🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۳
از یک طرف میترسیدم بلایی سر امیرزاده بیاید و از طرفی استرس توبیخ آقای غلامی را داشتم.
آقای غلامی از کمر امیرزاده گرفت و به طرف میز هدایت کرد. سعید و ماهان هم آن آقا را آرام میکردند.
امیر زاده کنار میز ایستاد و به آقای غلامی گفت:
–از اولش امده بود برای دعوا.
آقای غلامی حرفش را تایید کرد و نگاهش را به آن مرد دوخت.
نگاه نگرانم را به امیرزاده چسباندم. دستی به موهایش کشید و روی صندلیاش نشست و نگاهی به من انداخت و بعد چشمهایش را بست و دوباره باز کرد. نمیدانم چه حکمتی در این کارش بود ولی مرا آرام میکرد. انگار میخواست بگوید مشکلی نیست.
آن آقا بلند به ماهان و سعید گفت:
–بابا برید کنار فاصلهی اجتماعی رو رعایت کنید. اینجا هیچ کس کرونا حالیش نیست.
بعد هم همانطور که به طرف در میرفت گفت:
–من میرم شکایت میکنم اصلا اینجا چرا بازه، مگه همهی رستورانها نباید بسته باشه.
آقای غلامی به سعید و ماهان اشاره کرد.
آنها هم دنبالش رفتند تا راضیاش کنند که برگردد و با هم صحبت کنند. ولی موفق نشدند.
بعد از رفتنش امیرزاده رو به آقای غلامی کرد و گفت:
–هیچ کاری نمیکنه، همش بلوفه.
ماهان نزدیکتر آمد و رو به من گفت:
–شما حالتون خوبه؟ با تکان سرم جواب مثبت دادم و این از چشم امیرزاده دور نماند.
چند مشتری که در کافی شاپ بودند کم کم بلند شدند و رفتند..
خجالت زده به پشت پیشخوان رفتم. حتما آقای غلامی همه را از چشم من میبیند.
خانم نقره با هیجان گفت:
–این امیرزاده برات کار درست کردا، حالا ببین غلامی چیا بهت بگه، اخراجت نکنه شانس آوردی.
–مگه تقصیر امیرزاده بود؟ همه شاهد بودن اون مرده شروع کرد، انصافم خوب چیزیه.
خانم نقره لبهایش را بیرون داد.
–آره، ولی غلامی این چیزا سرش نمیشه، انصافش کجا بود، اگه نوک سوزن انصاف داشت اینقدر از ما کار نمیکشید آخرشم سر ماه حقوقمون رو قسطی بده.
همه سرکارهایشان برگشتند.
فقط امیرزاده بود که تنها نشسته بود. به خاطر مشتی که خورده بود لبش کمی متورم شده بود.
یک لیوان آب به همراه چند تکه یخ برایش بردم و پرسیدم:
–حالتون خوبه؟ نایلون یخها را مقابلش گذاشتم.
– این یخها رو بزارید روی لبتون.
بدون این که نگاهم کند به لیوان آب زل زد.
–مثل این که اینجا خیلیها نگران حال شما هستن.
نگاهم را پایین انداختم. میدانستم منظورش ماهان است برای همین گفتم:
–نه، اینطور نیست، تو محیط کار پیش میاد.
لیوان را بین دستهایش زندانی کرد.
–اینجا کار کردن در شأن شما نیست. باید دنبال یه کار بهتر باشید.
– سر هر کاری که باشم همه جور آدمی پیدا میشه، دیگه باید کنار بیام و خودم از پس مشکلاتم بر بیام.
سرش را بلند کرد.
–محیط کار خیلی مهمه، بخصوص برای دختری مثل شما، حیفه تو این سن تو این محیطها کار کنید.
به روبهرو نگاه کردم.
–البته احتمالا به خاطر اتفاق امروز همین کار رو هم از دستش بدم.
سوالی نگاهم کرد.
غم نگاهم را پنهان کردم و به طرف پیشخوان رفتم.
ماهان کنارم ایستاد و گفت:
–آقای غلامی باهات کار داره.
میدانستم وقت توبیخ است خودم را آماده کرده بودم. به طرف صندوق رفتم. سعید روی میز آقای غلامی خم شده بود و با هم پچ پچ میکردند.
جلوی صندوق ایستادم. با اشارهی آقای غلامی سعید کمی آنطرفتر ایستاد.
آقای غلامی اخم کرده بود. موهای سرش که قبلا از ته تراشیده بود کمی جیک زده بود و این زشتش میکرد.
جایی که ایستاده بودم در دید امیر زاده هم بود. نگاهم را به میز دادم و منتظر ایستادم.
آقای غلامی سینهاش را صاف کرد.
–روز اول یادته بهت چی گفتم؟ امروز با این اتفاق مطمئنم چندتا از مشتریهامون رو برای همیشه از دست دادیم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۴
با ناراحتی گفتم:
–یکی دیگه اینجا توهین میکنه من مقصرم؟
اون آقا ازهمون اول بد حرف میزد.
جدیتر شد.
–باید همون اول به من میگفتید. پس این کلاسهای مشتری مداری برای چیه؟ من بارها گفتم با این مدل مشتریها باید چطور حرف زد. ولی شما چون حواستون جای دیگه بوده بهش توجه نکردید، اونم عصبی شده.
با ناراحتی گفتم:
–اتفاقا من حواسم پیش مشتریها بود. اون خودش عصبی بود من عصبیش نکردم.
صدام کرد از من الکل خواست، منم رفتم بیارم یه مشتری دیگه صدام کرد گفت قهوش سرد شده، خواستم...
حرفم را برید.
–نمیخواد برام توضیح بدی من کامل از جزییات خبر دارم. این اولین بارت نیست. سرم را بلند کردم و نگاهی به سعید انداختم.
با ناراحتی گفتم:
–من اولین بارم نیست؟ من که کاری نکردم.
پوفی کرد.
–به گوشم میرسه، حالا من چیزی نمیگم فکر نکن از هیچی خبر ندارم.
–آخه از چی؟ من که سرم تو کار خودمه, با کسی کاری ندارم.
انگار حرفم عصبیاش کرد.
–فکر کردی متوجه نمیشم با ماهان سر و سّری داری. معلوم نیست چی رد و بدل میکنید. الانم که با این امیرزاده...
حرفش را نیمه گذاشت.
با دهان باز نگاهش کردم.
–چه سر و سٓری، چرا تهمت میزنید؟ ما چیزی رد و بدل نکردیم.
چشمم به امیرزاده افتاد که نگران نگاهم میکرد. نمیدانم حرفهای ما را میشنید یا نه.
آقای غلامی سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم:
–شما به من تهمت زدید باید ثابت کنید.
ماسکش را پایین کشید و پچ پچ کنان گفت:
–اون نایلون سیاهه که گذاشت تو اتاق، تو رفتی برداشتی چی بود. بعدشم تو یه نایلون سیاه گذاشتی تو اتاق و رفتی بهش گفتی بره برداره. اونم نایلون رو گذاشته تو گنجه درشم قفل کرده، البته اون بار اولش نیست، فکر کردی من اینجا نشستم از همه جا بیخبرم؟ شما آب بخورید من میفهمم. بالاخره هم مچتون رو میگیرم.
چشمهایم را گرد کردم.
–نایلون سیاه؟
سرش را تکان داد.
کمی فکر کردم و بعد یادم آمد دوربین داخل یک نایلون سیاه بود.
وقتی موضوع را برایش توضیح دادم باورش نشد. برای همین من اصرار کردم که ماهان را صدا کند و از او نیز بپرسد.
وقتی ماهان آمد و از موضوع خبردار شد با خونسردی گفت:
–خوشبختانه هم نایلون سیاهه اینجاست هم دوربین شکاریه.
بعد هم رفت و از داخل گنجهایی که در اتاق بود نایلون سیاه را آورد و روی میز گذاشت و با تمسخر گفت:
–بیا اینم مواد مخدر.
قبل از این که آقای غلامی حرفی بزند یا کاری کند دیدم آقای امیرزاده خودش را به ما رساند.
آقای غلامی نگاهش را به او داد. فکر کرد امیرزاده آمده حساب کند و برود. برای همین با لبخند تصنعی گفت:
–قابل شما رو نداره.
امیرزاده همانطور که کارتش را تحویلش میداد گفت:
–غلامی جان ماجرای امروز همش تقصیر من بود، ایشون اصلا تقصیری نداره. اشاره به من کرد. اگه من خودم رو کنترل میکردم هیچ اتفاقی نمیوفتاد. اصلا نیازی به این همه کشمکش نیست.
آقای غلامی گفت:
–نه اصلا مشکلی نیست. ما در مورد مسئلهی دیگهای حرف میزدیم.
امیرزاده به من نگاهی انداخت.
–ایشون واقعا با اون مشتری مدارا کردن. خیلی صبورانه باهاش برخورد کردن. شما نباید شماتتش...
ماهان حرفش را قطع کرد و دستش را داخل نایلون برد و دوربین را بیرون آورد و گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۵
–به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم. بعد هم دوربین را روی میز انداخت.
آقای امیرزاده به دوربین زل زد.
شرمندگیام کم بود حالا همین را کم داشتم که امیرزاده بفهمد که دوربین هم عاریه بوده.
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا میبلعید. نگاه سرزنش باری به ماهان انداختم. امیرزاده زمزمه کرد.
–اینا تو محیط کار عادیه؟
حرف خودم راوتحویل خودم میداد.
هنوز نگاهش به دوربین بود.
آقای غلامی دوربین را داخل نایلون گذاشت و با لحن مهربانی جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده رو به من گفت:
–مگه شکار میری که دوربین شکاری ازش گرفتی دختر؟
ماهان گفت:
–مگه فقط برای شکاره؟
غلامی همانطور که کارت امیرزاده را روی دستگاه پز میکشید پرسید:
– رمزتون؟
بعد از این که کارت امیرزاده را تحویلش داد رو به من گفت:
–اخه این دوربینا به چه کاری میان؟
امیرزاده بعد از این که کارتش را گرفت زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
نفهمیدم او چرا دلخور شده بود. ولی همین دلخوریاش مرا عصبانی کرد.
غلامی بی تفاوت گفت:
–برید سرکارتون، ولی این دفعهی آخریه که کوتاه میام. ماهان رفت ولی من آنجا ایستادم. وقتی غلامی نگاهم کرد.
با بغضی که مدام میرفت و میآمد گفتم:
–من دیگه اینجا کار نمیکنم. جایی که اینقدر راحت به آدمها تهمت بزنن بعدشم به روی خودشون نیارن جای کار کردن نیست.
بعد هم به طرف اتاق تعویض لباس راه افتادم.
در راه ماهان را دیدم که کنار آشپزخانه با سعید بحث میکرد و میگفت:
–کاش حداقل درست آدمفروشی میکردی، چرا یه چیزی رو نمیدونی میری میگی؟
باورم نمیشد سعید این کار را انجام داده باشد.
از آنها رد شدم و به داخل اتاق رفتم.
همین که خواستم پیشبندم را باز کنم تقهایی به در خورد.
آقا ماهان بود که نگران نگاهم میکرد.
–چی شده؟
بغضم را قورت دادم.
–هیچی، میخوام برم.
دستش را روی در گذاشت و کمی هلش داد.
–لطفا بیایید بیرون. اگر کسی لازم باشه بره اون منم نه شما، تقصیر من بود که...
نگاهم را به زمین دوختم.
–بحث مقصر بودن یا نبودن نیست. موضوع اینه که جلوی همه آبروم رو بردد طلبکارم هست.
–شما زیادی حساس هستید. جلوی کسی نبود. ماها همه اخلاق گندش رو میشناسیم. هر جای دیگه هم بخواهید کار کنید باید یه کم پوست کلفت باشید وگرنه نمیتونید دوام بیارید.
–من نمیتونم، غلامی همش رو اعصابمه. خیلی بد حرف زد. شما که نبودین ببینیند چه حرفهایی پیش امیرزاده زد.
شماتت بار نگاهم کرد.
–آهان، پس دردتون امیرزادس. نگرانید که اون الان چی فکر میکنه،
دستم رو بالا بردم و بلند گفتم:
–دردم هر چی که هست. الان غلامی خیلی راحت به من تهمت زد، فقط اگر خودش بیاد و عذر خواهی کنه میمونم وگرنه من دیگه اینجا کار نمیکنم.
ماهان پوزخندی زد و رفت.
چند دقیقهایی روی گنجهی گوشهی اتاق نشستم. فکر میکرد الان غلامی میآید و عذرخواهی میکند.
چه خیال خامی داشتم که فکر میکردم همه دست به دامانم میشوند که نروم.
لباسهایم را که عوض کردم و آمادهی رفتن شدم.
در را باز کردم و بیرون آمدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۶
هر کس مشغول کار خودش بود.
نمیدانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم.
آقای غلامی پشت صندوق نبود.
از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت.
خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم.
صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشتهایی نداشت.
تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است.
ایستادم و شروع به خواندن کردم.
یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود.
"طعم دلتنگیام از قهوه هم تلخ تر بود."
در وسط تخته سیاه هم نوشته بود.
"با ارزش ترین چیز، در زندگی
دل آدم هاست ..
اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش"
بارها و بارها خواندم. هر دفعه که میخواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است.
با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمیآیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شدهام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم میدادم را جور میکردم.
از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم.
آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت:
–بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشتهها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم.
این امیرزاده رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بیحرف، بی نوشتن میومد و میرفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمیکرد.
اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده.
با خشم نگاهش کردم.
نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد:
–الان تو این کرونا میدونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم.
کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم.
مِن و مِنی کرد و توضیح داد.
–میخوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی میخواد.
زمزمه کردم:
–شبانه روزی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو میخوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم میخوام اون بره و تو به جاش بیای.
البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت میکنم.
لب زدم.
–پیش شما؟
–آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی.
با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی میکند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را میزند.
وقتی تعجبم را دید گفت:
–اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که
مشکلی نباشه.
چشمهایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده.
نگاهی به اطراف انداخت.
–از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم.
اونجا تو خونهی من رفاه کامل داری.
نگاهی ته ریشجو گندمیاش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد.
فاصلهی فاحش سنیمان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم.
آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد.
–اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمیتونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی میکردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه.
وقتی حالم را دید شانهایی بالا انداخت.
–مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقهی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۷
حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی
بیخیال ادامه داد:
–اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–شما فکر کردید من بیکس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول...
حرفم را برید.
– همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم.
بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و...
دیگر نماندم که بشنوم.
به سرعت از کافیشاپ بیرون زدم.
هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازهی هوای چشمهای من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند.
چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود میباریدند. ماسک را تا زیر پلکهایم بالا کشیدم.
وقتی به این فکر میکردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم میسوخت.
بدون حقوق جواب مادر را چه میدادم. دلیل بیرون آمدن از کافیشاپ را چطور توضیح میدادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت میگرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمیدانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را...
ولی میدانستم دیگر نباید به آنجا برگردم.
غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند.
با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم.
سرم را بلند کردم. امیرزاده بود.
حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه میکرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه میکردم.
آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازهی آقای امیرزاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کردهام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازهاش ایستادهام.
نزدیکم آمد و نگاهش را به چشمهایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید:
–چرا گریه میکنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید.
–چشمهاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند.
با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید.
–غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟
با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونههایم را گرفتم.
نمیدانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:
–اون بابت حرفهایی که بهم زد عذرخواهی نکرد منم نموندم.
دستی به موهایش کشید:
–عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟
به دور دست نگاه کردم.
–فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد.
–دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟
از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم:
–از شکستن دل من لذت میبرید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت میکنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت.
–معذرت میخوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم.
نگاهم را به کفشهایم دادم.
فوری گفت:
–اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا...
–نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو...
–شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت...
با شتاب گفتم:
–نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذرخواهی هم کنه من دیگه به کافیشاپ بر نمیگردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم.
–حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده.
–غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه.
–البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره.
دستهایم را در جیب پالتوام بردم.
–من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمیخوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش.
–اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
به نظر آدم منطقی میاد.
پوزخندی زدم.
–پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید
بیفایدس.
–بیخود کرده، مگه شهر هرته.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۸
سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخوردهام.
از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت.
امیرزاده پرسید:
–چی شد؟
–هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه.
–اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه.
–نه، خوبم، باید برم.
نوچی کرد.
–خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا.
چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم.
چهارپایهایی آورد و کنار پایم گذاشت.
–بشینید اینجا.
همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت.
–اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده.
ویفر را گرفتم.
–فکر نکنم فشارم باشه.
–چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن.
حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم میکرد.
مادرش؟ پس زنش کجا بود؟
اصلا اون از کجا میداند که همهی خانمها اینطور میشوند؟
–شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟
آهی کشید.
–اهوم، خیلی...
–چرا؟
–بگذریم.
به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
–خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید.
با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدیتر شد.
–من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازهی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه.
بدون معطلی و فکر جواب دادم.
–ببخشید ولی من نمیتونم. من توی خونه صنایع دستی انجام میدم و میفروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم میپردازم.
ابروهایش بالا رفت.
–واقعا؟ چه هنرمند!
–البته به کمک خانوادم،
دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد.
–خیلی خوبه، همهی کارهای شما غافلگیر کنندس.
از تعریفش تمام ناراحتیام را فراموش کردم.
نگاهم را به بیرون از مغازه دادم.
–شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد.
دقیق نگاهم کرد.
–مطمئنید؟
از جایم بلند شدم.
–بله. با اجازتون.
دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم.
–فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم میرسونمتون.
نگاهش کردم.
–نه خودم میرم.
ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد.
–این واسه خوردنه نه نگاه کردن.
بدون این که ویفر را کامل از بسته بندیاش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت:
–یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی میکرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همهی شکلاتهای دنیا را هم میخوردم فشارم بالا نمیآمد.
ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت:
–گاز بزنید. بعد چشمهایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشمهایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت.
من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت.
–بریم خانم، من میرسونمتون و برمیگردم.
این جور مواقع چنان تحکم میکرد که دیگر نمیتوانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. میترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم.
کنارم ایستاد.
–الان چرا نمیایید؟
عاجزانه گفتم:
–باور کنید خودم برم راحت ترم.
پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند.
–چیه میترسید؟
مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت:
–نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید.
سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهیاش مردد بودم.
–قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید.
#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۹
مردد نگاهش کرد.
این بار از گوشهی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید.
–فکرشم نکنید تو این بارون با اون حالتون بزارم تنها برید.
مجبور شدم چند قدم دنبالش بروم.
–آخه اینجوری از کارتون میوفتید.
کیفم را رها کرد.
–کار من شمایید.
باران شدیدتر شده بود. تا خواستم پایم را از مغازه بیرون بگذارم گفت:
–چند دقیقه صبر کنید.
به پشت پیشخوان رفت و چتر به دست آمد.
–امروز جا پارک پر شده بود مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم.
بیرون مغازه هر دو زیر چتر ایستادیم تا او ریموت مغازه را بزند. من برای این که نزدیکش نباشم کنارتر ایستاده بودم و در حال خیس شدن بودم.
کرکره که پایین آمد نگاهی به من انداخت وقتی دید یک طرفم در حال خیس شدن است. چتر را به دستم داد.
–من جلوتر میرم شمام بیایید.
بعد یقهی نیمپالتواش را بالا کشید و راه افتاد.
دانههای باران آنقدر درشت بودند که هنوز چند قدم نرفته بود موهایش خیس شدند انگار خدا سخاوتش را به رخ میکشید.
پا تند کردم و خودم را به او رساندم. هم قدمش شدم. چتر را روی سرش گرفتم و زمزمه کردم.
–خیس شدین.
چتر را از من گرفت و سعی کرد جوری روی سرم بگیرد که زیاد نزدیکم نباشد. سربه زیر شده بود و تا به کنار ماشین برسیم حرفی نزد. من هم سر به زیر شدم و در دلم تا میتوانستم قربان صدقهاش رفتم.
سوار ماشین که شدیم بخاری ماشین را روشن گرد.
–چند دقیقه دیگه گرم میشید. دیگر تا مقصد حرفی نزد.
فقط گاهی از آینه نگاهم میکرد.
نزدیک خانه شدیم.
باران بند آمده بود و آفتاب چنان میدرخشید و هوا را گرم کرده بود باورکردنی نبود همین چند لحظهی پیش چه سیلی راه افتاده بود.
به سر خیابان که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
–میخواهید تا سر کوچه برسونمتون.
دستم را روی دستگیره گذاشتم.
–همینجا خوبه. ممنون. ببخشید به زحمت انداختمتون. خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم. صدایم کرد.
–تلما خانم چند لحظه بیایید.
جلو رفتم.
–بله.
آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و عینک دودیاش را به بالای سرش سُر داد و به روبرو نگاه کرد.
–دیگه سر گیجه ندارید؟
لبخند زدم.
–اصلا، خوبم.
آرام گفت:
–خدارو شکر. من اینجا هستم تا شما برید.
–باور کنید حالم خوبه نیازی نیست، برید به کارتون برسید.
در جوابم فقط گفت:
–خداحافظ، بعد چشمهایش را بست و خیلی آرام باز کرد.
نمیدانم میدانست این کارش چقدر دلم را زیرو رو میکند یا نه.
به طرف کوچه راه افتادم. به جلوی در خانه که رسیدم نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز ظهر نشده بود. اگر به خانه میرفتم مادر سوال پیچم میکرد. راه رفته را برگشتم. ماشین امیرزاده نبود.
به ایستگاه مترو نزدیک خانهمان رفتم تا ساره را پیدا کنم و از او کمک بگیرم که با این بیکاری چه کنم.
به ساره زنگ زدم و به آدرس ایستگاهی که داده بود رفتم.
تا مرا دید پرسید:
–این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ چرا سرکارت نیستی؟
من هم تمام ماجرای کافیشاپ را برایش تعریف کردم و این که دیگر هیچ وقت به آن کافی شاپ برنمیگردم.
خندید و گفت:
–بیا همینجا پیش خودم، جنس بیاریم با هم بفروشیم
–جنس؟
–آره، اینجا هر چیزیمیتونی بفروشی. هر چیزی که خانما خوششون بیاد و به دردشون بخوره.
فکری کردم و گفتم:
–یعنی اینجا تابلوی جواهر دوزی هم میشه فروخت؟
ابروهایش بالا رفت.
–چیچی؟ اینی که میگی گرونه؟
سرم را کج کردم.
–آره خب.
خانمی آمد و از ساره پرسید:
–این کش موها چنده؟
–ساره گفت:
–دوتا ده تومن،
خانم گفت:
–من یدونه میخوام.
ساره دوتا کش مو را از بقیه جدا کرد و طرف خانم گرفت.
–دوتا ببر عزیزم، لازمت میشه، قیمتی نداره که، الان ده تومن یه آدامس نمیدن.
خانم یک ابرویش را بالا داد.
–من هیچ وقت آدامس نمیخرم، چون دندونام رو خراب میکنه، بعد هم رفت.
ساره پشت چشمی نازک کرد و پچ پچ کنان گفت:
–میبینی، بعضی از اینا دوتا کش نمیخرن، اونوقت بیان تابلو گرون قیمت تو رو بخرن؟
مگر این که یه کاری کنی؟
کنجکاو پرسیدم:
–چیکار؟
–یکی این که جنس ارزون توش به کار ببری، دوم سایزش رو کوچیک کنی که قاب ارزون استفاده کنی. اینجوری قیمتش میاد پایین راحت تر فروش میره.
به نظرم ایده ساره عالی بود، اگر این کار را میکردم وقت کمتری هم برای دوخت هر قاب نیاز بود.
ولی فعلا نباید به مادر میگفتم که کارم را از دست دادهام. حتما اگر میشنید دچار اضطراب میشد.
از فردای آن روز برنامه زندگیام عوض شد.
کارو تلاش خودم و خانوادهام بیشتر شد. از خانم بهاری و دخترش هم کمک گرفتیم.
رستا مسئول خرید شده بود، روزهایی که شوهرش با ماشین به محل کارش نمیرفت رستا ماشین را برمیداشت و با محمد امین برای خریدن قاب و پارچه و مروارید و انواع سنگ و پولک به بازار میرفتند.
اولین روزی که با ساره برای فروش تابلوها به مترو رفتیم برایم خیلی سخت گذشت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۲۰
خجالت میکشیدم مثل ساره از قابها تعریف کنم و قیمت بگویم.
ساره مثل یک معلم به من آموزش میداد و بعد خودش کنار میایستاد و نگاه میکرد ببیند چکار میکنم.
گاهی وسط حرف زدن کم میآوردم نمیدانستم باید چه بگویم.
آن وقت ساره سراغم میآمد و ادامهی حرفهایم را تکرار میکرد.
که این تابلوها کار دسته و خیلی ارزونه و خریدش کمک به پیشرفت صنایع دستیه و از این حرفها.
فروشم خوب نبود.
با نا امیدی داخل واگن بعدی رفتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و کنار یک خانم چادری نشستم.
خانم نگاهی به تابلوهایم انداخت و گفت:
–مینیاتوری و فانتزی بودن تابلوهات چقدر برام جالبه.
به امید این که شاید بخرد گفتم:
–برای این که همه بتونن بخرن اینجوری درستش کردیم.
یک تابلو که نقش یک آهو داشت را برداشت.
–چقدر پاهای ظریف و قشنگی داره، آدم تو قدرت خدا میمونه.
بعد کیف پولش را باز کرد و مبلغش را پرداخت کرد.
از خوشحالی بال نداشتم که پرواز کنم.
مدام استرس این را داشتم که نکند آشنایی مرا ببیند، ساره میگفت حتی اگر این اتفاق هم بیفتد اهمیتی ندارد. کار کردن که عیب نیست.
شاید درست میگفت ولی حرفهایش آرامم نمیکرد.
ساعت کارم نسبت به کافی شاپ بیشتر بود. روز دوم کارم وقتی به خانه رفتم. مادر پرسید:
–چرا دیر امدی؟
کوله پشتیام را آرام روی کانتر آشپزخانه گذاشتم
–مامان جان از این به بعد دیرتر میام. چون به خاطر کرونا کافی شاپ بستس فعلا، این تابلوها رو میبرم توی مغازهی دوست ساره میفروشم، واسه همین دیرتر میام.
مادر نگاهی به کوله پشتی انداخت.
–پس چرا اینا رو با خودت میاری، خب بزار همونجا باشن دیگه،
–آخه فعلا روم نمیشه بهش بگم وسایلم اونجا بمونن، خودشم چیزی نمیگه.
حس کردم مادر قانع نشد، برای این که سوال دیگری نپرسد فوری به اتاق رفتم.
صدای زنگ گوشیام بلند شد.
با دیدن شمارهی دوستم تماس را وصل کردم.
–سلام.
زهرا شاکی بدون این که جواب سلامم را دهد گفت:
–تلما اینه رسمشه؟ چرا آبروی منو پیش بابام بردی؟
مبهوت پرسیدم:
–من؟ مگه چی شده؟
–چی میخواستی بشه، الان بابام زنگ زده میگه آقای غلامی گفته این کی بود به ما معرفیش کردی، آبروی کافی شاپ رو برده، اینجا همه کار میکرد جز کار کردن.
هین بلندی کشیدم.
–اون دروغ میگه زهرا، تو حرفهاش رو باور میکنی؟ یعنی من همچین آدمی هستم؟
زهرا کمی آرامتر شد و با مکث کوتاهی گفت:
–چی بگم؟ البته من به بابام گفتم شاید اشتباه شده تلما خیلی دختر خوب و درس خونیه، من تو دانشگاه هیچ وقت ندیدم دنبال...
حرفش را بریدم و پیشنهادی که غلامی به من داده بود را گفتم، همینطور تمام اتفاقات کافی شاپ را و همینطور سوءتفاهم ها را، بعد هم گفتم من به خاطر تهمتی که به من زدند از آنجا بیرون آمدم.
بعد از قانع کردن دوستم گوشی را کناری گذاشتم و به این فکر کردم
فردا سر ماه است و من پول کافی برای پرداخت قسط وام ندارم.
تقریبا سه روزی میشد که از امیرزاده خبری نداشتم.
فقط دیروز بین کار وسایلم را پیش ساره گذاشتم و نزدیک مغازهاش رفتم تا از دور ببینمش ولی نبود.
مغازه باز بود و مشتریهای زیادی داخل مغازه بودند. تعجب کردم اکثر اوقات امیرزاده یا مشتری نداشت یا یکی، دو مشتری بیشتر
نداشت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۲۱
خیلی با احتیاط طوری که از داخل مغازه دیده نشوم جلو رفتم.
ولی فروشنده آقای امیرزاده نبود.
مرد دیگری جای او ایستاده بود و با مشتریها خوش و بش میکرد.
بعضی از مشتریها با او سلفی میگرفتند و بعد یک جنس میخریدند و به اصرار آن آقا از مغازه بیرون میرفتند.
حالا که امیرزاده نبود با خیال راحت تری جلوی مغازه ایستادم و نگاه کردم.
کارهایشان برایم عجیب بود.
خواستم از یکی از مشتریها بپرسم که او کیست ولی پشیمان شدم.
ترسیدم امیرزاده سر برسد. برای همین زود برگشتم.
به خانه که رسیدم به این فکر کردم که امیرزاده گفته بود پولم را از آقای غلامی میگیرد.
یعنی نرفته پیش غلامی؟
ناگهان یادم افتاد که من قبلا شمارهاش را مسدود کردهام، آه از نهادم بلند شد. او اگر بخواهد هم نمیتواند با من تماس بگیرد.
فوری گوشی را برداشتم و از بلاکی خارجش کردم.
اگر غلامی نصف حقوقم را هم بدهد کار من راه میافتد. صفحهی امیرزاده را باز کردم تا پیامی برایش بفرستم.
که متوجه شود دیگر مسدود نیست.
هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. شاید اصلا پیگیر کار من نبوده در آن صورت این پیام فرستادن من یک جور تحمیل کردن است.
بالشتی روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. آنقدر فروشندگی در مترو خستهام میکرد که وقتی به خانه میرسیدم فقط میخواستم بخوابم. تازه چشمهایم گرم شده بود که با صدای زنگ گوشیام چشمهایم را باز کردم. ساره بود. گوشی را جواب دادم.
–ساره دقیقا وسط خوابم زنگ زدی میشه بعدا بزنگی. از خستگی دارم میمیرم.
صدای نفسهایی از آن طرف خط به گوشم خورد که ناخوداڱاه قلبم را به ضربان انداخت. با احتیاط و آرام گفتم:
–ساره، خوبی؟
صدای سلام گفتنش را که شنیدم بلند شدم و ایستادم.
گوشی ساره دست او چه میکرد.
با لکنت پرسیدم:
–آقای امیرزاده شمایید؟
خیلی سرد جواب داد:
–بله.
–گوشی ساره دست شماست؟
با لحن دلخوری گفت:
–بله، من الان جلوی در خونشون هستم. مجبور شدم بیام اینجا.، چون شما شمارهی غریبه جواب نمیدید. از دوستتون خواستم با گوشیش شماره شما رو بگیرن.
از حرفش خجالت کشیدم مسدود کردن شمارهاش چه کاری بود وقتی او اگر بخواهد به من زنگ بزند بالاخره راهش را هم پیدا میکند.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–ببخشید مزاحم خوابتون شدم .زنگ زدم ازتون شماره کارت بگیرم. آقای غلامی میخواد حقوق این ماهتون رو واریز کنه،
با شرمندگی پرسیدم:
–چطوری راضی شد؟
–کار سختی نبود. فقط من جای شما برگهی تایید واریزی رو امضا کردم.
–آخه اون شماره کارتم رو داره.
–مثل این که تمام اطلاعات شما رو از سیستم پاک کرده.
مانده بودم چه بگویم.
چطور تشکر کنم.
–ممنونم، خیلی لطف کردید.
رنجیدگی لحنش، قلبم را آتش زد. مختصر گفت:
–کاری نکردم. خداحافظ.
منتظر جواب خداحافظی من نشد و گوشی را قطع کرد.
خیره به صفحهی گوشیام مانده بودم. حق داشت ناراحت باشد، او دنبال کار من بوده و من مسدودش کرده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم.
شماره کارتم را برایش ارسال کردم و بعد هم پیام تشکر فرستادم.
سین شد ولی جوابی نداد. پروفایلش را نگاه کردم، عکس و نوشتهایی که گذاشته بود نشان از احساسش بود.
روی یک عکس غروب خورشید نوشته بود:
"یه روزی زمین دلش برای بارون تنگ میشه ، ولی اون روز شاید دیگه بارون نیاد"
با خواندش قلبم درد گرفت ولی کاری جز بغض کردن از دستم برنمیآمد.
نادیا وارد اتاق شدو با هیجان گفت:
–تلما، بدبخت شدیم.
فکر و خیال امیرزاده از ذهنم پرید و روبرویش نشستم پرسیدم:
–چی شده؟
هیچی بابا، از وقتی این تابلو کوچیکارو داریم میزنیم، به خاطر قیمتش که مناسب شده کلی سفارش گرفتم.
ولی مامان میگه کنسل کنم، میگه نمیرسیم. وای تلما اعتبارمون از بین میره.
لبهایم را به هم فشار دادم و ضربهایی به پشت گردنش زدم.
–ترسیدم بابا، فکر کردم حالا چی شده. یه جوری میگی اعتبار انگار کل بازار تو دستته.
–تو فضای مجازی نمیشه اعتبار داشت؟
–پس اگه اینقدر مشتری هست این تابلوها رو هم بفروش دیگه چرا دادی من بفروشم.
–اونایی که تو میبری مغازهی دوستت مجازی فروش نمیرن، انگار رنگ نخهایی که توشون به کار رفته یه مشکلی دارن، خودشون قشنگن ولی توی عکس بد رنگ میوفتن و مشتری نمیخره. تو هر سری که دوخته میشه یه چندتا اینجوری داریم.
–اوم، میگم نادی به جای این که سفارشها رو کنسل کنیم نیروی کمکی بگیریم.
–از کجا؟ تازه مگه چقدر سود داره که...
–خب یه کوچولو قیمت رو میبریم بالا، نیرو گرفتن که کاری نداره، الان تو همین مجتمع خودمون، نزدیک بیست خانواده زندگی میکنن.
نصفشونم بخوان کار کنن کلی آدم میشه.
نادیا تعجب زده پرسید:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۲۲
–چطوری؟ یعنی بریم دونه دونه درخونشون رو بزنیم...
–نه بابا، چه کاریه، اطلاعیه میزنیم روی همبن تابلوی پایین. شماره مامان رو هم میزاریم، هر کس خواست مامان بهشون آموزش میده، به شرطی که تا پنج الی شش تا تابلو رو برامون رایگان بدوزن. در حقیقت شهریه آموزش ازشون نمیگیریم. بعد از این مرحله اگه خواستن میتونن برامون کار کنن.
–عه، چه فکر خوبی، کاش واسه این خانم بهار و دخترشم همین کار رو میکردیم. مامان رایگان بهشون همه چی رو آموزش داد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–یه کم برو اونورتر.
خودش را کنار کشید.
خمیازه ایی کشیدم.
–من خودم اون موقع به مامان همین پیشنهاد رو دادم، قبول نکرد گفت همسایه دیوار به دیوارمون هستن درست نیست. بعدشم گفت اونا دزد بهشون زده نیاز دارن. میخوان پول طلاهایی که دستشون امانت بوده رو جور کنن.
نادیا پقی زد زیر خنده.
–با این چندرهغاز؟
–چه میدونم. شاید به ضرب المثل قطره قطره جمع گردد اعتقاد دارن.
–اینام چه بد شانسن، این همه واحد اینجا بود چطوری واحد اونارو فقط خالی کردن.
فردای آن روز حقوقم واریز شد ولی کمتر از دفعهی پیش بود، اندازه ایی بود که پیش مادر شرمنده نشوم.
در ایستگاه مترو به ساره رسیدم ازماجرای امیرزاده پرسیدم که چطور دیروز گوشیاش را گرفته و به من زنگ زده، ولی او حرفی نزد و رویش را برگرداند.، او هم مثل امیرزاده دلخور بود و از جواب دادن طفره رفت.
روی صندلی منتظر قطار نشسته بودیم، با آمدن قطار ساره بلند شد.
دو قدم جلو رفت و دوباره برگشت.
–پاشو بریم دیگه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–تو برو من نمیام.
دوباره کنارم نشست.
–واسه چی؟
دلخور نگاهش کردم.
–خوب میدونی واسه چی؟
پوفی کرد و وسایلش را روی زمین گذاشت.
–عوض این که من از تو دلخور باشم تو دلخوری؟ دست پیش میگیری؟
من هم کولهام را روی زمین گذاشتم.
–من کی تو رو نامحرم دونستم؟ اگه میدونستم که الان اینجا کنارت نبودم. تو که همه زندگی من رو میدونی. حالا من ازت یه سوال اونم در مورد چیزی که به من ربط داره پرسیدم حرف نمیزنی؟
–اینطورام نیست. منم چندین بار ازت پرسیدم هیچی نگفتی.
سوالی نگاهش کردم.
نگاهی به قطار انداخت.
–همین دلیل ناز و ادا درآوردن واسه نامزدت، بیچاره رو دق دادی.
سرم را پایین انداختم.
قطار رفت.
–دیدی، پس همچین رو راست هم نبودی. حالا من هیچی حداقل به خودش بگو بدبخت تکلیفش رو بدونه، داستانت شده مثل همون ضرب المثل با دست پس میزنی با پا پیش میکشی...
–حالا تو چرا نگرانشی؟ چیزی بهت گفته؟
طلبکار نگاهم کرد.
–آره گفته، ولی به تو نمیگم، تا تو نگی چه مرگته، از من چیزی نمیشنوی؟
چشمهایم گشاد شد.
–واقعا؟ چی گفته؟ در مورد من چیزی گفته؟
پشت چشمی نازک کرد.
بلند شدم و روبرویش رو پا نشستم. دستهایم را روی زانوهایش قرار دادم.
–جون من بگو چی گفته؟
ماسکش را پایین داد.
–آخه تو که اینقدر هلاکشی چرا اذیتش میکنی، مریضی؟
من بیتفاوت به حرفهایش دوباره التماس کردم.
–جون بچههات بگو چی گفت. از من دلخور بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
کارش عصبیام کرد.
–خب بگو چی گفت دیگه.
بلند شد و مرا هم بلند کرد. و به دیوار چسباند.
دو سه نفری که در حال آمدن به ایستگاه بودند در جا میخکوب شدند و ما را نگاه کردند.
ساره اخمهایش را درهم کرد و خشمگین گفت:
–تا تو نگی چته از من حرفی نمیشنوی.
بغض به گلویم چنگ زد و با صدای خفهایی گفتم:
–اون زن داره.
–چی؟
دوباره تکرار کردم.
–اون زن و زندگی داره.
ساره شل شد، خیره به چشمهایم مانده بود. دستهایش را عقب کشید. رفتم روی صندلی نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و بیصدا اشک ریختم.
ساره آرام کنارم نشست و بهت زده گفت:
–غیر ممکنه، مگه میشه؟ امکان نداره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۲۳
–آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا میدونی؟
تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسول اکسیژن را برده بودیم را تعریف کردم. آمدن آن زن زیبا، سوار کردن ما به ماشینش و تمام ماجرای آن روز را.
ساره با دهان باز گوش میکرد.
در آخر هم گفت:
–خب چرا به خودش چیزی نگفتی؟ چرا نرفتی یقهاش رو بگیری؟ من این همه ازت پرسیدم چرا پنهان کردی؟
اشکهایم را پاک کردم و به روبرو نگاه کردم.
–ترسیدم به روش بیارم، ترسیدم بدونه که من فهمیدم و دیگه...
غرید.
–دیگه چی؟ دیگه تحویلت نگیره، دیگه بزاره بره، دیگه نیاد کافیشاپ که تو هر روز ببینیش؟ من و باش مثله مشنگا اینو نصیحت میکردم مرد خوبیه باهاش بساز. حداقل به من میگفتی؟ این بار او روبرویم روی پاهایش نشست.
–اینجوری همه چیه تو رو من میدونم؟ حرف به این مهمی رو روی دلت چطوری نگه داشتی؟
به دستهایم نگاه کردم.
–فکر کردم اگه بگم توام مثل خواهرم میگی ولش کنم. میگی مزاحم زندگیش نشم.
دوباره بغض کردم.
–ساره باور کن از وقتی فهمیدم، کاری بهش ندارم، فقط نگاش میکنم، گاهی حتی از راه دور، خیلی وقتها خودش متوجه نمیشه. به نظر تو این اشکالی داره؟ آره؟ عاشق موندن گناهه؟
دوباره قطار آمد و عدهایی سوار شدند و عدهایی پیاده شدند، ولی ما هر دو هنوز آنجا بودیم.
ساره چند ثانیه سرش را روی زانوهای من گذاشت و وقتی بلند کرد
چشمهایش پرآب بودند.
–وقتی تو اینجوری واسش مایه میزاری، تا حالا فکر کردی اون واسه تو چیکار کرده؟ منم قبلا شرایط تو رو داشتم، مواظب باش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی.
ناگهان بلند شد و با غیض گفت:
–اما من ساکت نمیمونم. همین الان میرم حقش رو میزارم کف دستش. آخه تو خبر نداری دیروز واسه من چه مظلوم بازی در آورد. ببین وسایل من پیشت بمونه تا برگردم.
دستش را گرفتم:
–کجا؟
–میرم بهش بگم بچه مظلوم گیر آورده، مگه شهر هرته. اون تو رو بازیچهی خودش کرده.
به زور روی صندلی نشاندمش.
–دیونه شدی؟ فکر کن تو رفتی و بهش گفتی، اونم برمیگرده میگه مگه من براش نامهی فدایت شوم نوشتم. ساره هیچی بین من و امیرزاده نیست.
ساره دوباره شگفت زده نگاهم کرد.
–یعنی چی؟ مگه نامزدت نیست؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–چی میگی تو؟ اون روز که شوهر من مریض بود یادته؟ یه جوری صدات کرد"خانم" که من حسودیم شد. قشنگ مثل زن و شوهرا، تازه دیروزم یه جوری در موردت حرف میزد که...
حرفش را نصفه گذاشت و انگشتش را روی لبش گذاشت و به فکر فرو رفت.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–البته نه، اون اصلا نگفت نامزدم، همش میگفت خانم حصیری...
سرآسیمه پرسیدم.
–گفت خانم حصیری چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و عصبی گفت:
–گفت خانم حصیری و مرگ. خانم حصیری و مرض، دخترهی بدبخت هر روز میری نگاهش میکنی که چی بشه؟ فکر نکن اینجوری از سرت میوفتهها، بدتر میشه.
از قدیم گفتن آن که از دیده رود از دل رود.
بعد متفکر جوری چشم به زمین دوخت که احساس کردم الان زمین سوراخ میشود.
–اخه اگه زن داره، پس چرا اینقدر پیگیرته؟ بعدشم مگه نمیگی با مادرش زندگی میکنه؟
–از حرفهاش اینجور فهمیدم.
انگشت سبابهاش را بالا گرفت.
–یه جای کار میلنگه.
–حالا تو بگو دیروز چی بهت گفت، بعد کارآگاه بازی دربیار.
از اول تا آخر ماجرا رو مو به مو تعریف کنیا، مثل من که برات تعریف کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۲۴
لبخند نازکی زد.
–مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی.
قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت.
–پاشو بریم برات میگم.
میلهی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم:
–بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ میکنی؟
ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد.
–دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم.
اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچهها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود.
بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره.
اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم.
ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چارهایی نداشته.
البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم.
منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت.
تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش میکردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد.
–ولی تلما نمیدونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخمهاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت.
تو چیزی بهش گفتی؟
–نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود.
ساره هینی کشید.
–واسه چی مسدودش کردی؟
شانهایی بالا انداختم.
–خب وقتی زن داره چه کاریه که...
وسط حرفم دوید.
–به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همهچی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری.
خشمگین نگاهش کردم.
–باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟
–تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه.
نگاهم را روی صورتش سُراندم.
–خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی.
–خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی.
بی تفاوت گفتم:
–چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟
نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشهی قطار گذاشت و آمد.
–میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه.
چشمهایم گرد شد.
–بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، میشناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم.
–اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. میخوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا میارزه.
پوفی کردم.
–پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که...
–خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن.
–برنزه یا سبزه؟
سرش را به طرفین تکان داد.
–پوست تو برنزهی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بیدردها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی.
بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار میکردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب میدادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸