دیگھ چجورۍ باید بشـھ ڪھ بفھمۍ سربازی؟
نمیخواۍ سرباز شۍ؟ خوش اومدۍ..
میخوای؟ محڪم شو ، یاعلۍ!!!🙋🏻♂
برس ، چون رسیده میرسونـھ..
اگـھ ساختـھ شدۍ و رسیدۍ قلـھ ،
میتونـے دگر سازی ڪنۍ و برسونے قلہ!!
بسیجۍ ڪھ از ڪار خستـھ نیاد و بخوابـھ ڪھ بسیجۍ نیست..!
خدایـے چیڪار کردی؟!
فقط بلدۍ تیپ بسیجۍ بگیری؟😐
چرا فقط ادا درمیارۍ؟🔪🚶🏿♂
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 ایشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شم
#سلامبرابراهیم۱📚
بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچهها در حالي كه صورتهايشان خيس از
اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته
سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم.
مــن به همراه ابراهيم، يكي از پلهاي ســنگين و متحرك را روي دســت
گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.
حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل
سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم!
همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت كرديم.
•═┄•※☘🌺☘※•┄═•
#سلام_بر_ابراهیم
📎ابراهیم در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان (منطقه ۱۴) و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی محروم (منطقه ۱۵) تهران. تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمایی نرفت! حتی نمیگفت که چرا به آن مدرسه نمیرود!
☀یک روز مدیر مدرسه راهنمایی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقای ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچههای منطقه محروم هستند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها را بکنی.
✏آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعتهایش را در مدرسه دیگری پر کرد. حالا همه بچهها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف میکنند، ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بیبضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. با ابراهیم صحبت کردم. حرفهای مدیر مدرسه را به او گفتم. اما فایدهای نداشت. وقتش را جای دیگری پر کرده بود.
سر سفره داشت غذا میخورد، صدای اذانو که شنید بلند شد
بهش گفتیم: بیشین بخور بعد غذا برو غذات سرد میشه ها
گفت: اگه نرم غذای روحم سرد میشه
شهید محمود شهبازی🌷
🌱
نمازش ک تمام شد
چادر را
تا کرد و گذاشت در سجاده
موهایش را پریشان کرد
سرخاب
سفیدابی کرد و وارد مجلس
مهمانی شد
فرشته سمت چپ
لبخند تلخی زد و به فرشته سمت
راست گفت:انگار فقط خدا نامحرمه...!
*(حجاب من وقارمن است)*