eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
9.3هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟!
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بع
۱📚 به‌روایت‌از : علی‌نصرالله حاجی هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطالعات را بين گردان ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطالعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطالعات يازده قدر را هم به ما سپردند
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 به‌روایت‌از : علی‌نصرالله حاجی هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما ب
۱📚 عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود. غروب به يكي از ديدگاه‌هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت. تعدادي از بچه‌ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرماندههان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره.
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهر
۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد خاک تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خداست. ٭٭٭ فــردا عصــر بچه‌هــاي گردان‌هــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول(ص)يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد خاک تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله
۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود! صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه‌اي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه‌ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي! نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد خاک تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله
۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا(س)بيشتر از تهران رفيق داريم. مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست. بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام! بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد. ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، موال هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته .
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌📚 فکه‌آخرین‌میعاد‌ ابراهیم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، ك
۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد بی اختیار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه‌اي در اين حالت بودند. گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما! چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه. ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه‌هــا از راهكار اول عبور ميكنند. من با يك ســري از فرماندهها و بچه‌هاي اطالعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه.هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟ حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه.هاي گردان‌هايي كه خطشكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 فکه‌آخرین‌میعاد بی اختیار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه‌اي در اين حالت بود
۱📚 دوست به روایت از : مصطفی هرندی خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه‌هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه 1 رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي شهيد شد. عراقي‌ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه‌هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچه.ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبوالنس كرديم. اما ابراهيم گوش‌هاي نشسته بود به فكر
۱📚 اوج‌مظلومیت با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خالف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شــب همه بچه‌ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام »کانال کميل« معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم. از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صالبت، كانال را سرپا نگه داشته بود!
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 اوج‌مظلومیت با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گرد
۱📚 فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود. او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه‌اي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لبه‌ي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. انتهای کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه‌ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. ابراهیم در آن روزها با نداي اذان، بچه‌ها را براي نماز آماده ميکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد.
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مدير
۱ 📚 دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تالش بچه ها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بنبست پيدا کنيم. در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار شهيد حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. پنجشنبه ۲۱ بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانکها جلو آمدند. آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! يادم هست که يک نوجوان به نام شهيد سيد جعفر طاهري قبضه آرپيجي را برداشت و از پله ها باالرفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱ 📚 دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تالش بچه ها ب
۱ 📚 بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند. در آن شرايط سخت، حاال پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کالفه کرده بود. بيشتر نيروها بيرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تانک هائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند! فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايراني ها، بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد. تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست. يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ ا........