eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_51 -کجاست؟! گفتم علی کجاست😡 -مادر صبر کنید الان م
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند اوضاع وخیمی داشت😔😔 بالا خره با کلی تعهد و امضاء و قول و قرار علی به بیمارستان و اتاق عمل رسید😞😔💔 -اقای دکتر نگاه خسته ی یک زن با چشم های سرخ و پف کرده و صورتی که اشک ها روی آن خط سیاهی گذاشته بودند 😔😭😞💔 دکتر در حالیکه خستگی توی صورتش چین و چروک انداخته بود سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که علی هنوز نفس می کشد😍😍😊 مادر نفس راحتی کشید😍😍 صورت مادر از زمین کنده نمی شد😰 سجده ی طولانی او همه را نگران کرده بود😰😰 -مادر... مادر😰 ادامه دارد.... از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃♀ می خندید ، اشک می ریخت ، می خندید ، اشک می ریخت...😅😭 حال مادر اصلا دست خودش نبود -نه !خانم خلیلی ! خواهش میکنم😑😥 همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به ان ها اجازه ی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت😍😍😍 مادر دوباره پیشانی پر چین و صورت خسته اش را بر زمین چسباند و در ان لحظه ی زیبا تنها او بود و خدا😍☺️ از حالت لب ها و برق چشمانش می شد فهمید. فکر کنم یاد حرف های علی افتاده بود☺️☺️😍 -مامان پیر شدما! کی برام زن میگیری؟😅 -حیا کن بچه😒 ان شاءالله ۲۳سالت بشه بعد😒 -اُو اَه! تا اون موقع کی زنده است ، کی مرده☹️🙁 - نترس مادر چشم به هم بزنی میشی ۲۳سالت بذار یکم پخته و عاقل بشی😏😉 پشت چشمش را نازک کرد و در حالیکه لبخند ریزی می زد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند😌☺️ صدای خنده ی مردانه علی در ذهن مادر پیچید😂😂😍 ادامه دارد.... 📚 نویسنده :هانیه ناصری ناشر: انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_53 آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهو
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم (چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال  سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده) لحنش آرام اما عصبی بود (سارا، الان وقتِ این حرفا نیست.. حسام بازیگر قهاریه. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام) دیگر نمیدانستم چه چیز درست است (شاید درست بگی.. شایدم نه..) تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی.. حکمِ  ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ  انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟ حسام یا صوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی. آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟ صدای در آمد و یاالله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود. اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش.. اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش. بعد کمی خوش و بش با پروین، جانمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جانمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم (چرا نماز میخوونی؟) لبخند زد (شما چرا غذا میخورین؟)  به پشتی مبل تکیه دادم (واسه اینکه نمیرم.) مهرش را در دستش گرفت (منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.) جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت. جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زد و من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید (این مُهر مال شما. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه). معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. ...