💐#مجید_بربری
#قسمت_54
مجید عشقش مرتضی کریمی بود.چند مرتبه ای هم اومد در خونه و با مجید رفتن گردان و این طرف و اون طرف.حتی وقتی رفتنش جدی شد،مرتضی یه مرتبه هم با خانمم صحبت کرد و گفت؛
_شما اصلا نگران مجید نباشید،من هرجا برم،مجید را هم با خودم میبرم.جوونه،اگر ما نبریمش،به غرورش برمیخوره.و تا آخر هم کنار مجید بود.با هم رفتند،و باهم ماندگار شدند.انگار قرارشون همین بود.از اون طرف یکی از فرماندهان مجید بهش میگه؛
))برای رفتن سوریه،قانونه که اجازه نامه از طرف پدر و مادرت بیاری)).
مجید هم یه خانمی رو پیدا میکنه و شماره فرمانده اش را می گیره،به اون خانم میگه؛بگو من راضی ام پسرم با شما بیاد سوریه!وقتی فرمانده اش میگه:))مجید !بهت نمیخوره ،یه مادر پیر داشته باشی)).در جوابش میگه:((همینه که هست!شما به صدای مادر منم گیر می دین؟)).
رفتن مجید جدی شده بود،ولی ما جدی نمی گرفتیم.مریم خانم مدام تلفن دستش بود و به این طرف و اون طرف زنگ میزد و سراغ میگرفت ببینه ،مجید رو میبرن یا نه.به برادرهاش زنگ زد که رفتن مجید حتمی شده،اما هیچ کی این حرف رو جدی نگرفت.آموزشی که میرفت،مسئول تدارکات گردانِ مرتضی بود.همیشه خدا جیب هاش پر از خرمای خشک بود و به ما میداد.دی سال نود و چهار،که رفتنش جدی شد.تاریخ دقیق رو به ما نگفته بود. خانمم یه بوهایی برده بود.یکی دو شب به رفتنش،لباسهایش را پوشید،قرآن رو از روی کمد آورد و گفت:((بابا ،بیا قرآن بگیر رو سر من!)).گفتم برا چی؟
_هیچی همین جوری،میخوام عکس بذارم برا پروفایلم و به همه بگم ببینند من رفتم سوریه.
مریم گفت؛پاشو خودت رو جمع کن،ما عکس نمی گیریم.التماس کرد:
_یه دو تا عکس از من بگیرید.
فردای همون روز،تلفن هامون مدام زنگ می خورد:((مجید رفته سوریه؟)).گفتیم:نه.بعد فهمیدیم مجید عکسها را گذاشته روی پروفایل پیام رسانش.یه جورایی اعلام کرده بود که من دارم میرم و رفت؛به همین راحتی.از سوریه چند مرتبه زنگ میزد.حتی بیشتر از وقت هایی که تهران بود.یه روز سر سجاده نشسته بودم و نمازم تمام شده بود که بهم زنگ زد.گفتم:
_مجید،بابا من حلالت کردم،فقط هرجا میری،مخصوصا جلو جلوها،کلاه آهنی بذار سرت.
به همه ما گفت:تا چند روزی نمی تونه زنگ بزنه و زنگ نزد،تا خبر شهادتش را به ما دادند😭چند وقت پیش،یه پیرزنی که توان راه رفتن هم نداشت،سوار کردم که ببرم در خونه اش.تا نشست توی ماشین،زد زیر گریه. گفتم مادر چی شده؟چرا این قدر بی تابی؟کاری از دستم برمیاد،بگید براتون انجام بدم.گفت((مادر این عکسی که زدی جلو ماشین،من رو به این حال و روز انداخته.چه نسبتی باهاش دارید؟)).
گفتم:این عکس پسرمه،تو سوریه شهید شده،پیکرش هم برنگشته.
_خوشا به سعادتش!این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش را گرفت.من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود،این آقا زاده شما،برام تا دم خونه می آورد ،و تا من و وسایلم رو سرو سامان نمیداد،نمیرفت.😢
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...