🌸🍃#رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم 🌸🍃
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...🙂🙂
آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..😍😍
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...😘😘😘
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.
طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.😏😏
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.😢😢
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.😞😞
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟😍😍
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟😉😉
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟😅😅
بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.😆😆
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟😱😱😱
_من نیاوردمش که خودش اومده .😂😂
داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.😄😄
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. 😇😇
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟🤔🤔
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. 😍😍
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.😌😌
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.🤗🤗🤗
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما.🌹🌹🌹
حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله.😘😘
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.☺️☺️
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.
این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.😊😊
چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.😉😉
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃