شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 زیارت سال اول جنگ بود. به همراه بچههاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــم
#سلامبرابراهیم۱📚
زیارت
در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟
يكي از بچهها گفت: »مرز خسروي« بيست سال بعد به كربالرفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود!
گوئي ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروي منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربال ميرفتند!
هر زمان که تهران بوديم برنامه شبهاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. ميگفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا اباعبدالله علیهالسَّلام است. همه اولياء و مالئك ميروند كربال، ما هم جايي ميرويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربال را دارد.
بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا ميخواند. ســاعت يك نيمه شــب هم برميگشت. زماني هم كه برنامه بسيج راهاندازي شده بود از زيارت، مستقيمًا ميآمد مســجد پيش بچه هاي بسيج.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 زیارت در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟ يكي
#سلامبرابراهیم۱ 📚
زیارت
یڪ شــب با هم از حرم بيرون آمديم.
من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟
گفت: از حرم پياده راهافتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم.
چون قديمي هاي تهران ميگويند امام زمان (ﷻ) شــبهاي جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق ميآيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟
جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده آمدي، حتمًا دليلي داشته؟!
بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم!
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱ 📚 زیارت یڪ شــب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشــتم با موتور يكي از
#سلامبرابراهیم۱📚
زیارت
اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمههاي شــب هم بهشــت زهرا(س) ،سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه ميخواند.
بعضي شــبها داخل قبر ميرفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و حال عجيبي ميخواند وگريه ميكرد.
…………………………………………
ماتورادوستداریم
پاییز سال ۱۳٦۱ بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچهها داستانها و حماســه آفرينيهاي او را در عملياتها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س)بخواند.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 زیارت اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمههاي شــب هم بهشــت زهرا(س) ،س
#سلامبرابراهیم۱📚
ماتورادوستداریم
شب بود. ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخيكردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچهها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت .
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 ماتورادوستداریم شب بود. ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداح
#سلامبرابراهیم۱📚
ماتورادوستداریم
اخر شب برگشتيم مقر ، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچهها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!!
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 ماتورادوستداریم اخر شب برگشتيم مقر ، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
#سلامبرابراهیم۱ 📚
ماتورادوستداریم
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه ميگويم تا زندهام جايي نقل نكن .
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره "سلاماللهعلیها" تشريف آوردند و گفتند: نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان. ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱ 📚 ماتورادوستداریم اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم
#سلامبرابراهیم۱📚
عملیاتزینالعابدین(ع)
روایت از : جواد مجلسی
آذر ماه ۱۳۶۱ بود . معمولاً هر جا که ابراهیم میرفت با روی باز از او استقبال میکردند .
بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طوالني شد.
بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!
گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديميهاي
ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست .
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 عملیاتزینالعابدین(ع) روایت از : جواد مجلسی آذر ماه ۱۳۶۱ بود . معمولاً هر جا
#سلامبرابراهیم۱📚
عملیاتزینالعابدین(ع)
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچهها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه.
روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر مطالعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم، گیر ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني.
گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيهاش را خودم ميرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 عملیاتزینالعابدین(ع) بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچهها صحبت كنه.
#سلامبرابراهیم۱📚
با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك الله كبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت اهلل اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكالت حل ميشود.
٭٭٭
گردان براي عمليات جديد آمادگي الزم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!
ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما ميآيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم.
تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي
#سلامبرابراهیم۱📚
عملیاتزینالعابدین
همیشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خالف هميشه، با لباس پلنگي و پيشانيبند و اسلحه كالش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟
خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچههاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيچي زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 عملیاتزینالعابدین همیشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خال
#سلامبرابراهیم۱📚
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.
در باالي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها کاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند .
همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلولهاي
به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچههاي مجروح بلند شد و...
درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در
همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت!
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در باالي تپه ســ
#سلامبرابراهیم۱📚
عملیاتزینالعابدین
سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.
چهرهايكه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اکبر آرپيجي را شليک کرد.
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعههاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست.
بچهها همه روحيه گرفتند.
من هم داد زدم؛ اهلل اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبًا همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده!
كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچهها به حركت خودشان ادامه دادند .