شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
` #منبسیجےام😍✌️
نحــــــــــن صامـــــدون😎💪
#هفته_بسیج
🌸🍃
•.
دوڪلامحرفحساب
.
همهمیپرسندچهکارکنیم ؟
منمۍگویمبگوییدچڪارنڪنیم؟
و پاسخاینست:گناهنڪنید!
شاهڪلیداصلۍرابطهباخدا
"گناهنکردن"است.
{آیتاللهبهجت}
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
•\• «هرچهبیشتربهخاطرخداصبرکنیم،
خدابیشتربهخاطرماعجلهمیکندو
هرچهبیشتردرسختیهالبخندبزنیم،
خدازودتـرآسایـشرابهمامیرساند ..!
درآخرتهمهنگامورودبهبهشتاول
ازصبرشانتقدیرمیکند:
-سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدا💚🌿»
#استادپناهیان
دوستی با شهدا بازی دو سر برد هست... با شهدا رفیق شو، تا عزیز همه باشی!
میگن آدم با هرکی دوست باشه، ازش تأثیر میگیره❕❕
حالا اگه با شهدا دوست بشه، رفتارش میشه شبیه دوستی که همیشه همراهتون هست،
به یادتون هست هواتون رو داره،دوستی که شما رو به خاطر منافع خودش نمیخواد...❕
بلکه خالصانه و مخلصانه دوستتون داره و عمیقا سعادت و موفقیت شما رو میخواد
دوستی که در مقابل همه عصبانیت ها و گلایه هاتون آروم و ساکت با همون نگاه مهربون همیشگی اش خوب به حرفاتون گوش میده و لبخندش میشه آب روی آتیش وجودتون
عجیب حالتون خوب میشه و صدای چشمانش رو میشنوید که آروم بهتون میگه:
غصه چرا؟گریه چرا؟!چرا فکر میکنی تنهایی؟چرا فکر میکنی حواسم نیست...؟🌱
.یه وقت فکر نکنی رهات کردم!من همیشه حواسم بهت هست،همیشه دل نگرانت هستم
همیشه برات دعا میکنم...!یه وقت نا امید نشی!خوب نگاه کن!نگاه مهربون خدا رو ببین
گوش کن!صداشو میشنوی؟داره میگه:نکنه از رحمت من نا امید بشی،
داره میگه تو بخواه من اجابت میکنم...! رفاقت با شهدا بازی دو سر برد هست...!
شهدا تو رفاقت کم نمیگذارن...خیلی رفیق بازند!!!خیلی با معرفت هستند...
مطمئن باشید که اونقدر صبوری میکنن تا راه بیفتید...
یه وقتایی باهاتون سرو سنگین میشن تا شما بیشتر به سمتشون برید تا شما بیشتر به خودتون بیایید
تا بیشتر حواستون رو جمع کنید اما واقعا هواتون رو دارند حتی اگه حواستون نباشه که حواسشون هست...❕❕
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 دیگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانالها بود
#سلامبرابراهیم۱📚
گفتند : دستور عقبنشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچههاي ديگه هم تا صبح برميگردند.
ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچههايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت.
دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟
همينطور كه به سمت من ميآمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟!
جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم.
اما ابراهيم گفت: بچهها توكانالها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم .