#ڪــلامشهـــید
🌹دکتر مصطفۍ چمران:
خدایا آتقدر به ما قدرتتحمل
ده ڪه اگر از زمــین و آسمـان
رگبار دشمنـــے و باران تهــمت
ببارد در #ایمـــان خالصانه ما
به تو خللی وارد نشود.
هدایت شده از « نُصرةُ القُرآن »
#ایمان
3⃣قرآن داستان دو تا دوستو میگه
که یکی باغش بار داد(وَكَانَ لَهُۥ ثَمَرٞ)
و اون یکی باغش بی بار شد
🚫اما نگفت خدایا منکه مومن بودم چرا باغم خشکه
اون که بی دین بود چرا باغش پر ثمر شد
✅گفت:
ی باغ ارزش نداره من به خدا گله کنم و ناراضی بشم
(هر چی خدا بخواد) شاید بهتر از باغت رو به من بده یا از آسمون چیزی بفرسته که باغ منم آباد بشه (کهف،۳۸،۳۹،۴۰)
@nosrat_al_quran
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
📹 امام از سرآمدان تاریخ ما است سخنرانی رهبر انقلاب در حرم مطهر امام خمینی(رحمةاللهعلیه) ۱۴۰۲/۳/۱۴
🔴 #امید و #ایمان دو #کلید اصلی برای باز کردن قفل ها در #اخرالزمان
🔹️ امروز رهبر انقلاب از این دو واژه امید و ایمان نام بردن و به نظر من در این #اخرالزمان که طبق روایات ناامیدی زیاد میشه و کفر همه جا را فرا می گیرد بهترین راه حل عبور از بحران های پیشرو می باشد...
🔹️ ایمان به خدا و معصومین مخصوصا ایمان به ظهور و مهدویت و امام زمان عج و همچنین امید به آمدنش و ظهور قطعی ایشان و اعتقاد و ایمان به #وعده_الهی، کلید اصلی عبور از این پیج تاریخی است...
#خود_سازی
#وظایف_منتظران
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
#کلام_شهید
ديروز از هرچه بود گذشتيم، امروز از هرچه بوديم!
آنجا پشت #خاکريز بوديم و اينجا در پناه ميز!
ديروز دنبال #گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود!
جبهه بوي #ايمان مي داد و اينجا ايمانمان بو مي دهد!
#الهي!
بصيرمان باش تا #بصير گرديم و بصيرمان کن تا از #مسير برنگرديم!
و #آزادمان کن تا #اسير نگرديم
#شهید_نورعلی_شوشتری🌷
#سالروز_شهادت