eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 بِســـم‌ِالله‌الرَحمــن‌ِالرَحیــم 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، 🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، 🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، 🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، 🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹 ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨ @Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه @Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدید وقتی بچه مون گم میشه چقدر حالمون بد میشه و چطور در به در دنبالش میگردیم و از هر کسی که میبینیم سراغش رو میگیریم حال آدم منتظر اینجوری باید باشه ما قرنهاست که مهدی فاطمه رو گم کردیم و بیخیالیم و حتی دنبالش هم نمیگردیم و اوست آقای وحیدو فرید و طرید ما ببخش آقاجان که سالها دروغ گفتیم (بابی انت و امی و اهلی و مالی ) حداقل تو ما را پیدا کن ما که .... السلام علیک یا بقیة الله عج فی ارضه
شہـادت‌ بہ‌ آسمـٰان‌ ࢪفتـن‌ نیست بہ‌ خۅد‌ آمـدن‌ است ..! شــهیدابراهیم‌هادے🤍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهـی ... فاصله ما و یه خمپاره است ؛ یه سیم خاردارِ به اسمِ ! از این ها که بگذریم ، می رسیم ...
﷽ ✨ تربیت شدگان اهل بیت (علیهم‌السلام) 🔰 آدم مات و مبهوت می‌شود در عظمت افرادی که تربیت شده اهل بیت‌ (علیهم‌السلام) هستند. ✍🏻 شبی سیصد طلبه در فیضیه‌ قم همه با هم خواب دیدند فردا تشییع جنازه‌ یکی از بزرگان است و رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) زیر تابوت ایستاده‌ و به سینه می‌زنند. فردای آن روز میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (رحمة‌الله‌علیه) از دنیا رفتند و تشییع جنازه‌ ایشان شد. ✍🏻 مرحوم علامه طباطبایی (رحمة‌الله‌علیه) فرموده بودند: در قبرستان شیخان کنار مزار (رحمة‌الله‌علیه) بروید و به ایشان اصرار کرده و او را واسطه کنید که در عالم معنا محضر حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) مشرف بشوند و بانو را مجاب کنند که خود خانم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) تربیت شما را به عهده بگیرند. سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 به نام خداوند بخشنده مهربان 💫 ▪️ختم قرآن کریم به نیابت از همه شهدا و همه اموات ▪️هدیه به محضر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیهم ▪️به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ﷽📖جزء1⇦ 🌹 ﷽📖جزء2⇦🌹 ﷽📖جزء3⇦ 🌹 ﷽📖جزء4. 🌹 ﷽📖جزء5⇦🌹 ﷽📖جزء6. 🌹 ﷽📖جز7 🌹 ﷽📖جزء8⇦🌹 ﷽📖جزء9⇦ 🌹 ﷽📖جزء10⇦🌹 ﷽📖جزء11 🌹 ﷽📖جزء12 🌹 ﷽📖جزء13 🌹 ﷽📖جزء14⇦🌹 ﷽📖جزء15 🌹 ﷽📖جزء16⇦ 🌹 ﷽📖جزء17. 🌹 ﷽📖جزء18⇦ 🌹 ﷽📖جزء19⇦🌹 ﷽📖جزء20 🌹 ﷽📖جزء21 🌹 ﷽📖جزء22⇦ 🌹 ﷽📖جزء23⇦ 🌹 ﷽📖جزء24⇦ 🌹 ﷽📖جزء25 🌹 ﷽📖جزء26 🌹 ﷽📖جزء27⇦ 🌹 ﷽📖جزء28⇦ 🌹 ﷽📖جزء29⇦ 🌹 ﷽📖جزء30 🌹 🕊🥀اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم🥀 🌾اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ 🥀 لبخند امام زمان(عج) روزی قلب هایتان🤲
بزرگواران برای شرکت در ختم قرآن به این آیدی پیام بدهید. @hady110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم مهدی ایمانی هستیم 🕊 💠 شهید مهدی ایمانی فردویی متولد سال 1362 هجری شمسی بود 💠ایشان به مدت 14 سال، خادم آستان مقدس فاطمی (س)، مسؤول انتظامات صحن مقدس صاحب الزمان (عج) و در خدمت زائران حرم حضرت فاطمه معصومه (س) بود
💠شهید والامقام در عمر سراسر پر خیروبرکت خویش جز به خدمت خلق و گره‌گشایی و دستگیری از هم نوعانش در پی هدف دیگری نبود. 🔹در همه حال و در هر شرایطی لبخند آرام‌بخش او از چهره‌اش محو نشد تواضع، سادگی و خوش‌رویی سیمای او را در نظر همگان ماندگار کرده است. 💠در مناجات شبانه غرق اشک و عشق و اشتیاق و در توسل به ائمه معصومین زبانزد خاص و عام، به‌گونه‌ای که در برپایی هیئت‌های مذهبی سرآمد همه بود. @Shahid_ebrahim_hadi3
💠در سال 1394 دوست صمیمی وجناق وی، قاسم غریب در سوریه به شهادت رسید و همین امر سبب شد تا شوق اعزام به سوریه و درآمدن در جرگه مدافعان حرم، بیش از پیش در دل مهدی طنین اندازد. 💠او در آن ایام، شب و روز نمی شناخت و همواره تلاش داشت تا خانواده و بویژه همسرش را برای رفتن به سوریه متقاعد کند تا این که همسر شهید قاسم غریب از خواهرش خواست با قبول اعزام مهدی به سوریه، این آتش را در درون وی فرو نشاند و به آرامش وی کمک کند. 🔹مهدی بعد از دو بار رفتن به سوریه و بازگشت به وطن، به همسرش اینچنین می گفت: «دیگر دست خودم نیست؛ باید باز هم بروم ... .» @Shahid_ebrahim_hadi3
💠شهید مدافع حرم مهدی ایمانی، در سن 34 سالگی، پس از بارها اعزام داوطلبانه به مناطق عملیاتی سوریه غیرتمندانه در 22 آذرماه سال 96، در منطقه دیرالزور به آرزوی قلبی خود، مقام والای شهادت نائل آمد @Shahid_ebrahim_hadi3
همیشھ میگفت : زیباترین شہادت را میخواهم! یك بار پرسیدم : شہادت خودش زیباست؛ زیباترین شہادت چگونھ است؟… در جواب گفت : زیباترین شہادت این است کھ؛ جنازھ‌اے هم از انسان باقے نماند 🌷
💠هر دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه (سلام‌الله علیها) بودیم. 🔹 دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم، وقتی برمی‌گشتیم، گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز! گفتم چرا؟ 💠گفت چون همیشه موقع خداحافظی می‌گفتم یا حضرت معصومه (س) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب (س) نوکری کنم. 🔹ولی این‌بار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب (س). 💠من هم خندیدیم و گفتم خب چه فرقی کرد؟ گفت: اینها دریای کرم هستند چیزی را که ببخشند دیگر پس نمی‌گیرند 🔸راوی همسر شهید @Shahid_ebrahim_hadi3
💐 زمستون سال هشتاد و نه،آبجی مریم زنگ زد.نگران بود و با گریه سرم داد می کشید؛ _حسن کجایی؟خودت رو برسون!مجید رو دیدم با چندتا از مواد فروش ها،بگو و بخند راه انداخته بود.بدبخت شدم،حالا چه خاکی به سرم بریزم ! _آبجی این حرفا نیست!مجید اهل هرکاری باشه،دور این یه قلم خلاف نمیره.حالا یه سلام و علیکی باهاشون کرده،دلیلِ معتاد شدن نمیشه. _داداش!گفت من از این به بعد،با همین ها نشست و برخاست دارم،تا شماها اینقدر به من گیر ندید! _من از بچه ها می پرسم ببینم،با کی نشست و برخاست داشته.هر کی بخواد تو فکر معتاد کردن مجید باشه،زنده ش نمی‌ذارم.سلام منو هم بهش برسون.بگو خونت پای خودته!تا خیال نکنه هر غلطی که دوست داشته باشه،میتونه بکنه و کسی هم کاری به کارش نداره. _تو رو خدا داداش یه کاری بکن. _از بس بهش گیر میدی،شاید میخواسته تو رو حرص بده. یه تکونی خورده بودم البته.پیش خودم گفتم:نکنه مجید رو معتادش کنن!تلفن را برداشتم و به هرچی مواد فروش یافت آبادی بود،زنگ زدم.به آدم هایی که بعدها،یکی دوتایشان حبس ابد خوردن و یکیش هم اعدام شد.ازشون می پرسیدم؛کی جرأت کرده با خواهرزاده م بشین پاشو راه بندازه و معتادش کنه؟از بین اون چهل پنجاه نفر،هیچ کدومشون جرأت نداشتند بگن با مجید برو و بیا دارند.تا دو سه روز مجید جلو چشمم آفتابی نمی‌شد. دستم آمد؛مجید فقط یه سلام و علیکی با اونها داشته و تمام.هیچی هم در کار نبوده.اونم برا این که آبجیم کمتر بهش گیر بده.چند روز بعد سوار ماشین مهرشاد بود. سر میدون بهش رسیدم،با ماشین پیچیدم جلوش.ماشین رو روشن گذاشتم و پریدم بیرون.تا از ماشین پیاده شد،گرفتمش و یه کشیده آب دار خوابوندم تو گوشش.جیکش در نیومد.نخواست سیلی را پس بده.اخلاقش همین بود؛توی دعوا ،من یا مهرشاد هرقدر که سرش داد می زدیم،واسه این که دعوا ختم به شرّ نشه،صداش در نمی‌اومد.بعدِ اون روز،نه دیدم و نه شنیدم که با موادفروش یا آدم معتاد ،خیلی صمیمی بشه.اما نگفته نمونه؛دست جماعت معتاد رو،به هر طریقی که می تونست ،می گرفت تا شاید ترک کنند.پول دستی نميداد که خرج مواد کنند.اما کمک های دیگری میکرد،توی یکی از غذاخوری ها حساب دفتری داشت.سپرده بود به چندتا معتاد ؛بعضی از شب ها به حساب مجید،برن اونجا غذا بخورن.گاهی شب ها هم چند پرس غذا می‌گرفت و در خونه ی فقرا می‌فرستاد و آخر ماه که میشد،همه را با غذا خوری حساب می کرد. بعد از سربازیش یه نیسان آبی خرید.پلاک عقیق که آیه ی ((و ان یکاد))روش حک شده بود و یک پلاک ((یا ابوالفضل ))روی آینه جلوی ماشین نصب کرده بود.هر صبح که می خواست ماشین رو روشن کنه،قبلش این دو پلاک را می بوسید و بعد راه می افتاد.یک مدتی نیسان رو داشت و فروخت شونزده میلیون تومن.سربندش پنج میلیون تومن هم از قرض‌الحسنه خونگی نوبتش شده بود .ظرف بیست روزی که بیکار بود،هشت میلیون از پول ماشین و این پنج میلیون رو،خرج خوش گذرونی کرد و با دوستاش خورد.بعد از اون چند تایی ماشین عوض کرد،تا این که تصمیم گرفت،برا خودش قهوه خونه بزنه.ما خوشحال شدیم .گفتیم خب خداروشکر،دیگه سرش گرم کار میشه.دیگه هرروز یه دردسر تازه نداریم. یه نفس راحتی می کشیم. اما دردسرها فقط شکلش عوض شد.کمتر که نشدند هیچ،حتی بیشتر هم شد.همه مشتری هاش،رفقاش بودند.اگر هم دوست نبودند،بعدِ یه بار که به قهوه خونه می اومدند و یه قلیون چاق می کردند،باهاش رفیق می شدن.آنچنان که اگه من یه نفر نمی دونستم،باورم میشد که اینها بیست سالی است که رفیقند.شب که میشد،پنجاه هزار تومن هم از من یا مهرشاد دستی می گرفت. حتی پول ذغالش هم براش نمی موند.با مشتری هایی که مجيد داشت،اگه هرکسی دیگه جای او بود؛سر سال شاسی بلند سوار می‌شد و یه خونه،بالای تهرون به نامش بود.اما مجید قهوه خونه اش رو،پای رفیق گذاشته بود.همون جا بود که با بچه هیأتی ها و مذهبی آشنا شد و کم کم پاش،به هیئت هایی غیر از دهه محرم باز شد.یه بار ساعت دو نصفه شب بود،که دیدم صورتش قرمز و چشماش پف کرده.تا دیدمش،با تعجب گفتم:صورتت چی شده؟چرا اینقدر سوخته و سرخه؟باز با کی دعوا کردی؟شایدم میونجی شدی؟ _هیئت بودم. با خنده گفتم:هیئت!این موقع؟تو که فقط دهه اول محرم میری هیئت،اونم میری حسینیه.یه قطره نم هم از چشمات نمیاد! _هیئت رفیقم مرتضی کریمی بودم. تعجب کردم.پیش خودم می گفتم؛یعنی مجید توی هیات،اونقدر خودش رو زده که صورتش،این طور سرخ شده؟همین طور.....،مجید کم کم عوض شد.عوض شدنش هم،از کربلا رفتنش سال نود و سه شروع شد.همه این تغییر را به چشم دیدیم.😭 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 وقتی برگشت،به همه گفت: _از امام حسین خواسته م؛من رو آدمم بکنه و دیگه هر غلطی نکنم.رفتم کربلا توبه کردم و برگشتم. هر کار خلافی که داشت،کم کم کنار گذاشت.حتی یه مرتبه داشت کاری میکرد که من و دید،سرخ و سفید شد.داد کشیدم سرش ؛مجید چه غلطی می کنی؟مگه توبه نکردی؟مگه دور خلاف ،خط نکشیدی؟ما رو مسخره کردی یا خودت رو؟ _حسن لُر غلط کردم،غلط!بار آخرمه،دیگه تموم. و واقعا هم تمام شد و دور خیلی از کارها را خط قرمز کشید .سر خلافی ماشین که تعریف کردم،یه بلندگو روی نیسانش بود.اول زنگ میزد نمایشگاه که ببینه من کجام؟تا می فهمید توی نمایشگاه نیستم،می اومد جلو مغازه و پشت بلندگو شروع می کرد مسخره بازی؛حسن لُر،آی حسن لر!کجایی؟اگه جرأت داری بیا بیرون،من سند ماشین نمیخوام،خلافی رو هم خودت باید بدی،من امروز اومدم اینجا بترکونم.ببینم کی میتونه جلو منو بگیره! یه کم شلوغ میکرد و بعدش هم میرفت.فقط این وسط مغازه دارهای اطراف از خنده روده بر می شدند.این اتفاق چند مرتبه افتاد،اما هیچ کدوم از ما دلگیر نمی شدیم.مجید بعد از این که با حاج جواد قربانی و بقیه دوستانش از بچه های گردان امام علی آشنا شد،و بعد هم با مرتضی کریمی،راهش رو به خوبی مشخص کرد. به بهانه فوت یکی دو نفر توی فامیل ما و باباش،ریش هم گذاشت.کسی زیاد بهش گیر نمی داد.تیپ ظاهریش هم عوض شد.از اون همه شری که در مجید سراغ داشتم،فقط شوخی ها و مسخره بازی هاش به جا موند و بقیه ،همراه اون خط قرمزها از بین رفتند.کم حرف هم شده بود.همون اواخر یه روز آقا افضل،منو کنار کشید و گفت:مجید میگه قلیون رو گذاشتم کنار. _نه بابا،فکر نمی‌کنم. _میگه چون میخوام برم سوریه،يا نمیدونم آلمان،دیگه تا آخر عمرم قلیون نمی کشم.ببین راست میگه یا سر کارمون‌ گذاشته. چون می ترسید آبجیم و آقا افضل اجازه رفتن به سوریه را بهش ندن،همه جا پر کرده بود که میخوام برم آلمان برای کار.البته‌ همه ما میدونستیم میخواد بره سوریه،اما با اون سابقه ای که از مجید می دونستیم،می گفتیم این سوریه برو نیست.برا امتحان کردنش،باهم رفتیم قهوه خونه،سفارش یه قلیون دادم.گفتم:مجید چی میکشی؟ _من هیچی. _خوبی؟تو روزی بیست تا قلیون میکشی،یه قلیون هم جلو ماشینته! _نه حسن لر،ترک کردم،یکی دوماهی میشه،برا این که منو ببرن سوریه،دور خیلی از چیزها و کارها رو خط کشیدم. 💥ادامه دارد.. ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ واقعا هم ترک کرده بود.آبجی مریم روز نبود که زنگ نزنه و بگه:داداش،یه کاری بکن!مجید داره میره سوریه.من همین یه پسر رو دارم،شما می دونید چقدر بهش وابسته ام. اعصابم بهم‌ ریخته بود.نمی دونستم چی کار کنم.باورم هم نمی‌شد. که مجید بره سوریه.هرکسی که این حرف رو می شنید،مسخره می‌کرد. فکر می کردند ما دروغ می‌گیم یا اونها رو دست انداختیم. یه روز بهش گفتم:الهی بری و برنگردی،بری شهید بشی و ما از دستت راحت بشیم! حسن لر،من اگه اون دنیا هم برم،باز هم از تو می کَنَم،خیالت راحت. و در نهایت ناباوری همه ی ما،مجید رفت که رفت.آبجیم و آقا افضل خیلی این طرف اون طرف رفتند که مجید رو برگردونند.آخرش آقا افضل راضی شد که یه هفته مجید اونجا باشه.بالاخره جوون بود و غرور داشت.نمی خواست غرورش پیش دوستان و فرمانده هاش بشکنه.ضمنا می دونست برای دفاع از حرم حضرت زینب رفته،خوشحال هم بود. یه روز به من زنگ زد. صداش رو که شنیدم،انگار جون تازه ای گرفتم. _سلام دایی. برای اولین و آخرین مرتبه در عمرش،من رو دایی صدا زد.جواب سلامش را نداده،چهار پنج تا لیچار بارش کردم. _دایی،چرا لیچار میگی؟حواست باشه،اینجا صدات جمع میشه ها!حالا از من گفتن بود. _مرد حسابی بلند شدی رفتی!حالا بگو ببینم چی کار داری؟ _دایی،حواست به خونه ما باشه،من برنمی گردم. _یعنی چی که نمی گردی؟ _همین که شنیدی. من دیگه برنمی گردم!مواظب مامان مریم و افضل بابایی باش. و قطع کرد.این رو که گفت،توی دلم،نه زبونی،کلی لیچار نثارش کردم.تا چند روز زنگ میزد و ازش بی خبر نبودیم.تا این که زنگ زد به آبجیم و گفت:((من تا چند روز آینده نمی تونم زنگ بزنم،بلند نشید برید این گردان و اون گردان و آبرو ریزی کنید.)) 🌷🕊 💥ادامه دارد...