eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۸ سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخورده‌ام. از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت. امیرزاده پرسید: –چی شد؟ –هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه. –اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه. –نه، خوبم، باید برم. نوچی کرد. –خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا. چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم. چهارپایه‌ایی آورد و کنار پایم گذاشت. –بشینید اینجا. همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت. –اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده. ویفر را گرفتم. –فکر نکنم فشارم باشه. –چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن. حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم می‌کرد. مادرش؟ پس زنش کجا بود؟ اصلا اون از کجا می‌داند که همه‌ی خانمها اینطور می‌شوند؟ –شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟ آهی کشید. –اهوم، خیلی... –چرا؟ –بگذریم. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: –خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید. با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدی‌تر شد. –من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازه‌ی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه. بدون معطلی و فکر جواب دادم. –ببخشید ولی من نمی‌تونم. من توی خونه صنایع دستی انجام می‌دم و می‌فروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم می‌پردازم. ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ چه هنرمند! –البته به کمک خانوادم، دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد. –خیلی خوبه، همه‌ی کارهای شما غافلگیر کنندس. از تعریفش تمام ناراحتی‌ام را فراموش کردم. نگاهم را به بیرون از مغازه دادم. –شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد. دقیق نگاهم کرد. –مطمئنید؟ از جایم بلند شدم. –بله. با اجازتون. دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم. –فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم می‌رسونمتون. نگاهش کردم. –نه خودم میرم. ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد. –این واسه خوردنه نه نگاه کردن. بدون این که ویفر را کامل از بسته بندی‌اش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت: –یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی می‌کرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همه‌ی شکلاتهای دنیا را هم می‌خوردم فشارم بالا نمی‌آمد. ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت: –گاز بزنید. بعد چشم‌هایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشم‌هایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت. من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت. –بریم خانم، من می‌رسونمتون و برمی‌گردم. این جور مواقع چنان تحکم می‌کرد که دیگر نمی‌توانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. می‌ترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم. کنارم ایستاد. –الان چرا نمیایید؟ عاجزانه گفتم: –باور کنید خودم برم راحت ترم. پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند. –چیه می‌ترسید؟ مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت: –نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید. سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهی‌اش مردد بودم. –قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت155 با خشم نگاهش کردم. –هیچ معلومه چی می‌گی؟ کدوم حوو؟ با لبخند اشاره‌ایی به من کرد. –پس تو چی هستی؟ از جایم بلند شدم. –زده به سرت؟ من بمیرمم حووی کسی نمیشم. بعد از این همه وقت امدی بازم اذیتم کنی و بری؟ تو چه جوری دوستی هستی که... حرفم را برید. –خیلی خب بابا، شوخی کردم. چرا اینطوری می‌کنی؟ اخم کردم. –اونم شوخی بود که اون روز به امیرزاده گفتی بهم بگه دیگه نرم مترو برای فروشندگی؟ سرش را پایین انداخت. –از آدم عصبانی چه انتظاری داری؟ عذرخواهی رو واسه این‌جور وقتا گذاشتن دیگه. باور کن زودتر از این می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. ولی فرصتش رو نداشتم. از فردای اون روز که از هم جدا شدیم گرفتار بودم تا حالا. الان اتفاقی از اینجا رد میشدم که تابلوهات رو اینجا دیدم بعدشم دیدم خودت تو مغازه‌ایی، خیلی خوشحال شدم که کاسب شدی گفتم بهترین فرصته بیام پیشت. نگران پرسیدم: –چرا گرفتار بودی؟ چی شده؟ روی چهارپایه‌ی پلاستیکی نشست. دست شوهرم موقع ضایعات جمع کردن میبره، اونم با یه شیشه‌ی بزرگ. تاریک بوده ندیده شیشه دقیقا از قسمت مچش رگش رو بریده بود. الان نزدیکه ده روزه نمی‌تونه کار کنه. دهانم باز ماند. –عه، بیچاره؟ پس تو این مدت خرج خونه رو چیکار کردی؟ با شرمندگی و با صدای پایینی گفت: –مترو که برای فروش نتونستم برم. –چرا؟ دماغش را بالا کشید. –چون شبا برای جمع کردن ضایعات می‌رفتم. روزا هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم، دیگه جونی نداشتم برای فروش برم. بعد بغض کرد. –من اون روز دل تو رو شکستم. می‌دونم خیلی ناراحتت کردم. ببخشید یه کم جوشی هستم دیگه. آنقدر دلم برایش سوخت که تمام دلخوری‌ام را فراموش کردم. از پشت پیشخوان به جلو آمدم و بغلش کردم. –تو اون روز خیلی برای من زحمت کشیدی، منم نباید به دل می‌گرفتم. از حرفم خنده‌اش گرفت. –منظورت اینه گاو نه من شیرده بودم بدجنس؟ من هم خندیدم. –یه چیزی تو همین مایه‌ها. بیا برات یه چایی بریزم که خستگی کل این روزا از تنت در بره. حالا شوهرت میتونه بره سرکار؟ به دنبالم وارد آشپزخانه‌ی کوچک شد. –قراره از فردا بره. تو چیکار کردی با این امیرزاده؟ بعد اشاره‌ایی به مغازه کرد و خندید. –ولی خودمونیما، دعوای ما واسه تو خوب شد. ببین از مترو راحت شدی. چشمهایم را بُراق کردم. –اینجام یه جورایی مجبوری امدم. بعد، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید. –راستی زن امیرزاده اینجا چیکار می‌کرد؟ حالا واقعا زنشه؟ دو فنجان چای را روی پیشخوان گذاشتم. –خودش اینجور گفته قبلا. ولی الان یه جوری حرف می‌‌زد که انگار در جریان کارهای شوهرش نیست. انگار از این مدل زن و شوهرایی هستن که تو کار هم دخالت نمیکنن. ساره پوزخندی زد. –من که میگم زنش نیست، قشنگ از حرف زدنش معلوم بود کدوم زنی از یه دختر می‌پرسه نامزد شوهرمی یا نه... شانه‌ایی بالا انداختم. –اره، راست میگی، مشکوک بود؟ ساره همانطور که چشمش در همه‌جا می‌چرخید ناگهان نگاهش روی تخته متوقف شد. لبخند زد. –به به، مثل این که کار به دلتنگی و بی‌قراری و این حرفها رسیده نه؟ بلند شدم و تخته را پاک کردم. ساره یه بار دیگه از این حرفها بزنی، نه من نه توها... بعد هم تخته را برداشتم و پشت پیسخوان گذاشتم. فنجان چای را به لبش چسباند. –وا مگه دروغ میگم. اون روز که غش کردی تازه فهمیدم چقدر تو دیوونه‌ی این امیرزاده‌ایی، خدا وکیلی اگه یه دختری اینجوری مثل تو عاشق شوهر من بشه به شوهرم میگم بره باهاش ازدواج کنه، بنده خدا عاشقه دیگه چیکار کنه. چپ چپ نگاهش کردم. فنجان را پایین آورد و پقی زیر خنده زد. –آخه چون میدونم همه ازش فرار میکنن بخصوص وقتی از سرکار میاد حسابی بوی عطر و گلاب میده. بغض کردم. –حرفهات خیلی نیش داره ساره. بلند شد و سرم را به سینه‌اش فشرد. –تو رو خدا ببخش، ببخش، شوخی کردم عزیزم. همینجوری حرف زدم. معذرت معذرت. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت175 سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانی‌هایش بگوید. بعد از چند دقیقه حرف زدن سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد: –هر چی فکر می‌کنم می‌بینم شرایط برادر شوهر من خیلی بهتر از امیرزادس، ایتطور نیست تلما؟ سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم به این بحث بی‌نتیجه ادامه دهم. همان لحظه نادیا با ناراحتی از اتاق مشترکمان بیرون آمد. نگاه سوالی‌ام را در صورتش چرخاندم. –چرا ناراحتی نادی؟ مستاصل نگاهم کرد. –تلما چیکار کنم، ترانه گریه‌‌هاش بند نمیاد. همشم داره در مورد خودکشی و این چیزا حرف میزنه، می‌ترسم ازش. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه چی شده؟ –رفته مشاوره بگیره، اونم بهش یه چیزایی گفته که ناراحت شده. حالش بده. رستا که دنبالم آمده بود جمله‌ی نادیا را شنید. –مگه مشاور چی بهش گفته؟ نادیا پچ پچ کرد. –من میرم پیشش، بعد از چند دقیقه شما بیایید تو اتاق بهش خوش‌آمد بگید کم کم حرف بندازید اگه خواست خودش بهتون میگه. آخه من بهش گفتم از خواهرام کمک بگیری بهتره. بعد از رفتن نادیا، رستا رو به من گفت: –تو یه کاسه میوه ببر منم چندتا بشقاب میارم. نگاهم را به آشپزخانه دادم. –فکر نکنم میوه داشته باشیم. رستا به طرف یخچال راه افتاد. بعد از کمی جستجو در یخچال یک پرتقال و دو سیب پیدا کرد. آنها را داخل پیش دستی گذاشت و به طرفم گرفت. –بیا تو این رو ببر، منم چای میارم. نگاهی به پرتقال که نسبت به سیبها بی‌حال‌تر بود انداختم. –فقط واسه اون ببرم؟ رستا چند استکان داخل سینی گذاشت و پچ پچ کرد. –آره، مثلا ما خوردیم دیگه جا نداریم. برو دیگه. کارد را داخل پیش دستی گذاشتم. –البته آدم با دیدن این میوه‌ها همین حسی که گفتی رو پیدا می‌کنه. وارد اتاق شدم. دخترها در حال گوش کردن آهنگ‌های گروههای مورد علاقه‌شان بودند. ترانه را قبلا بارها دیده بودم. دختر لاغر اندامی و سفید رویی بود که اعتماد به نفس پایینی داشت. چند سالی بود که با نادیا دوست بودند. بشقاب میوه را مقابلش روی زمین گذاشتم و با لبخند گفتم: –چه عجب از اینورا ترانه خانم، مامان اینا خوبن؟ گوشی‌اش را خاموش کرد و نگاهش را به صورتم داد. –بله خوبن. ممنون. دیگه به خاطر کرونا آدم نمی‌تونه زیاد از خونه بیاد بیرون. با دیدن مژه‌های خیسش لبخندم جمع شد و با اخمی تصنعی گفتم: –عه، چرا گریه؟ بگو کی ناراحتت کرده تا شب نشده جنازش رو برات بیارم. خندید. بعد با نگاهش به نادیا فهماند که او ماجرا را تعریف کند. نادیا گفت: –هیچی بابا بیچاره رفته مشاوره مشکلش رو حل کنه، یه مشکلم به مشکلاتش اضافه شده. –چه مشکلی؟ همان لحظه گوشی ترانه زنگ خورد. فقط در چند جمله گوشی‌اش را جواب داد و بعد با لبخند از جایش بلند شد و رو به نادیا گفت: –دیگه حل شد، زنگ زد، من برم. گفتم: –کجا؟ میوه نخوردی که... خم شد یکی از سیبها را برداشت. –تو راه می‌خورم. نزدیک در که رسید برگشت و دومین سیب را هم برداشت. –اینم واسه دوستم. بعد هم فوری خداحافظی کرد و رفت. من همانطور مات و مبهوت به نادیا نگاه کردم. رستا با سینی چای جلوی در ظاهر شد. –این که رفت. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت179 –مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت می‌خوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن. ساره تشکر کرد و رو به من گفت: –گوشیم رو جا گذاشتم. گوشی‌اش را به طرفش گرفتم و پرسیدم: –ساره می‌دونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه. لبهایش را بیرون داد. –واقعا؟ –آره، بندازش دور؟ نگاهش را به آویز گوشی‌اش داد. –چی‌چی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام... امیرزاده حرفش را برید. –تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش... ساره گوشی‌اش را داخل کیفش انداخت. –اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم. امیرزاده پوزخندی زد. –اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا، تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بو‌های خوب هست احساس خوبی پیدا می‌کنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد. ساره سرش را تکان داد. –آره خب. امیرزاده ادامه داد: –دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی. –اهوم. امیرزاده رو به من ادامه داد: –خب، پس چیزهایی که می‌بینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگ‌های مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها... ساره با حیرت گفت: –شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست. امیرزاده به من اشاره کرد. –اون پوشه رو بده. پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم. امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد. –باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همه‌ی مطالبش هم از منابع معتبر هست. ساره بی‌تفاوت گفت: –این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟ امیرزاده پوشه را به من داد. –در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست. این چیزا رو باید تو مدرسه‌ها به بچه‌ها آموزش بدن و آگاهشون کنن. ساره به من نگاه کرد. –من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد. –راستی شما از اون آقا شکایت کردید. –از کی؟ –همون که با چاقو شما رو زد. امیرزاده یک ابرویش را بالا داد. –چطور؟ –آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس می‌کرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی. بعد رو به من پرسید: –تلما مگه بهشون نگفتی؟ ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت226 –بله دیگه، گفتین توی تاریکی و ظلمت که آدم چشمش نمی‌بینه گره باز کنه، پس نتیجه می‌گیریم هلما و آزارهاش هم یکی از این گره‌هاست. حالا شاید برای شما گره‌ی بزرگتری باشه، که اگه این طور باشه جای دست تون محکم‌تر هم میشه، چرا می‌خواید همین الان با عجله گره رو باز کنید این جوری که می‌مونید ته چاه و نمی‌تونید خودتون رو بالا بکشید. خودکار را برداشت و در گوشه‌ی دفتر شروع به کشیدن نقش و نگاری کرد. – اون روز که گفتید شاگرد درس خونی هستید چقدر درست گفتید. شما از اون شاگردایی هستید که از معلم جلوترن. من خودم رو از اون معلمایی می دونم که فقط درس میدن و میرن. ولی شما از اون شاگردایی هستید که حتی اگه معلم هم خوب تدریس نکنه شما دنبالش می رید و اصل مطلب رو پیدا می‌کنید. لبخند زدم. –من وقتی این مثال شما در مورد طناب و گره ها رو واسه خواهرم تعریف کردم می‌دونید چی گفت؟ –منظورتون رستا خانمه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –چی گفتن؟ –گفت ازدواج هم برای همه یکی از گره‌های اون طنابه. کنجکاو شد. –یعنی برای خانما؟ –نه، فرقی نمی کنه، می گفت زن و شوهر هر چقدرم افکارشون به هم نزدیک باشه و همدیگه رو درک کنن بازم مسائلی توی زندگی هست که گره به وجود میاره و باید ازش رد شد و بعد توی روشنایی شروع به بازکردنش کرد. امیرزاده به نقشی که با خودکار زده بود زل زد و حرفی نزد. پرسیدم: –شما موافق حرفش نیستید؟ دستش را زیر چانه‌اش زد. –چرا درست میگن، ولی گاهی اون قدر این گره ریزه که نه می تونی دستت رو بهش گیر بدی و بیای بالا نه می‌تونی بازش کنی. برای همین مجبور میشی طناب رو قطع کنی و تا ابد بمونی ته چاه. حالا این قطع کردن در هر رابطه‌ای می تونه باشه، حتی دو تا دوست، بعضی دوستیا باعث میشه ما برای همیشه ته چاه بمونیم. چون گره‌های ریزی دارن. بی فکر گفتم: –اگر منظورتون رابطه‌ی من و ساره ست، ما همین الانم چندان با هم... حرفم را برید. –می‌دونم. ولی بعضی رابطه‌ها رو هر چند کم باید قطع کرد چون به خودمون آسیب میزنه. شما مگه نگفتین ساره خانم رفتارش عوض شده، می‌دونید چرا؟ چون داره از روی نادونی یه کاری می کنه، اونم فقط به طمع یه زندگی بهتر. وقتی به یکی هر چقدرم راهنمایی میدی کار خودش رو... این بار من حرفش را بریدم. –باور کنید ساره آدم بدی نیست فقط... پوفی کرد. –من نگفتم آدم بدیه گفتم هر کسی اول باید حواسش به خودش باشه که به بیراهه نره بعد دیگران. من می گم به خاطر این که دیگران رو می خواید ببرید بهشت خودتون نرید جهنم. دوست مهربان ولی نادان تا حالا به گوشتون خورده؟ شما فکر می‌کنید کسایی که روبروی لشکر امام حسین ایستاده بودن امام حسین را دوست نداشتن؟ مهربون نبودن؟ فکر می‌کنید همشون یه مشت داعشی بودن؟ نه اینطور نبود، اتفاقا خیلی از اونا امام رو دوسش داشتن. مشکل این جا بود که از دشمن امام حسین متنفر نبودن. الانم توی اون کلاسای لعنتی نمی ذارن مردم از شیطان متنفر باشن، همش میگن با همه مهربون باشید، همه خوبن، همه مخلوق خدا هستن، حتی شیطان. حتی ظالم، اون جا یه قصه‌هایی سر هم می‌کنن که... با صدای گوشی‌اش حرفش نیمه تمام ماند. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت و رو به من گفت: –مامانه. حتما می خواد نظر شما رو بپرسه. وقتی سکوتم را دید دو باره پرسید: –چی بهش بگم؟ سرم را پایین انداختم. زمزمه کرد. –بهش میگم چند روز دیگه جواب می‌دید. سرم را بلند کردم تا حرفی بزنم. ولی او همان طور که دور می شد شروع به صحبت کردن با گوشی‌اش کرد. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت227 من هم از فرصت استفاده کردم و شماره‌ی ساره را گرفتم. خیلی طول کشید تا گوشی را بردارد. با صدای دورگه‌ای گفت: –الو، تلما! اگه زنگ زدی در مورد اون پیامم بپرسی، من پاکش کردم. فراموشش کن. صدای گریه‌ی بچه‌هایش اجازه نمی‌داد واضح صدایش را بشنوم. نگران پرسیدم: –چرا صدات این جوریه؟ بچه‌ها چرا گریه می کنن؟ اصلا کجایی؟ ناله کرد. –کجا می‌خواستی باشم؟ تو این خراب شده‌ام دیگه، از سر درد دارم می میرم. چندتام قرص خوردم، انگار نه انگار. این بچه‌ها از گرسنگی دارن گریه می‌کنن، نمی‌تونم بلند شم براشون غذا درست کنم. باباشونم معلوم نیست کدوم گوریه، تلفنش رو جواب نمی ده. با ناراحتی پرسیدم: –مگه هلما پیشت نیست؟ –نه بابا، بعد از کلاس من رو رسوند و رفت دیگه. الانم بهش زنگ زدم میگم حالم دوباره بد شده، میگه طبیعیه، باید موجودات اُرگانیک از بدنت بیان بیرون. این کار با درده. ولی دو سه ماهه دیگه تموم میشه. کلافه گفتم: –ول کن ساره، این چرت و پرتا چیه میگی؟ می خوای بیام کمکت، پیش بچه‌ها بمونم؟ –دستت درد نکنه، فقط بیا این بچه‌ها رو ساکت کن که اون قدر رو مخم هستن که گاهی یکی بهم میگه پاشو خفشون کن. هینی کشیدم. –دیوونه شدی؟ واقعا شیطون رفته تو جلدتا. یه دعایی، صلواتی چیزی بخون تا من بیام. جمله‌ی آخرم را امیرزاده که تلفنش تمام شده بود شنید و سوالی نگاهم کرد. من حرف های ساره را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد. –می‌بینید؟ این جور وقتا آدم میمونه چیکار کنه، اگه نره پیش دوستش میشه سنگدلی، اگر هم بره خواه ناخواه براش عواقب داره، پس چه بهتر که آدم همچین دوستی نداشته... پریدم وسط حرفش. –من حواسم هست خیالتون راحت باشه. به خانه‌ی ساره که رسیدم شنیدم صدای جیغ بچه ها می‌آمد. با تمام قدرت شروع به کوبیدن در حیاط کردم. صدای جیغ و داد کمتر شد و بعد از چند لحظه دختر کوچکش با چشم های گریان پشت در ظاهر شد. با دیدن من، او که همیشه غریبی می‌کرد عجیب بود که مثل گنجشکی که از دست گربه فرار کند پرید و پاهای مرا بغل کرد و با گریه گفت: –مامان داداش رو می زنه. بچه را بغل کردم و به سرعت وارد خانه شدم. دیدم ساره گوشه‌ای نشسته و سرش را با دو دستش محکم گرفته و ناله می‌کند. چشم‌هایش از درد قرمز شده بودند. پسرش هم گوشه‌ی دیگر در خودش جمع شده‌ و آنقدر گریه کرده بود که رد اشک بر روی گونه‌هایش مانده بود. ساره تا مرا دید بلندتر ناله کرد و به اتاق رفت. من هم به اتاق رفتم و با عصبانیت گفتم: –خجالت نمی‌کشی بچه‌ها رو می‌زنی؟ داد زد. –همش زیر گوشم ونگ می زنن، هی میگم اعصاب ندارم انگار نه انگار، نمی فهمن. آن قدر از دستش عصبانی بودم که دلم می‌خواست موهایش را بکنم. ولی وقتی نگاهم به دخترش افتاد که نگران نگاهم می‌کرد منصرف شدم. به آشپزخانه رفتم تا ببینم چیزی برای خوردن هست. وقتی نگاهم به سینک ظرفشویی افتاد چیزی نمانده بود بالا بیاورم. انگار چند روز بود که ظرف ها شسته نشده بودند. همه جا کثیف بود حتی داخل یخچال بوی بدی می‌داد. آشپزخانه خیلی کار داشت. خوراکی هایی که در راه برای بچه‌ها خریده بودم را جلویشان گذاشتم –بچه‌ها شما اینا رو بخورید تا من این جا رو تمیز کنم و بعد یه غذای خوشمزه براتون بپزم. شروع به تمیز کاری کردم. بعد از نیم ساعت امیرزاده زنگ زد. هر چه را دیده بودم برایش تعریف کردم. با ناراحتی گفت: ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت261 –الان بشر این همه پیشرفت کرده شماها هنوز چسبیدید به اون اسلام هزار سال پیش، بابا شماها چرا نمی‌فهمید طبیعیه که چون انسان کامل تر شده ادیانش هم باید تغییر کنه. دست از سر اون اسلام نخ نما بردارید از جونش چی‌می‌خواهید؟ امیرزاده دندانهایش را روی هم فشار داد: ––بشر پیشرفت کرده؟ چه پیشرفتی؟ جز این که یه سری ابزارهایی به وجود آورده که باعث کشتار بیشتر انسانها شده، هر قرنی که میگذره به خاطر همین به اصطلاح پیشرفت و زیاده خواهی انسانهای طمع کاره که این همه آدم میمیرن، همین بشر پیشرفته‌ی شما کرونا رو ساخته و این همه آدم رو هر روز داره به کشتن میده، باعث کلی بیماری روحی شده، می‌دونی چرا؟ چون اونا شیطان رو از مقربین خدا می‌دونن؟ انسانهای مد نظر تو فقط از نظر مادی پیشرفت کردن، دانششون پیشرفت کرده، نه علمشون، کدومشون ذره‌ایی علم دارن؟ چون علم ندارن مجبورن یه دینی برای خودشون بسازن که به آدمهای ساده لوحی مثل تو بگن که ما هم به یه جایی وصل هستیم. علم این اسلام هزار ساله‌ی ما بعد از این همه سال شاید هنوز یک درصدشم کشف نشده. اگرم شده توسط آدمهای پاک و مخلص کشف شده، طوری که همه دهنشون باز مونده. هلما با خشم رو به من گفت: –پاشو بریم بابا، اصلا معلوم نیست چی میگه. امیرزاده دستش را در هوا تکان داد. –بایدم نفهمی من چی می‌گم، آخه اگه می‌فهمیدی که الان دنبال این کارا نبودی. میدونی حرفهای من رو کی می‌فهمی؟ وقتی مردی رفتی اون دنیا. هلما لگدی به پایم زد. –بلند شو دیگه، میخوای تاشب اینجا آبغوره بگیری؟ نگاهم را به امیرزاده دادم و با دستم دستش را محکم‌تر گرفتم. کمی سرم را به طرف سرش خم کردم و آرام گفتم: –علی‌آقا، میشه بعد از این که من رفتم اول از همه به مامان اینا زنگ بزنید؟ الان خیلی نگرانن. عصبانیتش فروکش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رنگ مهربانی گرفت. انگار وجود هلما را ندید گرفت و دستم را از میله‌ها به داخل کشید و بوسید و همانجا روی لبهایش نگه داشت. برای چند ثانیه چشم‌هایش را بست بعد نگاهش را روی مردمک چشم‌هایم پهن کرد. مگر چه می‌خواستم جز ماندن زیر چتر نگاهش؟ آنقدر نگاهش زلال بود که فهمیدم صاحب قلبش برای همیشه من هستم. مهربانی‌اش را با تمام وجود بلعیدم. دست دراز کرد و قطره اشکم را از روی گونه‌ام گرفت. صدای دورگه‌اش که غمش را فریاد میزد را رها کرد. –معلومه که زنگ میزنم عزیز دلم، تو نگران اونا نباش، تو فقط مواظب خودت باش. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت262 نگاهش را جمع کرد و به زیر انداخت. –اینا همش تقصیر منه تلما. سرم را تند تند تکان دادم. –نگو، فقط باید استغفار کنیم، مگه خودت یادم ندادی؟ او هم سرش را تکان داد. – تلما یه قولی بده. ترسیدم حرفی بزنم و نتوانم جلوی گریه‌‌ام را بگیرم. لبهایم را محکم روی هم فشار دادم و سوالی نگاهش کردم. امیرزاده نگاهش را به صورتم داد. نم چشم‌هایش را که دیدم غوغایی در دلم به پا شد. هر دو دستم را گرفت. –قول بده قوی باشی. هر اتفاقی افتاد یادت باشه یکی اینجا هست که تمام حواسش پیش توئه... هلما از پشت لباسم را کشید. ولی نتوانست گره‌ی نگاهمان را باز کند. –بیا دیگه... امیرزاده گفت: –قول بده تلما. با کشیده شدن بیشتر لباسم مجبور شدم بلند شوم. ولی هنوز نگاهش می‌کردم. –به شرطی که توام قول بدی مواظب خودت باشی. به طرف در حیاط راه افتادیم. این در به کوچه باز میشد ولی دری که دیروز هلما من را آورد در کوچکی در گوشه‌ی دیگر حیاط بود که به همان ساختمان بزرگ راه داشت. من مدام برمی‌گشتم و امیرزاده را نگاه می‌کردم. دستش را برای خداحافظی بالا برده بود دیگر اشکش روی گونه‌هایش جاری بود. چقدر دیدن این صحنه برایم دردناک بود. آنقدر سخت بود که فقط چند ثانیه برای دیدنش تاب آوردم و هق‌هق گریه‌ امانم نداد. از در حیاط بیرون رفتیم و در محکم بسته شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. همان لحظه چشمم به بچه‌گربه‌ها افتاد که با هم بازی می‌کردند. هلما در ماشین را باز کرد و من را تقریبا به داخل ماشین پرت کرد. خودش هم کنارم نشست و به کامی گفت: –زودتر از اینجا دور شو، الان زنگ میزنه همه میریزن اینجا. با چشمهای خیس از اشک، هلما را نگاه کردم. اخم کرد. –بسه دیگه، حالا انگار میخوام ببرم اعدامت کنم. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. با سرعت زیاد از آن کوچه و محله دور شدیم. سکوت طولانی حکم‌فرما شد. بعد از مدتی سرم را بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل اتوبان بودیم و سرعت ماشین بالا بود، ماشین مدام بالا و پایین می‌رفت. نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم می‌کرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی می‌جوید. آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر می‌کرد. ولی انگار راننده‌ی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم و فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، انگار اصلا متوجه‌ی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت: –کامی آرومتر، چته سر می‌بری؟ خنده چندش آوری کرد. –حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس می‌برم. بعد هم بلند خندید. هلما اخم کرد و جدی گفت: –امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟ کامی کمی خودش را جمع و جور کرد. –نه خانم، چطور؟ هلما عصبانی شد. –برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟ کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت. –خانم دیدید که خودش ول نمی‌کرد. باور کنید من نمی‌خواستم... هلما حرفش را برید. –خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار. کامی با تعجب پرسید؟ ✍️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت263 –مگه نگفتین من تا اون جا ببرمتون؟ هلما بی‌تفاوت گفت: –خودمون می ریم تو برو به کارت برس. –ولی خانم، شما رانندگی کنید دختره از فرصت استفاده می کنه و یه وقت فرار می‌کنه. هلما نگاهم کرد. –چطوری می خواد فرار کنه؟ خودش می‌دونه به نفعشه که دست از پا خطا نکنه. تو کاری که بهت گفتم انجام بده نمی‌خواد واسه من تعیین تکلیف کنی‌، حد خودت رو بدون. کامی از این حرف خوشش نیامد و سرعتش را بیشتر از قبل کرد. هلما با صدای بلند گفت: –میگم آروم برو، حالا یه کاری کن این بارم واسه سرعت بالا جلوت رو بگیرن. دردسر اون دفعه بس نبود؟ کامی حرفی نزد فقط کمی سرعتش را پایین آورد. بعد از چند دقیقه وارد خیابان فرعی شدیم که مغازه‌های زیادی داشت. کمی هم شلوغ بود. در قسمت پیاده رو چند دختر جوان که پوشش نامناسبی داشتند با هم قدم می‌زدند. کامی سرعتش را کم کرد و به آنها زل زد. هلما به خیال این که می‌خواهد ماشین را متوقف کند گفت: –آره، همین جاها یه جا نگه دار. کامی با اکراه نگاهش را از آن ها گرفت و به هلما داد. –میذاشتی می‌رسوندمتون دیگه. –نمی خواد، این جور که تو رانندگی می‌کردی شانسی زنده موندیم. بعدشم اول آخر می‌خواستی بری دیگه حالا چند دقیقه زودتر. ماشین متوقف شد. هلما در حال پیاده شدن رو به من گفت: –توام بیا جلو بشین. در حال پیاده شدن چشمم به آینه افتاد. کامی جوری نگاهم می‌کرد که ترسیدم. کامی هم پیاده شد و دوباره به من زل زد. استرس تمام وجودم را گرفته بود. در دلم دعا دعا می‌کردم که زودتر برود. کامی فوری ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بنشینم. از ترس همان جا ایستادم و جلو نرفتم. –خانم می‌خواید دستاش رو با یه چیزی ببندم؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد دستش را به طرفم دراز کرد. من جیغی زدم و پشت هلما که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی می‌گشت پناه گرفتم. هلما نگاه چپ چپی به من انداخت. –چته؟ برو بشین تو ماشین دیگه. ولی من از جایم تکان نخوردم. کامی خودش را متعجب نشان داد. –این چرا این جوری می‌کنه؟ انگار گوشاش نمی‌شنوه؟ بذارید خودم ببرمش... هلما حرفش را برید. –نمی‌خواد، این از تو می‌ترسه. تو بیا برو کنار خودش میره. کامی همان طور که به طرف هلما می‌آمد گفت: تو کلاس که همه کشته و مُرده ی من هستن. این دختره به دور از آدمیزاده. هلما پوفی کرد. –مگه اون تو کلاس بوده؟ دفعه‌ی اول هر کی ببینتت ممکنه خوف کنه، توام نمی‌خواد فوری با همه پسرخاله بشی. بعد از کیفش مبلغی پول که انگار قبلا کنار گذاشته بود را به طرف کامی گرفت. –بقیه‌ش رو شماره کارت بفرست برات کارت به کارت می‌کنم. کامی با بی‌میلی پول را گرفت و گفت: –طلب خیر. هلما هم همین جمله را گفت و پشت فرمان نشست و نگاهی به من انداخت. همین که خواستم از کنار کامی رد شوم و سوار ماشین شوم با خنده زمزمه کرد. –دخترخاله، حالا خدمت می رسیم. از حرفش چیزی نمانده بود قالب تهی کنم. ماشین که حرکت کرد هلما نگاهی به من انداخت. –چیه؟ چرا جمع شدی تو خودت؟ کمی که از آن جا دور شدیم نفس راحتی کشیدم و کمی آرام شدم. از آینه می‌دیدم که کامی هنوز همان جا ایستاده و دور شدن ما را نگاه می‌کند. رو به هلما گفتم: –هنوز وایساده اون جا، نرفته. هلما نیشخندی زد. –آهان از اون ترسیدی؟ اون توقع نداشت پیاده ش کنم، جور دیگه فکر می‌کرد. بعد با صدایی که کمی لرزش داشت ادامه داد: –ولی هنوز من رو نشناخته، هلما از اوناش نیست که به کسی رو بده. هلما هم اضطراب داشت. این از رانندگی کردنش کاملا مشخص بود. ✍️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸