eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹گفتم: «مادر... ماندم با یتیمان تو چه کنم؟ 🔹شادمانه گفت: 💫🕊یتیمان هر شهید «عیال الله» هستند». بچه های من هم «عیال الله» هستند.🕊💫
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
🕊🌷سلام و درود خداوند بر شهدای مظلوم غواص🕊🌷 💠شهید اسماعیل فرجوانی ششم آبان ماه سال 1341 در خانواده
🕊🌷وصیت شهید به مادرش 🌷🕊 💠 مادر جان هیچ کس در دنیا نمی ماند. حسین بن علی رفت، شمر و یزید هم رفتند. علی بن ابی طالب رفت، ابن ملجم هم رفت. 🔹 مطمئن باش، امام هم می رود، صدام هم می رود. ولی آن چه که جاودانه می ماند و باید بماند چیست؟ 🔹من این معمای بزرگ را پیش شما امانت می گذارم. هر وقت خواستی به یاد من گریه کنی به این معمای بزرگ فکر کن، من شما را به خدا می سپارم. @Shahid_ebrahim_hadi3
به مناسبت سوم دیماه سالگرد عملیات کربلای۴ بخشی از خاطرات حاج یعقوب مهرابی در کتاب در حال چاپ «کا » (قسمت ۱) 🟢روز دوم دی ماه ۱۳۶۵ روز عجیبی بود. دیگر می‌دانستیم که امشب، شب عملیات است. یکی وصیت نامه می‌نوشت، دیگری بر دست و پایش حنا می‌بست، گویا شب دامادی اوست، عده‌ای موی سر همدیگر را با ماشین اصلاح دستی می زدند. برخی از جمع فاصله گرفته بودند و در گوشه‌ای مشغول قرآن و دعا خواندن، بودند. برخی معرکه گرفته بودند و بساط بگو و بخند راه انداخته بودند. من و عده‌ای دور هم جمع شده بودیم و به روضه خوانی و سینه زنی مشغول بودیم. فیلم بردار‌ها از بچه ها فیلم و مصاحبه می گرفتند. خلاصه غوغایی بود. 🌷چهره‌ها بشاش و خندان. هیج نشانی از ترس و تشویش در هیچ چهره‌ای به چشم نمی خورد. گویا آنجا قطعه ای از بهشت شده بود. انگار نه انگار که تا چند ساعت دیگر باید بروند برای جانبازی و فدا شدن. گویا خروش اروند و دندان‌های تیز گرگ صفتان بعثی را فراموش کرده اند. از بچه های گراش چهار نفر در منطقه «عملیات کربلای چهار» بودیم. حاج محمد نیساری در بخش شنود، من و شهید عباس پناهنده و شهید علی صمیمی، در بخش اطلاعات و عملیات. -اینطور که توجیه شده بودیم و نقشه و کالک داشتیم، محل عملیاتمان، طرف دست چپ جزیره ام الرصاص بود و باید نیروها را پس از عبور دادن از اروند، به آن منطقه هدایت می کردیم و خط پدافندی را تشکیل می دادیم تا نیروهای پشتیبانی برسند. 🔥سوم دیماه ۱۳۶۵ نیروهای موج اول حمله و خط شکن، با دستور فرماندهان خود را به آب زدند. با طناب بهم متصل بودند تا آب خروشان آنها را باخود نبرد. بچه ها شروع کردند به شنا کردن به طرف عراقی ها، تقریبا غواص ها به وسط رودخانه اروند رسیده بودند که ناگهان تیربارها شروع به تیراندازی کردند، طولی نکشید که هواپیماها هم به کمک بعثی ها آمدند و از هوا و زمین بر سر بچه ها آتش ریختند. ┄┅┅┅❀☀️❀┅┅┅┄
به مناسبت سوم دیماه سالگرد عملیات کربلای۴ بخشی از خاطرات حاج یعقوب مهرابی در کتاب در حال چاپ «کا» (قسمت ۲) ♦️در وسط اروند بسیاری از بچه ها تیر خوردند و آب آنها را با خودش برد. با این وجود تعدادی از رزمندگان از اروند عبور کردند و خط اول را شکستند. چیزی شبیه معجزه بود. گذر از رودخانه وحشی با لباس غواصی، عبور از موانع گوناگون، آمادگی و اطلاع دشمن، زدن تیر تراش(مماس با سطح آب) بصورت ممتد از سوی دشمن و مقابله با نیروهای مسلط و مستقر در سنگرهای محکم بتونی و...گفتن این شرایط نیز لرزه بر اندام شجاع ترین انسان‌ها می اندازد ولی رزمندگان اسلام با توکل بر خدا و توسل به ائمه (ع) این ناممکن‌ها را ممکن ساختند . 🔴اما تصرف خط دوم پدافندی که دیوار بتونی و بلندتر از خط اول و مشرف به بچه ها بود، از سوی رزمندگان خسته و مجروع و عزیز از دست داده، ممکن نشد. دشمن با قساوت تمام، کسانی که به هر زحمتی خودشان را به خاکریز رسانده بودن، درو می کرد . دستور رسید که برای کمک به خط شکنان، گروه دوم خود را به اروند بزنند ولی چون دیگر استتار و غافلگیری نیاز نبود قرار شد با قایق حمله کنیم. 🔥موج دوم حمله آغاز شد و گروهان سوار بر قایق خود را به آب زد. سرنوشت این گروه هم بدتر از گروه اول بود و تعداد زیادتری در وسط رود شهید و مجروح شدند. قایق ها خودشان تبدیل شدند به یک بشکه فوگاز، باک بنزین قایق ها و مهمات با اولین شلیک آتش بارچهار لول، آتش می‌گرفتند و بچه ها را هم جزغاله می‌کردند. با ضد هوایی و گلوله‌هایی که مخصوص منهدم کردن هواپیماهاست به سمت بچه‌ها شلیک می کردند و این گلوله‌ها، رزمنده‌ها را در چشم بر هم زدنی تکه تکه می‌کرد ،گلوله که به سمت غواص‌ها می‌آمد،دستی قطع می‌شد، سر یک غواص از هم می پاشید و خون و مغز غواص به سروصورت دیگر غواص‌ها پاشیده می شد. اگر داستان لت و پار شدن گروه اول را می شنیدیم، اینک آتش گرفتن همرزمان را با چشمان خود به نظاره نشسته بودم. بی اختیار این شعر مجذوب تبریزی با صدای حزین شهرام ناظری با خود زمزمه می کردم: یک شب آتش در نیستانی فتاد سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد شعله تا سر گرم کار خویش شد هر نی ای شمع مزار خویش شد نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟ مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟ گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنیت را سوختم ⭕️نوبت به گروهان ما رسید. فرمانده گروهان در اولین قایق نشست و بقیه را سریع سوار قایق کردیم و حرکت کردند تا هرچه سریعتر خودشان را به نیروهایی که آن طرف رود گیر افتاده بودند، برسانند. حدود نصف نیروهای گروهان ما وارد اروند شده بودند که جزر رودخانه شروع شد و آب به سرعت رفت پایین. من همراه بخش دوم گروهان نتوانستیم وارد رودخانه شویم و به آن طرف برویم. 🔸نیروهای ما که وارد اروند شده بودند را می شد دید، فاصله چندانی با هم نداشتیم. صحنه دلخراشی و ناراحت کننده ای بود عراق بچه های ما را با همه چی می زد، آتشبارهای دو‌لول و چهار‌لول، خمپاره های زمانی و معمولی، دوشیکا و حتی با هلیکوپتر و بمباران هواپیما. هر قایقی که تیر می خورد، منفجر می‌شد و زخمی ها زنده زنده می سوختند. بنزین و آب روخانه با هم شعله‌ور می‌شدند. صحنه شب یازدهم عاشورا و آتش گرفتن خیمه های بچه های امام حسین(ع) را در اذهان تداعی می کرد . 💫همینطور جنازه بچه ها پرت می شد داخل آب و رودخانه خروشان آنها را با سرعت با خودش می برد و به آب های دریای آزاد می‌سپرد. به همین خاطر خیلی از جنازه ها پیدا نشدند.کاری هم از دست ما ساخته نبود دل ما هم مثل قایق‌ها و بدن آنها می‌سوخت. ┄┅┅┅❀☀️❀┅┅┅┄
به مناسبت سوم دیماه سالگرد عملیات کربلای۴ بخشی از خاطرات حاج یعقوب مهرابی در کتاب در حال چاپ «کا» (قسمت۳ و پایانی ) 🔻ما کنار رود خانه ایستاده بودیم و کمک می کردیم تا جنازه‌ها را به خشکی منتقل کنیم . لبه شیب دار رودخانه چون آب رفته بود پایین و از بس تیر و خمپاره خورده بود، عین شالیز خیلی لیز و لزج شده بود و پایمان سُر می خورد ، مجبور بودیم به صورت زنجیری دست همدیگر را بگیریم و جنازه‌ها را دانه دانه با مشقت بیاریم بالا، صحنه سخت و درد ناکی بود ولی باید حتی الامکان جنازه ها را به خشکی منتقل می کردیم. کس دیگری هم نبود. آنها که شهید شده بودند، راحت بودند ما که مانده بودیم باید این درد جانکاه را تحمل می کردیم و بدن‌های شقه شقه شده دوستانمان را از آب می کشیدیم بالا. ⭕️یادم است در یکی از قایق‌ها، پیکر مطهر جوان قد بلند و رعنایی افتاده بود. این جوان اولین نفری بود که من سوارش کرده بودم. موقع سوار شدن چشمانمان بهم دوخته شد و بهم لبخند زدیم ،همدیگر را نمی شناختیم ولی گویا سالهاست با هم رفیقیم. خدا حافظی کرد و رفت و من عین برادرم تا مدتها او را تعقیب کردم. هنوزچهره زیبا و خندانش درخاطرم مانده است. قایقش را بچه‌ها به هر زحمتی بود به لب رودخانه آورده بودند. او و بقیه همرزمانش آش و لاش کف قایق افتاده بودند، چون او جلو قایق نشسته بود بیشترین گلوله را خورده بود و بدنش از هم پاشیده شده بود. اگر بگویم بیش از صد تیر خورده بود اغراق نیست. هیچ جای سالم نداشت. وقتی خواستیم بیاریمش بالا، من دست کردم دستهایش را بگیرم دیدم دستهایش از بس تیر خورده له شده و کنده شد.، خواستم سرش را بگیرم سرش هم تیر خورده بود دستم داخل کاسه سرش فرو رفت ... خیلی ناراحت شدم، زانوانم شل شد و قادر به ادامه کار نبودم. بچه ها آمدند کمک کردند، او را طناب پیچ کردند و به هر زحمتی بود آوردنش بالا. 🟢چند روز بعد برای رفع خستگی به دستور فرمانده رفتیم زیارت مشهد. هنوز چند روزی از رفتن ما به مشهد نگذشته بود که دستور برگشت داده شد. بلافاصله برگشتیم و رفتیم خط شلمچه. گویا امام فرمان داده بود در اولین فرصت بعد از عملیات کربلای ۴ بلافاصه عملیات جدیدی را شروع کنند. یاد اقدام پیامبر خدا (ص) بعد از جنگ احد افتادم که از طرف خدا مامور شدند با همان سپاهیان شرکت کننده در جنگ ناموفق احد و مجروحین، ابوسفیان را تعقیب کنند و حمله جدیدی را سامان دهند. هیچکس به مرخصی شهرستان و پیش خانواده نرفت و بلافاصله اعزام شدیم به خط مقدم . عملیات گسترده و پیچیده کربلای ۵ در محور شلمچه و منطقه‌ای موسوم به کانال ماهی، با فاصله ۱۵ روز پس از عملیات کربلای ۴ در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ آغاز شد.رمز عملیات یا فاطمه الزهرا(س) بود. بچه ها اعتقاد خاصی به نام مبارک بی بی(س) داشتند و آن را به فال نیک گرفتند و شد یکی از موفق ترین عملیات تا آن زمان ..... ┄┅┅┅❀☀️❀┅┅┅┄
🌹در امنیت دستان تو تمام آرامش دنیا سهم من است...
4_5897818300246660540.mp3
7.89M
▫️او تشنه‌ی هدایت ماست. عجیب ملاقات یک راهب با امیرالمومنین علیه‌السلام 📚 الإرشاد، ج ۱، ص۳۳۴.                     🌿🌿🌸
😭 سید جان شهادتت مبارک 💔 ✍ در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید. 🔸سیدرضی از جمله قدیمی‌ترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار بود.
قسمت:3️⃣1️⃣2️⃣ همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. ✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣ همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.» ✫⇠قسمت :5⃣1⃣2⃣ هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...» زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.» زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. ✫⇠قسمت :6⃣1⃣2⃣ برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.» زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.» گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.» رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.» بالأخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود.
بار آخری که به مرخصی آمد گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!» قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود. ✫⇠قسمت :7⃣1⃣2⃣ شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!» گفتم: «خوبم. خبری نیست.» گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!» به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.» ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.» به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.» گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.» ✫⇠قسمت :8⃣1⃣2⃣ خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.» هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.» بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.» همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد. ✫⇠قسمت :9⃣1⃣2⃣ یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.» معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه. گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!» گفتم: «سلام.» تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!» من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣ «آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!» معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.» از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.» صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.» از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
‍ ♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️ 👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب، قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو، دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده، جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...      ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨‌ 💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم 💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨‌ 👆🏼وبــــراے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔 ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨ 💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم 💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ  بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ  وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ  الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة  وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً  وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ  اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ  فــــیها طــــویلا...💓 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟 یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ، هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند... 🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان 💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید 💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🌻بِسمِ ربِّ الشُهدا و الصِدِّقین🌻 ختم روزانه صلوات محمدی به نیابت از تمامی شهدا بالاخص شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی، به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، هدیه به چهارده معصوم علیهم السلام. ✅در صورت تمایل برای شرکت در ختم ها، تعداد صلوات های برداشتی را در 👇🏻👇🏻👇🏻 (ربات ختم صلوات) 🌿https://EitaaBot.ir/counter/9oy یا 🌿@Shahid_haadi ثبت فرمائید. التماس دعای فرج🤲🏻 @Shahid_ebrahim_hadi3 🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ عَلی الحُــسین وَ عَلی عَلی بنِ الحُسین وَ عَــــلی اَولادِ الـحُـسین وَ عَـــلی اَصحابِ الحُسین ♥️ @Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، 🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، 🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، 🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، 🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید صلوات🌹 ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨ @Shahid_ebrahim_hadi3
💎امام باقر عليه السلام: إنَّ هذَا اللِّسانَ مِفْتاحُ كُلِّ خَيْرٍ وَ شَرٍّ، فَيَنْبَغى لِلْمُؤمِنِ اَنْ يَخْتِمَ عَلی لِسانِهِ كَما يَخْتِمُ عَلى ذَهَبِهِ وَ فِضَّتِهِ. به راستى كه اين زبان كليد همه خوبى ها و بدى هاست پس شايسته است كه مؤمن زبان خود را مُهر و موم كند، همان گونه كه (صندوق) طلا و نقره خود را مُهر و موم مى كند. 📚 تحف العقول، ص 298.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «تحریف مسیح» 🎙استاد رائفی پور 🔸چطور ممکنه امام زمان عجل الله عمر طولانی داشته باشند؟! اللهم‌عجل‌لولیڪ‌‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ توییت اکانت منتسب به ایران به زبان عبری : معادلات تغییر خواهد کرد