💗 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_شصت_و_پنجم
از دانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم .خستگے رو تو تمام تنم احساس میکرد .
با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب..
یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم.
اما نمیشد کہ نمیشد. قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت. یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق.
بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت، با هموݧ لباس هاے نظامیشو بکشم.
ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود. اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود. تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود. گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود. پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شد و عطر گلها رو بیشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم. گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کرد و گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم. هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.
با خودم گفتم: عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ. نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم. نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فرداو اومدݧ علے، و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم، چے بگم. بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد .....
💗 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_شصت_و_ششم
تو فکر فردا و اومدݧ علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم و چے بگم، بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد.
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود
ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .
صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم.
الو؟؟
الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسماء ؟؟اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟.
هیچے یکم سرماخوردم .زنگ زدم بگم مـݧ با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ
إ شما هم میاید؟؟الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگرم.الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم .خدافظ.
مواظب خودتوݧ باشید خدافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت.
✍ ادامه دارد ....
✍ نویسنده:خانوم علی آبادی
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_میرم گلهارو آب بدم...
دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد
دستم راروی شانه اش میگذارم...
_آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم...
شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد
_من نمیام ...تو برو...
_نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_میخوام تنها باشم ریحانه...
💞
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم
_باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا
زهرا خانوم با دیدنم میگوید
_بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند
_نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_پشت بوم؟
_آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو...
تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد.
_مامان اینا چین؟
_اینا یکم پڗمرده شده بودن...کندم به بقیه آسی نزنن...
_میشه یکی بردارم؟
_آره گلم ...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد...
💞
همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم وساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تابوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقد کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم...
#علی_ریحانه...
پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ...
اسم تو و من کناره هم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک بگ گل ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هر چی شد محکم باش؟؟
مگه قرار چی بشه؟...
یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_برمیگردی...
یک برگ دیگر
_برنمیگردی...
_برمیگردی...
_برنمیگردی...
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
#بر نمیگردی...
#تــــو آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه....
✍ ادامه دارد ...