#دستخطشهیدابراهیمهادی:
🔸راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار میباشد. رزق مومن که می دانید چیست؟
_از همان سور های امامحسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی
#ما_ملت_امام_حسینیم🥀
Ali Faniزیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
زمان:
حجم:
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز بیست و سوم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید محمدعلی برزگر
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
💠شهید محمدعلی برزگر یکم فروردین 1342 در محمد آباد ( از توابع آباده ) دیده به دنیا گشود
🔹 در 3 سالگی پدرش را از دست داد . تا کلاس دوم راهنمائی در آباده مشغول به تحصیل بود و تا قبل از انقلاب در کارگاه تراشکاری کار می کرد و در زمان انقلاب همراه با دوستان جوان خود در فعالیت های مذهبی ، سیاسی و تظاهرات و راهپیمائی ها فعالانه شرکت داشت
🔹 پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ و شکل گیری بسیج مستضعفین به عضویت بسیج در آمد و در هسته های مقاومت شهری فعالیت چشم گیری داشت .
چندین بار به جبهه جنگ رفت و در عملیات های متفاوتی شرکت می نمود .
🔹شهید برزگر سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آباده شد . وی با حضور در عملیات های مختلف نقش آفرینی کرد و در سمت جانشینی و فرماندهی گردان قمر بنی هاشم(ع) آباده ایفای نقش کرد.
🔹شهید محمد علی برزگر در شامگاه پنج شنبه 26/3/67 ساعت 10: 7 بر فراز قله قلمیش به آرزویش رسید و به دوستان شهیدش پیوست
#شهید_محمدعلی_برزگر
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔حسین جانم همه عالم دیوانه ات هستند
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 سؤال: برای مشرّف شدن به زیارت عتبات عالیات چه ذکری بخوانیم؟
💠 حاج آقا جاودان: برای اسیران کربلا بسیار صلوات بفرستدید. با همان نیّت، برای مدفونین در قبرستان «وادی السلام» نجف، هر شب یک حمد و ۱۱ توحید بخوانید و هدیه کنید. امیدواریم به مرحمت خدا نتیجه بدهد.
💠 استاد! من تا حالا کربلا نرفتم؛ هر کار میکنم طلبیده نمیشوم. میترسم بمیرم کربلا نرفته باشم، چیکار کنم بطلبند؟
💠 حاج آقا جاودان: برای اسیران کربلا صلوات بفرستید؛ فراوان و با توجّه!
📚نسیمهای گرهگُشا، ص ۱۱٠
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💔حسین جانم همه عالم دیوانه ات هستند
🕯ᭂ࿐
ولی چطور دلشون اومد؟
سه روز
تنها
تو دل صحرا
زیر اون آفتاب سوزان
عزیز فاطمه(س) رو رها کنن!💔
قُتِلَ الحُسینُ بِکَربَلا ذُبِحَ العَطشَانُ بِنینَوا
#یاحُسین
🕯ᭂ࿐
•••🧡💭"
چَـشمهـٰاییڪشـھید
حَتـۍازپشـتِقآبِشـیشِـھای؛
خیـرهخـیرهدنبـٰآلِتـوسـت
ڪھبـھگنـٰآهآلـودهنشوی..:)
بـھچَـشمهآیـشآنقَسـم،
تورامۍبینـند...!🖐🏼
•• #شهیدانہ🕊
3.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئوی کمتر دیده شده از حضور شهید سلیمانی در خط مقدم مبارزه با داعش.
💠 #غلام_سیاه_امام_حسین(ع)✨
🔸تو #آمریکا مراسم روضه بود ...
شب اول یه #سیاه_پوست هم اومد مراسم ...
🔹براش یه مترجم گذاشتیم ...
شبای بعد همین جور هی تعداد #سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم
یه جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم
🔸شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان #شیعه بشن!
🔹پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟!
همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه!
🔸ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!!
گفت شب اول یه تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!!
🔹 غلام سیاه امام حسین ....
🔸همونی که وقتی #امام_حسین سر غلامش رو گذاشت رو پای خودش، غلام سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر #غلام_سیاه نیست!!
🔹ولی امام حسین(ع) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!!
من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره ...
#لبیک_یا_حسین...♥️
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_پنج
❤️ #هوالعشــــــق
دسته باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم.چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم به زودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یکدفعه به سرم میزند
_فاطمه؟
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_هوم؟...
_بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_وااااا...حالت خوبه؟
_نچ دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا می اندازد
_خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روزخداحافظیمان دوس داشتم به پشت بام بروم...
یک کت مشکی تنش میکند وروسری اش را برمیدارد
_بریم پایین اونجاسرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهن نگاه میکنیم وسمت هال میدویم.زهراخانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود،شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن از کجا معلوم علی....
💞
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
_بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_بله؟؟؟....
صدای بادو خش خش فقط...
یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم
_الو...بله بفرمایید...
وصدای تو!...ضعیف و بریده بریده...
_الو!...ریحا...خودتی!!...
اشک به چشمانم میدود.زهرا خانون در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید ولب میزند
_کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_علی؟...خوبی؟؟؟...
اسم علی را که میگویم مادرو خواهرت مثل اسپند روی آتیش میشوند
_دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_علی!!!!؟؟...الو...
و دوباره...
_نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!!...
سرم را تکان میدهم...
_ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی...
باز هم بغض منو صدای ضعیف تو!
_تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت قطع میشود و بعدهم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم و صدای هق هق من...و لرزش شانه های مادرت!
💞
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید
اینکه دوستت دارم ودلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشه لحظه ای از تو جدا بود..اینکه اینجا همه چیز خوب است!فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهرا خانوم همانطور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد...
_چی میگفت؟...
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده...
آب دهانم را بزور قورت میدهم
_ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو به همه بگم!
زیر لب خدایا شکری میگوید و به صورتم نگاه میکند
_حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_به همون دلیلی که پلک شما خیسه...
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود
✍ ادامه دارد ...