖جزء23⇦ 🌹 ﷽📖جزء24⇦ ﷽📖جزء25 ﷽📖جزء26 🌹 ﷽📖جزء27⇦ 🌹 ﷽📖جزء28⇦ 🌹 ﷽📖جزء29⇦ 🌹 ﷽📖جزء30 🌹 🕊🥀اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم🥀 🌾اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ 🥀 لبخند امام زمان(عج) روزی قلب هایتان🤲
همراهان عزیز برای شرکت در ختم قرآن به این آیدی پیام بدهید. @hady110
🔸| 📄| نوید صفرے: 🔺آه ڪہ تمام این است ڪہ چقدر دیر فهمیدم زیارت 🏴 چیست و حیف ڪہ فقط روزے یڪ مرتبہ بیشتر نشد....❌ 🌷 🌷
🌹  دستم را.روی سینه ام میگذارم. هنوز بشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و زهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغروشالم را از جلوی در حیاط مےاورد و دستم مےدهد. شالم را سرم میڪنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل می آیـے... علےاصغرهمین ڪه اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالے میڪنند😐 مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید: _ سلام دخترم! خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! آبروم رفت!!! بلند میشوم،سرم را پایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم را میگیرد! _ عیب نداره عزیزم! ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـے نزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا😊 باخجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم، بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده...‌😢 فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلے بد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نزدیک ظهراست گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهراخانوم صورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!😊 _ نه این حرفا چیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم😔 فاطمه دستم رامحکم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغر هم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله👶 خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـے میڪنم، حیاط راپشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم. تو جلوی در ایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے: خوش اومدید...التماس دعا قرار بود تو مرا برسانے خانه عمه جان. اما ڪسـے ڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می آید: محتاجیم...خدانگهدار ✍ ادامه دارد ...
🌹 چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـے با فاطمه سادات در ارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بود و من خیلـے دوستش داشتم. مادرم بلاخره بعد از پنج روز تماس گرفت... صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را ڪر میڪند. بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم. _ بله؟ _ . _ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟ _ . _ چراگریه میڪنـے؟؟ _ . _ نمیفهمم چےمیگیـــــ.... _ . صدای مادرم درگوشم میپیچد! بابابزرگ...مرد! تمام تنم سرد میشود! اشڪ چشمهایم را میسوزاند! بابایـے...یاد ڪودڪـے و بازی های دسته جمعـے و شلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!... چقدر زود دیرشد. حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم . دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم! همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز...😔 رابطه ام هرروز با فاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده. باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم😢 چندتقه به در میخورد. _ ریحان مامان؟! _ جانم مامان!..بیاتو! مادرم بایڪ سینـے ڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستـے چیده شده بود داخل می آید. روی تخت مینشنید و نگاهم میڪند. _ امروز عڪاسـے چطور بود؟ مینشینم یک برش بزرگ ازکیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـے بد نبود!😒 دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند. باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان😐 _ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع...چیزی شده؟!😓 _ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو!.و پشت بندش خندید کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم... _ چی...چ...چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که! _ مامان مریم تروخداا...من کہ بهتون گفتم فعلاً قصد ندارم😠 _ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه! _ عخی حتماً یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس این پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه...داداش دوستت فاطمه! باناباوری نگاهش میکنم! یعنـے درست شنیدم؟ گیج بودم . فقط میدانستم که . ✍ ادامه دارد ...