🌹#مدافع_عشــــق
#قسمت_شانزدهم
❤ #هوالعشـــق
_ یک ماهه که درگیراین مسئله ام!..که اگر بگم چی میشه!؟؟؟
" در دلم میگویم چیزی نشد...تنها قلب من شکست!... اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهے از قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـےتوام!...
ذهنم آنقدر درگیر میشود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست! فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالا سرشونه!
اما خیلـے سخته...خیلی!...
من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
بہ خودت می آیـے و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهی:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما...چه میشود عشق من در سینه ات باشد و بعد بپری"
گویـےحرف دلم را ازسڪوتم میخوانـے...
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!....از جنس عاشقـے!
" بـے اختیار لبخند میزنم...
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواند بگوید #دختر_تو_چقدر_احمقی ...اما...اما من فقط این را درک میکنم! که قرار است مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتی_ســــوری
✍ ادامه دارد ...