eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 بِســـم‌ِالله‌الرَحمــن‌ِالرَحیــم 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، 🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، 🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، 🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، 🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹 ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨ @Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه @Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امام زمان ارواحنا فداه به زور نمیاد! 🎙استاد عالی اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
شهیدم ابراهیم هادی ‌می گفت: اگر می گویید الگویتان حضرت زهرا(سلام الله علیها) است باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و حجاب شما فاطمی باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
🕊 پانزدهمین روز از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار «اللهم عجل لولیک فرج » 🔹به نیابت از شهید حاج علی محمدی پور🕊 🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا 💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
💠مشخصات شهید علی محمدی پور *نام و نام خانوادگی : علی محمدی پور *نام پدر : جواد *محل تولد : دقوق آباد رفسنجان *تاریخ ولادت : ۱۳۳۸ *تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/10/19 *محل شهادت : شلمچه *نحوه شهادت : عملیات کربلای 5 *مدت عمر : ۲۳ سـال *محل مزار : گلزار شهدای دقوق‌آباد *کتاب مربوط به این شهید: برای قاتلم برای قاتلم خاطرات و زندگینامه سردار شهید علی شهید 🕊🌹
✍کارگری که بیماران را شفا می دهد سردار شهید حاج علی محمدی پور فرمانده گردان ۴۱۲ فاطمه زهرا سلام الله لشکر ثارالله و کارگر شرکت ملی صنایع مس ایران 🌹شهیدی که زمان شهادت خودش و نحوه شهادت همرزمانش را پیش بینی کرد و قاتل خود را هم شفاعت نمود. 🔹برای رفع مشکل بیماری همسرم متوسل به شهید حاج علی محمدی شدم. 🔸دو سالی دارو درمانی می کرد اما نتیجه ای نداشت تا اینکه دکتر گفته بود دارو جواب نمی دهد و باید پرتو درمانی کنه و در نهایت عمل جراحی ⭕️شخصی که پرتو درمانی انجام می دهد باید چهار روز از همه دور باشه و ما هم بچه کوچک داشتیم و این کار امکان پذیر نبود. 🔹تصمیم گرفتم چهل روز صبح زیارت عاشورا بخوانم و هدیه نمایم به شهید حاج علی محمدی 🔸بعد از آن همسرم برای انجام آزمایشات به دکتر مراجعه نمود که دکتر گفت نه تنها پرتو درمانی بلکه نیاز به دارو هم دیگر حتی ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیزدهم محرم الحرام مراسم عزاداری نمادین زنان قبیله "بنی اسد" در این دسته حزن انگیز کمتر شناخته شده، عزاداران با بیل، کلنگ و زنبیل های سنتی خاکبرداری (از جنس برگ درخت خرما) به نشانه دفن ابدان مطهر در مراسم حضور می یابند، در سال های اخیر فقط از زنبیل حصیری استفاده می شود و زنان حضور چشمگیری دارند دسته عزاداری بنی‌اسد پس از دسته عزاداری طویریج در روز عاشورا به عنوان بزرگترین دسته عزاداری سیدالشهداء در عراق به شمار می‌رود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شهید حاج علی محمدی یکی از زبده ترین فرمانده گردانهای لشکر ۴۱ ثارالله کرمان که نحوه شهادت خودش را هم گفت... 🔹بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند: 🔸حسین برادرم شهید حسین محمدی پور برادر شهید حاج علی محمدی پور چه بخواهد و چه نخواهد شهید خواهد شد. 🔸نجمیان سید کاظم و برادرش مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند. 🔹جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند. 🔸رضا قربانی محمود حسن زاده دو دوست با وفا با هم شهید می شوند. 🔹ثمره نه شهید می شود و نه مجروح. 🔸همه پیش بینی ها ی حاج علی درست از کار در آمد او حتی نحوه ی شهادت خودش را هم گفت. 🔹این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود من دیگر بر نمی گردم... 🔸خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم من پرچم را می برم تا برسانم به دژ ولی به آن نمی رسم می دانم که نرسیده به دژ شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد...
گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. 🔘"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست... 💠با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است. ▪️شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي... ‌ به نقل از مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج علی محمدی پور❤️🌷 بخشی از وصیت نامه " ای برادر عرب که به دنبا ل من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی و مرا شهید کنی بدان که تو ، حالا دنبال من می گردی اما روز قیامت من به دنبا ل تو خواهم گشت با این تفاوت که تو د نبا ل من می گردی که مرا بکشی و من به د نبا ل تو خواهم گشت تا تو را شفاعت کنم ."    🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷
🌹 ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته اآجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تو از کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد. تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ...
🌹 ❤️ ❤️ بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی...دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویی _ چیزی نیست زیر آفتاب بودم...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میز فاصله میگیری. فاطمه بہ من اشاره میکند _ برو دنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرا اومدی؟...چیزی نیست که!چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی... مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی... 💞 پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آروم تر... _ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش... پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وا میشه! مادرم درلحظه بغض میکند _ مشهد؟....آره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم... _ هرچی شما بگی بابا _ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن...گفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش را چنگ میزند _ زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... _ پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم... شیرینی را دردهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصاً الان که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیرکاکائو بدست در را باز میکند.نگاهش بہ من که می افتد میگوید _ وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روی میز تحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری... پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد یعنی...تو اون سرت !شوهر ذلیل! میرود و من تنها میمانم با یک عالم ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مدتی هست که درگیر سوالے شده ام توچه داری که من اینگونہ هوایے شده ام ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ...
🌹 ❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.;مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وختی نشستی هی غر میزنی. پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان از دستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو را نگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابرو های پهن و پیوسته اش را درهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. در دلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت کنید آقا!! صورتش راجمع میکند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی! از پشت همان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را به حداقل میرسانی... _ یه چند لحظه !! مرد  شانه اش را کنار میکشد و با لحن بدی میگوید _ چندلحظه چی؟حتماً صاحابشی! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ...
🌹 ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ _ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن.. _ برو آقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم...ببین بلیطا رو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت را بالا می آوری سمت دکمه آخر پیرهن  مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!! مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و با لبخند معناداری میگویـے _ خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !! بازوی مرا میگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم. _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و با حرص داد میزند _ اره اونام ازخودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولاً سلام دوماً چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ آره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟...اینکه دکمشو پاره کردی _ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم .....لاالله الا الله...میزدم... فقط بخاطر یه کلمش... دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!با ذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث را عوض میکنی _ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید: _ از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر ... باشرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم! فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگوید ماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ اره اصن تو رو آدم حساب نکردم 😁 اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد.لبخندم محو میشود. _ باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟ سرش را تکان میدهد _ از دست شما جوونا آدم داغ میکنه بخدا! نمیاد!... یڪ لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت....میگفت کار واجب داره! حس کردم اگر چنددجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم _ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه! اشک پلکم ر اخیس میکند _ پس چرا هیچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها... نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید. با پشت دست صورتم را پاک میکنم _ دوس داشتم باهم بریم... بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پر از غصه میشود _ ریحانه! برام دعا کن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست. اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطار آهسته آهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م باناباوری داد میزنم _ چیییی؟؟؟؟ ارام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!!! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا