⊰•🐾⛓🗞•⊱
.
بَراۍشَھادَتبـٰایَدچِکـٰارکَرد؟
-نَفـسخودراسـَرببُرید
دُنیـٰارابراۍدُنیـٰاجِدۍنَگیریـم
دُنیـٰارابَراۍآخِرَتجِدۍبِگیریم🖐🏽!'⎇
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#شـھآدٺ
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•❤️⛓🎉•⊱
.
عــشقبےپـآیـانعـلےجــآنم!
ڪاٺـبقـرآنعــلےجـآنم:)"❤️
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#ولادٺامـامعلے
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🔐👀🦋•⊱
.
نَشۅۍتَنهـٰآ،مـنیـٰآرتۅمۍگَـردم
ۅزجُـرگہ؏ُـشآقَتッ
سَـردآرِتۅمۍگَـرد!🦋❤️
#روزٺمبـآرڪپـدر🌱
.
⊰•👀•⊱¦⇢#رهبـرونھ
⊰•👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۵٩
یک ماه از اون روز میگذره و تقریبا همه چیز برای همه عادی شده...
بابام هنوزم باهام سرسنگینه... مامانم نگرانه... علی دلگیره... و این وسط فقط فاطمه اس که حالم رو درک میکنه و تکیه گاهی واسه گریه هام...
محمد مثل اون دو هفته بازم هر روز زنگ میزنه و التماس میکنه تا باهام حرف بزنه و مامان هردفه با شرمندگی جوابشو میده...
حال و روز خودمم که..... هی... بگذریم.
توی اتاقم پشت به پنجره نشسته بودم و به آهنگ آخرین قدم حامد رو گوش میدادم و نم نم اشک گونه هامو خیس کرده بود...
(بیا بجرم عاشقی بکش منو نرو...
نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو...
تورو به جون خاطرات خوبمون بمون...
تورو به جون خاطرات تلخمون نرو...)
مامان در اتاق رو زد و اومد تو اشکامو پاک کردم و اهنگ رو قطع کرد.
مامان: فائزه جان بابا کارت داره برو پیشش
_نمیدونید چیکارم داره
مامان: برو خودش بهت میگه. برو مادر
_چشم
از اتاق بیرون رفتم و کنار بابا نشستم.
خیلی جدی و محکم گفت: فردا آخرین روز محرمیت تو و محمدجواده. تا امروز فقط حق فکر کردن داشتی. اگه تصمیمت عوض شده بهش خبر بدم و اگرم هنوز سر همون تصمیمی باید همه این مسخره بازیا رو تموم کنی. غذا نخوردن و حال خراب و اشک رو میندازی بیرون. اونم دیگه حق نداره از فردا زنگ بزنه خونه . امشب بهش خبرمیدم. توهم تا شب بیشتر فرصت فکر کردن نداری. متوجه ای؟
_بله بابا...
بابا: حالا برو خوب فکراتو بکن. امروز بشه فردا حتی اگه نظرتم برگرده دیگه با من طرفی.
دوباره برگشتم اتاقم و همونجا نشستم... امروز فردا ساعت دوازده شب صیغه محرمیت من و محمد تموم میشه... هه... چرا اصلا این موضوع یادم نبود که هنوز محرمشم... پس بگو... آقای طلبه بخاطر محرمیت این قدر اصرار داشت و هنوز ادعای عشق میکرد...
حرفای بابارو تو ذهنم مرور کردم... نه... محمد منو نمیخواد... حاضر نیستم با خودخواهی من اون بدبخت شه...
شب به مامان گفتم تا به بابا بگه من هنوز سر تصمیمم هستم...
شب تا صبح نخوابیدم نماز خوندم...
تنها چیزی بود که آرومم میکرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت۵٩ یک ماه از اون روز میگذره و تقریبا همه چیز ب
ٺـقدیمنگـآههـآ؎شـیرنٺـون!❤️👀🌱
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋⛓👀•⊱
.
بـرادرجانمِ
وآنگاهڪہتومیشو؎
دلیلشوقشھادتڪسے...
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۶۰
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
فائزه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸