شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_47 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! ع
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_49
-نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهدار برادر من!😠
اما کسی حرف های او را نمی فهمید😕😦
طوری به هم نگاه می کردند که انگار هر کلمه از جملات او برایشان نامفهوم و بی معنی است😦😟😒
مردک نیشخند زد😏
و در حالیکه سعی می کرد با یک دست در ماشین را باز نگه دارد🚗 با دست دیگر علی را کنار زد و به سرعت یکی از دو خانم را به طرف در ماشین کشاند👩💼
- مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه😠😡 میگم اینا ناموس ماهان😡
لحظه ای نگذشت که انگار مشتی خون روی صورت مرد پاشید😨😳💦
دست مشت کرده ی علی که یقه مرد را چروک و مچاله کرده بود ارام آرام از هم باز شد
در حالیکه دستش بی رمق پایین می افتاد تمام بدنش شل شد و با یک " یا امام رضا ع " کف آسفالت افتاد😭😭😭😭
مرد قمه خونین را برداشت و به سرعت در حالیکه دستش می لرزید و چشمانش از وحشت😰😨😱 بیرون زده بود توی ماشین پرید🏃🏃🚗
- روشن کن . . . هِ . . . هِ . . . دِ لامصّب برو دیگه! هِ . . .هِ. . . الان میان سراغمون😱😰😰
بدجوری ترسیده بود و تند تند نفس می زد
با صدای استارت ماشین😰🚗
یکی از بچه ها موتور رو روشن کرد و به سرعت ماشین را تعقیب کرد🏍🏍
علی هنوز دست و پا می زد😭😭 و خونریزی اش تمامی نداشت😭😭
اوضاع انقدر وخیم بود که منتظر امبولانس نماندند. چند مسافر شمالی علی را با ماشین شخصی خود به بیمارستان تهرانپارس رساندند🚙🏥
ادامه دارد....
#قسمت_50
دوستان علی یکی پس از دیگری از ماجرا باخبر شدند و حالا نوبت حاج آقا بود😔😔
-الو! الو
توی مسجد خوب آنتن نمی داد رفت بیرون 😥
-الو الو!
از رفقا بود، صدایش لرزش عجیبی داشت😰 نگران کننده بود😰😰
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده😥
صدای لحظه ای قطع شد😨😱
-مرد گنده! گریه میکنی😠😟😒
میگم چی شده ؟ نصفه جون شدم😣😒
بازم سکوت....😭😭
-حرف میزنی یا قطع کنم😕😒
- علی! علی خلیلی😭😭😭
-خلیلی چی😰😰😱😨
و باز سکوت صدای فریاد حاج اقا او را از جا پراند
-گفتم چی شده؟؟؟😠😠😠
-بیمارستانه! قمه خورده! حالش خیلی خرابه حاجی😭😭😭😭
حاجی ارام ارام روی زمین نشست برای چند لحظه منگ منگ بود😨😓
توی مسجد برنگشت و از همان جا راهی بیمارستان 🏃🏃🏃
-حاجی اقا اومدی ؟ خدا خیرت بده😍😔
هنوز از شاهرگ علی خون فوران میزد،😭 شوکه شده بود همه چیز فقط خون بود خون حتی صورت علی هم زیر خون پنهان شده بود ، تخت، پتو، لباس سفید دکتر و پرستاران😭😭😭💔💔
بدترین زمان بود برای آمدن مادر😱😨😳 اما. ...
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_49 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهد
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_51
-کجاست؟! گفتم علی کجاست😡
-مادر صبر کنید الان میارنش بیرون😔😓
صدای جیغ و فریاد مادر همه را به وسط راهروی بیمارستان کشاند😞👀
به سرعت به طرف اتاق رفت و در را باز کرد😳😳
الان است که مادر را بیهوش بیرون بیاورند 😱😨
اما صدای فریاد او قطع شدنی نبود😓😰😣
انگار حاج اقا باید وارد عمل می شد😑
-بسم الله حاج خانوم بفرما بیرون ، بفرما بیرون ببینم😠
-چی میگین😭😭 بچمه😭💔 داره جون میده کجا برم💔😭😭
-بفرما اینجا باشی زنده میشه😡😡 بفرما بیرون ببینم . یالا😡😡😡
خدا می داندخودش هم دلش به این رفتار رضا نمی داد😓😞
ماندن مادر در آن شرایط هم برای خودش خطرناک بود و هم برای دکترها مزاحمت 😔😔
تمام فکر حاجی به برگشتن علی بود و بس ، دکترش می گفت باید هر چه سریعتر برای پیوند عروق به یک بیمارستان برسد😥😥
" با دکترش که صحبت کردیم گفت باید به بیمارستان برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد.
یادمه ساعت ۲/۴۵ دقیقه بود
بیمارستان های خاص رو تماس گرفتیم کسی جواب نمی داد ، همه بیمارستان هایی که تصورش رو بکنید
اون شب موتور تریل هایی🏍 که دستمون بود حدود بیست تا می شد
بچه های گردان رو صدا زدیم و موتور ها رو دادیم بهشون ، تصمیم گرفتیم هر طور شده یه جا پذیرش بگیریم ،گفتیم برید حتی یه سری از بچه ها رو تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن"
ادامه دارد.....
#قسمت_52
-الو ! سلام بیمارستان...؟😞
تا شرح حال علی را می گفت یک جمله می شنید:
-پذیرش نداریم!!!😥
و صدای بوق ممتد تلفن☎
- الو بیمارستان ... پذیرش نداریم!!
و.... و....و...
با ۲۶ بیمارستان تماس گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت⌚ بر خلاف همیشه عقربه ها چه با سرعت می دویدند.
- الهی به امید تو☺️
ساعت۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن رفت
-الو! بیمارستان عرفان؟😊
- بفرمائید.😊
-سلام صبحتون بخیر
و برای چندمین بار شرح حال علی
-اقای محترم ! می گم پذیرش...
صدای بلند حاجی کلامش را قطع کرد دیگر بدجوری بریده بود😡😡
نگرانی تمام وجودش را گرفت بود فکر می کرد وقتی باقی نمانده 😞😣
چشمش به در اتاق علی بود اگر ذره ای دیگر دست دست میکرد، هر آن ممکن بود در اتاق باز شود و سری به نشانه تاسف تکان بخورد😔😓😣
-باشه . باشه. ولی اقای محترم مسئولیت موندن و رفتنش با خودتونه ها!
ادامه دارد...
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_51 -کجاست؟! گفتم علی کجاست😡 -مادر صبر کنید الان م
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_53
انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند اوضاع وخیمی داشت😔😔
بالا خره با کلی تعهد و امضاء و قول و قرار علی به بیمارستان و اتاق عمل رسید😞😔💔
-اقای دکتر
نگاه خسته ی یک زن با چشم های سرخ و پف کرده و صورتی که اشک ها روی آن خط سیاهی گذاشته بودند 😔😭😞💔
دکتر در حالیکه خستگی توی صورتش چین و چروک انداخته بود سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که علی هنوز نفس می کشد😍😍😊
مادر نفس راحتی کشید😍😍
صورت مادر از زمین کنده نمی شد😰 سجده ی طولانی او همه را نگران کرده بود😰😰
-مادر... مادر😰
ادامه دارد....
#قسمت_54
از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃♀ می خندید ، اشک می ریخت ، می خندید ، اشک می ریخت...😅😭
حال مادر اصلا دست خودش نبود
-نه !خانم خلیلی ! خواهش میکنم😑😥
همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به ان ها اجازه ی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت😍😍😍
مادر دوباره پیشانی پر چین و صورت خسته اش را بر زمین چسباند و در ان لحظه ی زیبا تنها او بود و خدا😍☺️
از حالت لب ها و برق چشمانش می شد فهمید. فکر کنم یاد حرف های علی افتاده بود☺️☺️😍
-مامان پیر شدما! کی برام زن میگیری؟😅
-حیا کن بچه😒 ان شاءالله ۲۳سالت بشه بعد😒
-اُو اَه! تا اون موقع کی زنده است ، کی مرده☹️🙁
- نترس مادر چشم به هم بزنی میشی ۲۳سالت بذار یکم پخته و عاقل بشی😏😉
پشت چشمش را نازک کرد و در حالیکه لبخند ریزی می زد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند😌☺️
صدای خنده ی مردانه علی در ذهن مادر پیچید😂😂😍
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده :هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_53 انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون
بسم الله الرحمان الرحیم
فصل ششم:جوانی
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_55
نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغدغه هایش بود تازه یکی را هم نشان کرده بود:
- هم خانومه ، هم خونواده دار و اصیل☺️
-حجابش چی؟😉
علی مطیع پدر و مادر بود و ان ها این اطاعت را در گفتار و کردار او به وضوح حس می کردند😍😍☺️
این تنها در مورد ازدواج نبود که در انتخاب راه تحصیل و زندگی او و هر چه درتضاد با خواست خانواده بود ☺️😉
-یعنی اصلا نمی خوای بهش فکر کنی؟😄
-ن مامان جون من تصمیم رو گرفتم😉
-من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم . اما ارزوم بود تو رو تو لباس فرم ببینم ، شک ندارم اون لباس برازنده قد و قامت پسر منه☺️☺️
-مادر من😉 شما غصه نخور من با همه ی حرفای شما موافقم ، اما من راهم رو توی حوزه پیدا کردم😊
انگار از همان روزی که اقا پسرش دکمه بالای پیراهنش را بست و موهایش را به یک طرف شانه کرد و امر به معروف و نهی از منکر را شروع کرد☺️😍
ادامه دارد...
#قسمت_56
هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود. مثلا اینکه وقت روزانه اش را به سه قسمت تقسیم کرده بود😍😍😍😄
۱)ارتباط با خدا☺️😍
۲)ارتباط با مردم
۳)کارهای شخصی خودش و برای هر بخش در هر روز از زندگی اش برنامه ی خاص در نظر می گرفت😍
اهمیت به نماز اول وقت و جماعت هم از اعتقاد و نظم او سرچشمه می گرفت و جایگاه ویژه ی اینها در زندگی برای همه ثابت شده بود☺️😄
"یه شب ماه رمضون خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودیم. سمت پیروزی بود😄😋
قرار بود قبل اذان برسیم یه گپی با بچه ها بزنیم، بعد نماز و افطار و ادامه ی کار؛ یه خرده ترافیک بود و دیر شد بچه ها رو کردیم تو ماشین ، من بودم علی اقا با دو تا دیگ از مربی ها😃😅
پنج دقیقه مونده بود به اذان ، چند دقیقه هم تا خونه اون دانش آموز که صدای اذان بلند شد☺️😅
علی اقا گفت: بریم نماز اول وقت و حالا با اون شیطنت های خودش😉
من گفتم خوب نیست افطار تاخیر بندازیم علی جان ما دو دقیقه دیگ می رسیم😊
برای فرار از ترافیک رفتیم تو اتوبان اتوبان قفل شد یه ۴۵دقیقه ای دیر رسیدیم😢😢
اونا افطارو خورده بودن و برنامه هامون بهم ریخت، داشتیم سوار ماشین می شدیم ، زد رو شونه ی من گفت:
حدیث داریم از پیغمبر(ص) که هر کس به نماز اول وقت کاری رو مقدم کند ابتره☺️
گفتم: الان می گی؟
گقت: خواستم اونجا بگم که نشد، تو دهنت بمونه هیچ وقت نماز اول وقت رو عقب نندازی😁☺️
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده: هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم فصل ششم:جوانی 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_55 نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_57
-مردونه؟😉
-مردونه ی مردونه، علی جون😉😍
-قول؟ قول قول.😉
دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستاهایشان را محکم روی دشتش کوبیدند😊😄
-پس از همین امشب😁
سرش را کج کرد و چشم هایش را به حالت تا کید ، براق کرد و انگشت اشاره اش را با صلابت بالا آورد😌☺️
-نامردِ هر کی بلند نشه
علی خلیلی در دوران طلبگی با دو تا از دوستاش خانه ای داشتند که به ان "مقر" می گفتند😅
قرار نماز شب گذاشته بودند ، علی که هم مقید به قول و قرار بود هم نماز شب – هفده، هجده سالش بود که پدرش صدای گریه های نیمه شبش را از اتاق می شنید– سرش هم درد می کرد برای شوخی و سر به سر گذاشتن.😢😍
-آی آی ! پام... پام له شد.😫
-ای وای ببخشید. إ إ این چی بود؟😰
-آ آ....ی !بمیری علی !پامو شیکوندی😫😫
-پاشید ببینم😒 کی بود گفت نماز شب بیدار میشم یادتون رفت😕😕
-نزن علی جون😫 له شدیم😢 حالا پیامبر چیزی نشدی و گرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت می کردی😂😂😫
ادامه دارد....
#قسمت_58
علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال های اخر عمر که از همان نوجوانی از همان روزی که با پدر به جمکران رفت و در عرضیه اش شهادت را طلب کرد😍😍😔
"نوجوان بود کامیون داشتم و مدام اصرار می کرد منو با خودت ببر😢.
یه دفعه که بار کاشان داشتم ، علی رو با خودم بردم ، برگشتم بعد ناهار گفت: بابا !بریم جمکران
رفتیم زیارت کردیم و علی عریضه ای نوشت و منم نوشتم
وقتی راه افتادیم ، گفتم :علی چی نوشتی؟
گفت: نوشتم یا امام زمان(عج) شهادت رو نصیبم کن
این هدیه ای بود از امام زمان(عج) به علی در شب نیمه شعبان دعای علی مستجاب شد و شهادت نصیبش "
اصلا به رفتن به غیر شهادت فکر نمیکرد😍
جمله معروف شهید شهرستانی که توی پایگاه شان زده بودند همیشه در ذهنش بود: شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.»
ادامه دارد.....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر :انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_57 -مردونه؟😉 -مردونه ی مردونه، علی جون😉😍 -قول؟
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_59
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار شهدا😅😂
-چشم علی جون... اگه عمری باقی بود من که از خدا می خوام به روی چشم😌😍😉
مثل اینکه دلیل اصرارش ، جواب یک سوال بود🤔 سوالی که چند هفته ای نگرانش کرده بود😑😰
-اگه سنش خیلی بالا باشه چی؟!😄😊
-گیج شدم برای چی میپرسی😧🙁
-حاجی جون 😌 ما میخوایم ثواب کنیم ، نمیخوایم که کباب بشیم😅😉
-راست بگو علی؟! چی تو کله ی تو میگذره😒😒
در دور دست قطعه ای که وارد آن شدند سیاهی چادری نمایان بود😍
درست همان جهتی که قدم های علی رفت 😶
چهار پنج ردیف مانده بود برسند با بالا آوردن کف دست و اشاره چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا علی جلو برود😐😐😶
پیرزن انگار منتظر او بود هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب هایش از خوشحالی انقدر شکفت که سفیدی داندان هایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند😃😍😍☺️
"تازه اونجا بود که من معنی سوال علی رو در مورد محرم نامحرمی فهمیدم.
علی گفت:
من همین جوری داشتم برای خودم توی قعطه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد، متوجه شدم که مادر شهیده 😍😍
اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی های پسر منی و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍😄
علی هم هر هفته می رفت بهش سر میزد☺️
ادامه دارد....
#قسمت_60
نوجوان بود رفته بود پابوس امام هشتم(ع)😍
دوستانش و اقای معلم هم سرپرست گروه😉😁
بچه ها معلم شان رو دوره کرده بودند ، برای خرید که با تجربه تر است😅😉
-یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه؟🤔🙄
- همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه😍😍
-اقا چرا برا خودتون نمیگیرین؟😕
-ادم هر چیزی رو به اندازه نیازش میگیره😄
در این جریان علی اصلا همراه ما نبود
وقتی برگشتن توی قطار یکی از بچه ها گفت:
-اقا می دونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم😄همونی که شما دوست داشتین خریدم ۵۰۰۰تومان☺️
علی جریان رو پرسید 🤔 یکی از بچه ها براش توضیح داد☺️ چند ساعتی گذشت . می خواستیم بخوابیم دیدم علی اومده دم در کوپه و میگه:
-اقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید؟😢 یادتونه گفته بودین از نشانه های مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره😊😅
آن سال ها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های شهدا را به همدیگر هدیه می دادند☺️😍 اقا معلم هم فکر کرده بود جریان همین است😄
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده :هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_59 پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گ
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_61
-قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂
دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به اقا معلم تعارف کرد🎁
از لرزش دستانش می شد نگرانیش را فهمید😰😑
در جعبه را باز کرد یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی💍😍😍
پرشده بود از تعجب رو کرد به علی😧😳
-مگه این انگشتر برای اون پسر نبود؟!🤔😳
-اقا!شما اینو از من قبول می کنید یا نه؟😢😐
خنده موزیانه ی چشم هایش علی را نشانه گرفت😏
-پیچوندی ازش؟
-نه اقا😳 این حرفا چیه😐تازه ۱۰۰۰تومنم گرون تر ازش خریدم😊
و ان انگشتر در دست معلم علی😍 هدیه ای شد از یک شهید ، شهید علی خلیلی
هیچ کسی حتی برای لحظه ای فکر نمیکرد چند سال بعد در نیمه شبی برای دفاع از عفت و انسانیت ، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند😔😔😭
او معلم بود ، نه در ظاهر ، که در عمل یک معلم بود😍
ادامه دارد....
#قسمت_62
فصل اخر کودکی
"تا اینجا از همه پرسیدیم ، شنیدیم، نوشتیم و خواندیم. اما این فصل را گذاشتم برای حرف های دل مادر. او که دو بار این فصل را با علی شروع کرد، یک بار سال۷۱ و بار دیگر سال۹۰.
پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد"
چشم هایش را باز کرد👀
دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد😧سبک شده بود😯
اتاق ساکت بود، نگران شد😰😨
نمی توانست تکان بخورد😱
با دست هایش اطرافش را گشت ، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود😶
گردنش خشک شده بود😵😖 سمت چپ تخت بچه😍😍 اونجا بود😍😍
سعی کرد با دستش داخل ان را لمس کند صورت کوچولویی توی دستش امد😍😍😍☺️👶
چقدر ساکت بود بیشتر نگران شد😰
-کسی اینجا نیست؟!😰😰
در باز شد و خانمی سفید پوش با لبخند وارد اتاق شد👩⚕😊
-مژده گونی یادت نره خانوم خانوما😉😉
بهت زده به پرستار خیره شد😳
-من کجام😮😧
-شوخی میکنی خانم مشتاق فرد؟!😅 بیمارستان میرزا کوچک جان 😁
-امروز چندمه؟
-۹ابان ولادت حضرت زینب و تولد اقا پسر شما😍☺️
-پسر؟😳
-خوشحال شدی؟😉😍😌
-فرق نداره اما میدونی☺️ میخوام مرد بارش بیارم😍😌
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امر_به_معروف
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_61 -قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂 دست کرد توی
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_63
-بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه این اقا؟☺️😍
لب های مادر عمیق می خندید😄
چشم هایش برق خاصی داشت😍☺️
انگار کمرش راست شده بود ؛ پرستار نوزاد را از تختش بیرون اورد و در اغوش مادر گذاشت😍
علی اسمش علی بود😍
آرام آرام مثل همیشه ی عمرش ، مثل آن وقت ها! انقدر ارام میخوابید که مادر نگران می شد😍
فکر میکرد ضعف کرده مجبور می شد بیدارش کند ، لبخند مادر خشک شد 😥
دلش لرزید 😰
چقدر ساکت! چقدر آرام چقدر ملیح !چرا؟!
-خوب، همیشه وضو می گرفتم، شاید اون زیارت عاشورا های مسجد امام رضا(ع) کار خودشو کرده، شاید، شاید ، شاید🙃🙄
دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه می نشست ، شش دانگ حواسش تو ماجرا بود🤔
-مادر بیا خوراکی برات آوردم ، تشنه ات نیست پسرم؟😘
زُل می زد توی چشم های مادر .👀 هم چشم هایش پر از اشک بود ، هم صورتش خیس خیس😭😭
-نمیخوام ، دارم گوش میدم😢😘
اخر همه اش دو سه سالش بود😞😣
ادامه دارد...
#قسمت_64
صدای آهسته و گرفته ای چشم های مادر را ارام ارام باز می کند😞😣
-جانم؟!😴
منتظر جواب می ماند ، مثل همیشه اما صدایی نمی شنود
نسیم خنکی از لا به لای در نیمه باز ایوان صورتش را نوازش می دهد😌
قلبش آرام میشود😍
-علی! علی جان! اینجایی!؟😍😍👀
دستش را آرام بالا می برد و روی بالش و تشک می کشد .
هنوز خواب از سرش نرفته است 😴
جای گرمای سر علی را روی بالش حس میکند😦😳
از جا می پرد و می نشیند مدت هاست که جای او روی زمین کنار تخت علی است ☺️
اما باز هم...
این بار او زودتر رفته بود شاید از همان در نیمه باز ایوان 😢
مادر سرش را می چرخاند نگاهش به نگاه مهربان پسر در پشت قاب شیشه ای روی میز خیره می ماند👀
لبخند تلخی روی لب هایش می نشیند😞
همان که در عکس روی نگاه مهربان علی نشسته است ، ان را می بوسد و روی میز میگذارد.
علی باز هم به موقع امده است، وضو میگیرد جا نمازش را پهن می کند
-الله اکبر
ادامه دارد....
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
نویسنده: هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_63 -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه ا
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_65
تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌
مثل آن وقت ها که علی می ایستاد و مادر و مبینا پشت سرش مثل آن روز ها که خواهر مکلف شده بود☺️😍
مادر سر از سجده بر می دارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند ، قبولی نمازش را😍☺️
سر بر می گرداند ، نگاهش به صورت معصوم مبینا می افتد، صورتی کوچیک در قاب سفید چادر نمازی با گل های سرخ ، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن😍😉😌
-قبول باشه😌قبول باشه😍😍😍
از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور ان می پیچد😰
دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد مادر بلند می شود چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند😊
-مامان😊
طنین صدای علی وجودش را ارام می کند😍😢
-جان مادر😍
-چرا دلت گرفته؟😞😔
کنار تخت می نشیند یک دستش را تا آرنج روی بالش می گذارد و آن را نوازش میکند😢😌
می داند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمی اندازد
هوای دلش را دارد هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد😣😢
دلش روضه می خواهد ، اسبابش مهیا می شود و مجلس برپا ،
هوای دوستان علی می کند تا از او برایشان بگوید و ان ها از او برایش حرف بزنند، در چشم برهم زدنی زنگ خانه به صدا در می اید😍😍😌
آنقدر که گاهی مادر به خنده می گوید😅
-علی جون 😅مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد😂
-یادته 😔 هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می کردی از همان کودکی، از امتحانات کلاسی گرفته تا کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت😔😭
ادامه دارد....
#قسمت_66
همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄
شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞
سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞
-چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔
نگاهی به ساعت می اندازد👀
-ای وای ساعت هشت شبه😱
با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀
-خدا خیرت بده پسرم ! الان نه... نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍
و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂
گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊
-مامان، داداش اینجاست😍😢
به چشم های مبینا خیره می شود👀
-دلت برایش تنگ شده؟😉
دخترک اخم می کند😠
دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢
-نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃
صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞
ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭
یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود
در اتاق را آرام باز می کند🚪
مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔
به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند
لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍
به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞
ادامه دارد...
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_65 تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل آن وقت ها که ع
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_67
دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد
صدای خش خش کاغذ صورت سرخ شده مبینا را که حالا چروک های رو بالشتی هم روی آن نقش و نگار کشیده اند ، به طرف مادر بر میگرداند😞😡
-چی کار می کنی؟!🤔😕
مادر کاغذی را بیرون می اورد📜
-دنبال این می گشتم😏
به طرف مادر جستی می زند و کاغذ را از دست او می قاپد😕😱
-از کجا پیداش کردی😠😳
برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت زده می شود😢😞
و با چشم های سیاه و کوچیکش به فرش زل میزند😔😞
-خب شاید نمیخواستم اینو ببینی😔😞
در صدای دختر شرمندگی و در نگاه مادر التماس موج می زند😞😢
با خودش کلنجار می رود چند دقیقه ای میگذرد
درحالیکه دخترک سعی میکند با تند خواندن جملات و تکان دادن کاغذ لرزش صدایش را در پشت خش خش های ان پنهان کند😞😔
"به نام خدا"
"سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی.
چرا پیش ما نماندی. الان ۴ماه است که من و مامان تو را ندیده ایم.
داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش ، من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم.
دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم.
دوست دارم داداش جونم.
امضاء از طرف خواهرت مبینا
😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد..
#قسمت_68
مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد 😭😭😭
او برای قلب کوچیک خواهر علی نگران است😞 آتشفشان سینه ی او باید از چشمانش فوران کند
نفس عمیقی می کشد و بلند می شود😲
دستش را روی شانه ی دخترک میگذارد،خم می شود و سرش را می بوسد😘😍
و به طرف اشپزخانه میرود🚶
-مبینا ! بیا دخترم ، بیا میوه ها رو بذار تو ظرف منم چای دم می کنم بیا الان دوستای داداش میان😊
باصدای زنگ در مبینا مثل فنری از می پرد😵
امدن دوستان علی برای مرور خاطرات او و خواندن عاشورا ، مادر چشم های خیسش را به عکس همیشه خندان علی می اندازد😔😭
-بازم ! حالا تو چایی دم می کنی، نگفتم یه کم صبر کن مادر جون ☺️😅
شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین می شود با دست راست قلب نا آرامش را آرام می فشارد 😣😣
اشک هایش را پاک می کند و ابی به صورت می زند 😞
زیر کتری را روشن می کند و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی می گذارد☕️
به تصویر چهره ی خسته اش در کف سینی که از نور چراغ زرد شده است خیره می شود
-یادته علی! اون موقع که بچه بودی ، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست ،😣😞
تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یه مادر بودی 😍😔
غذا ، جارو ، حتی نظافت سرویس بهداشتی و... هیچکس باور نمیکرد کار تو باشد😞
با همه اینا درس و مشقتم سر جاش بود
سر و صدای دوستان علی خانه را پر می کند😍😅
-سلام مادر ، کجایین؟
-سلام، خوش اومدین ، بفرمایین😃
جمع بچه ها جمع می شود و جای خالی علی نمایان تر😞
ادامه دارد.....
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_67 دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_69
ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و...😔
گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک می کند همه چیز مرتب است، ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زند😍
تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده است🙄
چادرش را تا می کند و در کشو می گذارد کنار جعبه می نشیند استین هایش را کمی بالا می زد و دسته ای کاغذ بیرون می اورد😇🙃
نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر برپا می شود😍
سر و صدای آن چراغ اتاق مبینا را روشن می کند و دخترک از لا ب لای دو لنگه در یواشکی ، دلداگی مادر را تماشا می کند😢😢
در قوطی باز می شود چند تیکه اسباب بازی قدیمی😍
-علی جون !مادر😞
مبینا گوش هایش را تیز می کند و سرش را کمی از لای در بیرون می آورد😪😢
-چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن و سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞
-ادم آهنی، ماشین کنترلی، ...
چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!😔
کنجکاوی خواهر دل کوچکش را قلقلکی می دهد که باید حرف های مادر با برادر را بشنود😟😯🤔
-یادته ؟اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم😕
قوطی را بر می دارد تکانی می دهد و عروسک کوچکی را بیرون می آورد
-اِ ! چه بامزه اس ، این چیه😅😍
چشمان مادر برقی می زند😍😍
ادامه دارد...
#قسمت_70
-بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه؟😍
مادر عروسک را کف دستش میگذارد ☺️
-از دست کارای داداشت😂
از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر مبینا هم خنده اش می گیرد
-چرا؟ مگه چیکار کردی؟😅
-چند تا از این عروسک های سرباز داشت ، با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح میندازه ، اونم عروسکشو از جیبش در اورده بود و انداخته بود توی ضریح😂😍
تفنگ را از دست مادر می گیرد و آن را براندازه میکند🔫
-این چیه ؟چراغم داره مامان باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم.😍
و سکوت مادر....
-مامان این شمارو ناراحت میکنه؟😢
-یادچیزی افتادی😢
-برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین😞😔
-خیلی بیخود کرده بود😡 اگه جای اون بودم حسابشو میرسیدم😡😡
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_69 ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_71
-نه مادر ...داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘
-پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش؟🙄
-هیجان و دوست داشت اما اهل خشونت نبود. اخرشم رفت حوزه ، رفت دنبال مبارزه با نفس😊😉
مبینا صورتش را جمع می کند چشم هایش را به چشم های مادر می دوزد.
-مبارزه با نفس!😳🙄
مادر از صدای او خنده اش میگیرد و صورتش را می بوسد و او را در آغوش می فشارد😄😘😘
-بیا این عکس رو ببین ، این چادر رو یادته😉😍
- اِ مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد😍
-اخه داشتی مکلف می شدی داداش خیلی نگران آیندت بود ☺️😊
اون تو رو از خدا برای ما خواست..😍 میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم
-میدونست؟!از کجا😳
-نمیدونم اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود همه گفتن خواب خون باطله ، اما مثل اینکه...😔😔
سرمای دست کوچک دخترک صورت خسته اش پهن می کند😢😢
-مامان😢 ولی علی رو بیشتر از من دوست داشتی مگه نه😞😢
ادامه دارد....
#قسمت_آخر
دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده.
حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود
مادر تازه فهمید بود چرا علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد
نگاه مادر در لا به لای خاطره ها به دستبند ی مشمایی (مشمعی) خیره میشود .
روی آن نوشته بود (علی خلیلی ۷۱/۸/۹)
چشمانش لبریز اشک می شود ، تصویر دستبند را در حوض چشمانش می رقصاند، طاقت نمی آورد؛ آن را بر می دارد.
بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است.
گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود
و...
گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان علی
آری ! دستبند نوزادی تولد علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روز های آخر است
علی می خندد و مادر هم از لبخند زیبای علی می خندد، صدای گرفته علی در ذهن مادر می پیچد.
-هیچ چیز دست من و تو نیست...
فقط خدا....
خدا.....
خدا....
والسلام...
پایان
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده : هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞