eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
87 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
😇 ✅ 🙄 😈دیروز را دیدم❗️ در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ می‌فروخت. ❗️ 🏃مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند❗️ . ♨️توی بساطش همه چیز بود: ، ،‌ و ،‌ و ... هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.⭕️ 💔 بعضی‌ها تكه‌ای از را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از را. بعضی‌ها را می‌دادند و بعضی را. 😈شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند می‌داد. حالم را به هم می‌زد.😤 👹انگار ذهنم را خواند❗️موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم.👁 ‼️ نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد.👿 می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.😈 😠جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی.تو زیركی و مومن.👿 ❗️ و ، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند❗️ و گرسنه.❗️ به جای هر چیزی فریب می‌خورند.😈 😡از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت....👹 ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.😆 ❗️با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد❗️. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.😆 به خانه آمدم و در كوچك جعبه را باز كردم😄. توی آن اما جز چیزی نبود‼️. جعبه عبادت از دستم افتاد و توی اتاق ریخت.❗️ فریب خورده بودم، . 😈 💔دستم را روی گذاشتم،‌نبود‼️ فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. 😰تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه كردم😓. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم😡. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.💔 به میدان رسیدم، اما نبود😈. 😰آن وقت نشستم و های های گریه كردم.💔 اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.💔 و همان‌جا بی‌اختیار به افتادم و زمین را بوسیدم.💔 ❤️ به شكرانه كه پیدا شده بود .❤️
⭐️🐚⭐️🐚⭐️🐚⭐️🐚 بیسیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از #خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی #سجده است. شکر می کرد توی سجده اش. هرچه خبر بهتر، سجده اش طولانی تر. گاهی هم دو رکعت #نماز می خواند. #شهید_حاج_حسین_خرازی🌷 ----------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آور
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
می‌خواهد ...! می‌خواهد ...! می‌خواهد ...! و راز و نیاز می‌خواهد ...! را می‌خواهد ...! تا به نامت کند گمنامی را ...! عده ای به دنبالش رفتند و به دستش آوردند و آن را بر روی لوح خود حک کردند ...! ام آرزوست...🌷
🔺 فواید 🔺 4⃣💧 امیرالمؤمنین فرمودند: «ذِکْرُ اللّهِ رَأْسُ مالِ کُلِّ مُؤمِن، و رِبْحُهُ السَّلامَةُ مِنَ الشَّیْطانِ» یاد خدا سرمایه هر فرد با ایمان است و سود آن حفظ از وسوسه هاى شیطان [و خلق و خوهاى شیطانى] است. 5⃣💧 باز از همان امام بزرگ (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: «اَلذِّکْرُ جَلاءُ الْبَصائِرِ وَ نُوْرُ السَّرائِرِ» ذکر خدا مایه روشنى چشم دل و نور درون است. 6⃣💧 و نیز از همان پیشواى متّقیان(علیه السلام) مى خوانیم: «مَنْ ذَکَرَ اللّهَ سُبْحانَهُ اَحْیَى اللّهُ قَلْبَهُ وَ نَوَّرَ عَقْلَهُ وَ لُبَّهُ» هرکس یاد خداوند سبحان کند، دلش را زنده مى کند، و عقل و خرد او را نورانى مى سازد. 👌 بالاترین نمونه یاد خدا، طبق آیه ۱۴ سوره طه ، «أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْري»‏ است. 👌 نماز یاد واجب خدا در شبانه روز است که در آن ذکر قلبی ذکر زبانی و ذکر بدنی وجود دارد. 👌 با قلب، خدا را یاد می‌کنیم با زبان، ذکر او را می گوییم و با بدن، رکوع و قنوت به جا می آوریم. 📚 اخلاق در قرآن، آیت الله مکارم شیرازى، ج ۱، ص ۳۵۷.
؛ ساعتی برای خدا⌛️ 🌹 گفتم: با فرمانده تون کار دارم گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمی‌کنه! . رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: «کیه؟» گفتم: مصطفی منم... سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود... نگران شدم! ✳️گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده، کسی طوریش شده؟ دو زانو نشست سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم! از خودم می‌پرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم... 📚کتاب مصطفای خدا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ سجده بغلی🌹 کسی چه میدونه؟! شاید خدا هم تو ، اینجوری بغلمون میکنه که بعد نماز، انقد آروم‌ میشیم.