eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 اعمال شب قدر.. التماس دعا🤲 💞 @aah3noghte 💞
💔 بچه ها به شوخی میگفتن "روزی یه غیبت یه تهمت و یه دورغ بگین تا شهید نشین!"😜 اما بین خودمون میگفتیم خدا معادلات رو توی عوض کرده. روی کسایی دست میذاره و میبره که در دستگاه محاسباتی و ذهنی ما شاید فعلا باشن اما در دستگاه الهی ... خدا خریدارِ هاست نه ها... مثل که بیست خرداد پارسال در شهید شد و که شانزده خرداد امسال در بال در بال ملائک کشید درحالی که پیکر مطهرش رو ربود به نقل از: 😔 رفیقان میروند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت بر من اید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا! امشب کیو بیاریم در خونه ت؟ تو رو به آبروی کی قسم بدیم از ما بگذری؟ ما که آبرو خودمونو جلوی آبرومندای عالم بردیم....😔 از بس گناه کردیم خدایا! به آبروی حضرت زهرا ما رو ببخش... یا کریم الصفح یا حسن التجاوز
💔 شک ندارم که خطاکارم و بد، ولی... به علیٍ به علیٍ به علی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ثواب اعمال امروز تقدیم به تازه داماد تازه دامادی که بساط عروسی اش را چیده بود تا هنگام برگشت، جشنی برپاکرده و به خانه خود بروند... اما نمی دانم جذبه کدام نگاه دلش را با خود برد و او را همنشین بهشتیان کرد... در وصیت نامه اش نوشته بود: برای تشییع جنازه ام، خواهش میکنم خواهران همه با چادر باشند... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ثواب اعمال امروز تقدیم به تازه داماد #شهید_امیر_سیاوشی تازه دامادی که بساط عروسی اش را چیده بود
💔 بچه هیئتی بود و عاشق در آستانه دامادی بود و چند روز مانده به آغاز زندگے مشترک که شد به گمانم یعنی همین! یعنی چشم بر همه آرزوهایت ببندی یعنی بگذاری و بگذری... بین خودمان بماند !!! ... 💕 @aah3noghte💕
4_5897598286251952942.mp3
9.62M
💔 مناجات_با_خدا🤲 یا مولانا علی حسین حقیقی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_57 -مردونه؟😉 -مردونه ی مردونه، علی جون😉😍 -قول؟
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار شهدا😅😂 -چشم علی جون... اگه عمری باقی بود من که از خدا می خوام به روی چشم😌😍😉 مثل اینکه دلیل اصرارش ، جواب یک سوال بود🤔 سوالی که چند هفته ای نگرانش کرده بود😑😰 -اگه سنش خیلی بالا باشه چی؟!😄😊 -گیج شدم برای چی میپرسی😧🙁 -حاجی جون 😌 ما میخوایم ثواب کنیم ، نمیخوایم که کباب بشیم😅😉 -راست بگو علی؟! چی تو کله ی تو میگذره😒😒 در دور دست قطعه ای که وارد آن شدند سیاهی چادری نمایان بود😍 درست همان جهتی که قدم های علی رفت 😶 چهار پنج ردیف مانده بود برسند با بالا آوردن کف دست و اشاره چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا علی جلو برود😐😐😶 پیرزن انگار منتظر او بود هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب هایش از خوشحالی انقدر شکفت که سفیدی داندان هایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند😃😍😍☺️ "تازه اونجا بود که من معنی سوال علی رو در مورد محرم نامحرمی فهمیدم. علی گفت: من همین جوری داشتم برای خودم توی قعطه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد، متوجه شدم که مادر شهیده 😍😍 اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی های پسر منی و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍😄 علی هم هر هفته می رفت بهش سر میزد☺️ ادامه دارد.... نوجوان بود رفته بود پابوس امام هشتم(ع)😍 دوستانش و اقای معلم هم سرپرست گروه😉😁 بچه ها معلم شان رو دوره کرده بودند ، برای خرید که با تجربه تر است😅😉 -یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه؟🤔🙄 - همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه😍😍 -اقا چرا برا خودتون نمیگیرین؟😕 -ادم هر چیزی رو به اندازه نیازش میگیره😄 در این جریان علی اصلا همراه ما نبود وقتی برگشتن توی قطار یکی از بچه ها گفت: -اقا می دونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم😄همونی که شما دوست داشتین خریدم ۵۰۰۰تومان☺️ علی جریان رو پرسید 🤔 یکی از بچه ها براش توضیح داد☺️ چند ساعتی گذشت . می خواستیم بخوابیم دیدم علی اومده دم در کوپه و میگه: -اقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید؟😢 یادتونه گفته بودین از نشانه های مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره😊😅 آن سال ها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های شهدا را به همدیگر هدیه می دادند☺️😍 اقا معلم هم فکر کرده بود جریان همین است😄 ادامه دارد.... 📚 نویسنده :هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞