eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت261 –الان بشر این همه پیشرفت کرده شماها هنوز چسبیدید به اون اسلام هزار سال پیش، بابا شماها چرا نمی‌فهمید طبیعیه که چون انسان کامل تر شده ادیانش هم باید تغییر کنه. دست از سر اون اسلام نخ نما بردارید از جونش چی‌می‌خواهید؟ امیرزاده دندانهایش را روی هم فشار داد: ––بشر پیشرفت کرده؟ چه پیشرفتی؟ جز این که یه سری ابزارهایی به وجود آورده که باعث کشتار بیشتر انسانها شده، هر قرنی که میگذره به خاطر همین به اصطلاح پیشرفت و زیاده خواهی انسانهای طمع کاره که این همه آدم میمیرن، همین بشر پیشرفته‌ی شما کرونا رو ساخته و این همه آدم رو هر روز داره به کشتن میده، باعث کلی بیماری روحی شده، می‌دونی چرا؟ چون اونا شیطان رو از مقربین خدا می‌دونن؟ انسانهای مد نظر تو فقط از نظر مادی پیشرفت کردن، دانششون پیشرفت کرده، نه علمشون، کدومشون ذره‌ایی علم دارن؟ چون علم ندارن مجبورن یه دینی برای خودشون بسازن که به آدمهای ساده لوحی مثل تو بگن که ما هم به یه جایی وصل هستیم. علم این اسلام هزار ساله‌ی ما بعد از این همه سال شاید هنوز یک درصدشم کشف نشده. اگرم شده توسط آدمهای پاک و مخلص کشف شده، طوری که همه دهنشون باز مونده. هلما با خشم رو به من گفت: –پاشو بریم بابا، اصلا معلوم نیست چی میگه. امیرزاده دستش را در هوا تکان داد. –بایدم نفهمی من چی می‌گم، آخه اگه می‌فهمیدی که الان دنبال این کارا نبودی. میدونی حرفهای من رو کی می‌فهمی؟ وقتی مردی رفتی اون دنیا. هلما لگدی به پایم زد. –بلند شو دیگه، میخوای تاشب اینجا آبغوره بگیری؟ نگاهم را به امیرزاده دادم و با دستم دستش را محکم‌تر گرفتم. کمی سرم را به طرف سرش خم کردم و آرام گفتم: –علی‌آقا، میشه بعد از این که من رفتم اول از همه به مامان اینا زنگ بزنید؟ الان خیلی نگرانن. عصبانیتش فروکش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رنگ مهربانی گرفت. انگار وجود هلما را ندید گرفت و دستم را از میله‌ها به داخل کشید و بوسید و همانجا روی لبهایش نگه داشت. برای چند ثانیه چشم‌هایش را بست بعد نگاهش را روی مردمک چشم‌هایم پهن کرد. مگر چه می‌خواستم جز ماندن زیر چتر نگاهش؟ آنقدر نگاهش زلال بود که فهمیدم صاحب قلبش برای همیشه من هستم. مهربانی‌اش را با تمام وجود بلعیدم. دست دراز کرد و قطره اشکم را از روی گونه‌ام گرفت. صدای دورگه‌اش که غمش را فریاد میزد را رها کرد. –معلومه که زنگ میزنم عزیز دلم، تو نگران اونا نباش، تو فقط مواظب خودت باش. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗•⊱ . -میدونـۍ‌رسیدنِ‌کِی‌قشنگـه؟! بَعـد‌جَنگیدن‌،بعـد‌از‌سَختـے،بَعـد‌از‌اشـك..! اونوقتـه‌که‌از‌ته‌دلـت‌میگـۍ، آخیـش‌ارزششو‌داشت‌اون‌هَمه‌جنگیـدن🚶🏿‍♀️؛ . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
حضـرت‌یاراシ!♥️
|ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بـسم‌الـرب‌بابڪ》
امیرالمؤمنین‌فرمود: ای‌فرزند‌آدم! زمانی‌که‌میبینی‌خداوند انواع‌نعمت‌را‌به‌تو‌می‌رساند، درحالی‌که‌‌تو‌معصیت‌کاری، بترس❤️‍🩹!!!
سـلام‌علیڪم‌رفقـٰا!🖐 همینـطور‌ڪه‌میدونید‌ایـام‌مدرسـ‌ه‌‌شرو‌ع شده‌وفـعالیٺ‌ڪانالمون‌بھـم‌ریختـ‌ه' والـٰآنم‌ڪه‌امتحـانا‌ . . لطفـٰا‌درڪ‌ڪنید‌وصبور‌باشید‌ان‌شـٰاءالله‌ فعـالیتو‌شروع‌میڪنیم‌‌بزرگـواران🌱
سلام‌علیکم‌رفقا . . برگشتیم‌برای‌ادامه‌فعالیت‌هامون . . چندتا‌ادمین‌فعال‌‌میخوایم‌وکاربلد کسی‌مایل‌بود‌خبربده ! : ) @Alllip
یه‌چندتا‌رمان‌بزاریم‌براتون😁!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت262 نگاهش را جمع کرد و به زیر انداخت. –اینا همش تقصیر منه تلما. سرم را تند تند تکان دادم. –نگو، فقط باید استغفار کنیم، مگه خودت یادم ندادی؟ او هم سرش را تکان داد. – تلما یه قولی بده. ترسیدم حرفی بزنم و نتوانم جلوی گریه‌‌ام را بگیرم. لبهایم را محکم روی هم فشار دادم و سوالی نگاهش کردم. امیرزاده نگاهش را به صورتم داد. نم چشم‌هایش را که دیدم غوغایی در دلم به پا شد. هر دو دستم را گرفت. –قول بده قوی باشی. هر اتفاقی افتاد یادت باشه یکی اینجا هست که تمام حواسش پیش توئه... هلما از پشت لباسم را کشید. ولی نتوانست گره‌ی نگاهمان را باز کند. –بیا دیگه... امیرزاده گفت: –قول بده تلما. با کشیده شدن بیشتر لباسم مجبور شدم بلند شوم. ولی هنوز نگاهش می‌کردم. –به شرطی که توام قول بدی مواظب خودت باشی. به طرف در حیاط راه افتادیم. این در به کوچه باز میشد ولی دری که دیروز هلما من را آورد در کوچکی در گوشه‌ی دیگر حیاط بود که به همان ساختمان بزرگ راه داشت. من مدام برمی‌گشتم و امیرزاده را نگاه می‌کردم. دستش را برای خداحافظی بالا برده بود دیگر اشکش روی گونه‌هایش جاری بود. چقدر دیدن این صحنه برایم دردناک بود. آنقدر سخت بود که فقط چند ثانیه برای دیدنش تاب آوردم و هق‌هق گریه‌ امانم نداد. از در حیاط بیرون رفتیم و در محکم بسته شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. همان لحظه چشمم به بچه‌گربه‌ها افتاد که با هم بازی می‌کردند. هلما در ماشین را باز کرد و من را تقریبا به داخل ماشین پرت کرد. خودش هم کنارم نشست و به کامی گفت: –زودتر از اینجا دور شو، الان زنگ میزنه همه میریزن اینجا. با چشمهای خیس از اشک، هلما را نگاه کردم. اخم کرد. –بسه دیگه، حالا انگار میخوام ببرم اعدامت کنم. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. با سرعت زیاد از آن کوچه و محله دور شدیم. سکوت طولانی حکم‌فرما شد. بعد از مدتی سرم را بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل اتوبان بودیم و سرعت ماشین بالا بود، ماشین مدام بالا و پایین می‌رفت. نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم می‌کرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی می‌جوید. آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر می‌کرد. ولی انگار راننده‌ی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم و فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، انگار اصلا متوجه‌ی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت: –کامی آرومتر، چته سر می‌بری؟ خنده چندش آوری کرد. –حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس می‌برم. بعد هم بلند خندید. هلما اخم کرد و جدی گفت: –امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟ کامی کمی خودش را جمع و جور کرد. –نه خانم، چطور؟ هلما عصبانی شد. –برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟ کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت. –خانم دیدید که خودش ول نمی‌کرد. باور کنید من نمی‌خواستم... هلما حرفش را برید. –خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار. کامی با تعجب پرسید؟ ✍️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت263 –مگه نگفتین من تا اون جا ببرمتون؟ هلما بی‌تفاوت گفت: –خودمون می ریم تو برو به کارت برس. –ولی خانم، شما رانندگی کنید دختره از فرصت استفاده می کنه و یه وقت فرار می‌کنه. هلما نگاهم کرد. –چطوری می خواد فرار کنه؟ خودش می‌دونه به نفعشه که دست از پا خطا نکنه. تو کاری که بهت گفتم انجام بده نمی‌خواد واسه من تعیین تکلیف کنی‌، حد خودت رو بدون. کامی از این حرف خوشش نیامد و سرعتش را بیشتر از قبل کرد. هلما با صدای بلند گفت: –میگم آروم برو، حالا یه کاری کن این بارم واسه سرعت بالا جلوت رو بگیرن. دردسر اون دفعه بس نبود؟ کامی حرفی نزد فقط کمی سرعتش را پایین آورد. بعد از چند دقیقه وارد خیابان فرعی شدیم که مغازه‌های زیادی داشت. کمی هم شلوغ بود. در قسمت پیاده رو چند دختر جوان که پوشش نامناسبی داشتند با هم قدم می‌زدند. کامی سرعتش را کم کرد و به آنها زل زد. هلما به خیال این که می‌خواهد ماشین را متوقف کند گفت: –آره، همین جاها یه جا نگه دار. کامی با اکراه نگاهش را از آن ها گرفت و به هلما داد. –میذاشتی می‌رسوندمتون دیگه. –نمی خواد، این جور که تو رانندگی می‌کردی شانسی زنده موندیم. بعدشم اول آخر می‌خواستی بری دیگه حالا چند دقیقه زودتر. ماشین متوقف شد. هلما در حال پیاده شدن رو به من گفت: –توام بیا جلو بشین. در حال پیاده شدن چشمم به آینه افتاد. کامی جوری نگاهم می‌کرد که ترسیدم. کامی هم پیاده شد و دوباره به من زل زد. استرس تمام وجودم را گرفته بود. در دلم دعا دعا می‌کردم که زودتر برود. کامی فوری ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بنشینم. از ترس همان جا ایستادم و جلو نرفتم. –خانم می‌خواید دستاش رو با یه چیزی ببندم؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد دستش را به طرفم دراز کرد. من جیغی زدم و پشت هلما که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی می‌گشت پناه گرفتم. هلما نگاه چپ چپی به من انداخت. –چته؟ برو بشین تو ماشین دیگه. ولی من از جایم تکان نخوردم. کامی خودش را متعجب نشان داد. –این چرا این جوری می‌کنه؟ انگار گوشاش نمی‌شنوه؟ بذارید خودم ببرمش... هلما حرفش را برید. –نمی‌خواد، این از تو می‌ترسه. تو بیا برو کنار خودش میره. کامی همان طور که به طرف هلما می‌آمد گفت: تو کلاس که همه کشته و مُرده ی من هستن. این دختره به دور از آدمیزاده. هلما پوفی کرد. –مگه اون تو کلاس بوده؟ دفعه‌ی اول هر کی ببینتت ممکنه خوف کنه، توام نمی‌خواد فوری با همه پسرخاله بشی. بعد از کیفش مبلغی پول که انگار قبلا کنار گذاشته بود را به طرف کامی گرفت. –بقیه‌ش رو شماره کارت بفرست برات کارت به کارت می‌کنم. کامی با بی‌میلی پول را گرفت و گفت: –طلب خیر. هلما هم همین جمله را گفت و پشت فرمان نشست و نگاهی به من انداخت. همین که خواستم از کنار کامی رد شوم و سوار ماشین شوم با خنده زمزمه کرد. –دخترخاله، حالا خدمت می رسیم. از حرفش چیزی نمانده بود قالب تهی کنم. ماشین که حرکت کرد هلما نگاهی به من انداخت. –چیه؟ چرا جمع شدی تو خودت؟ کمی که از آن جا دور شدیم نفس راحتی کشیدم و کمی آرام شدم. از آینه می‌دیدم که کامی هنوز همان جا ایستاده و دور شدن ما را نگاه می‌کند. رو به هلما گفتم: –هنوز وایساده اون جا، نرفته. هلما نیشخندی زد. –آهان از اون ترسیدی؟ اون توقع نداشت پیاده ش کنم، جور دیگه فکر می‌کرد. بعد با صدایی که کمی لرزش داشت ادامه داد: –ولی هنوز من رو نشناخته، هلما از اوناش نیست که به کسی رو بده. هلما هم اضطراب داشت. این از رانندگی کردنش کاملا مشخص بود. ✍️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸