eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_63 -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه ا
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل آن وقت ها که علی می ایستاد و مادر و مبینا پشت سرش مثل آن روز ها که خواهر مکلف شده بود☺️😍 مادر سر از سجده بر می دارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند ، قبولی نمازش را😍☺️ سر بر می گرداند ، نگاهش به صورت معصوم مبینا می افتد، صورتی کوچیک در قاب سفید چادر نمازی با گل های سرخ ، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن😍😉😌 -قبول باشه😌قبول باشه😍😍😍 از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور ان می پیچد😰 دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد مادر بلند می شود چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند😊 -مامان😊 طنین صدای علی وجودش را ارام می کند😍😢 -جان مادر😍 -چرا دلت گرفته؟😞😔 کنار تخت می نشیند یک دستش را تا آرنج روی بالش می گذارد و آن را نوازش میکند😢😌 می داند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمی اندازد هوای دلش را دارد هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد😣😢 دلش روضه می خواهد ، اسبابش مهیا می شود و مجلس برپا ، هوای دوستان علی می کند تا از او برایشان بگوید و ان ها از او برایش حرف بزنند، در چشم برهم زدنی زنگ خانه به صدا در می اید😍😍😌 آنقدر که گاهی مادر به خنده می گوید😅 -علی جون 😅مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد😂 -یادته 😔 هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می کردی از همان کودکی، از امتحانات کلاسی گرفته تا کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت😔😭 ادامه دارد.... همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄 شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞 سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞 -چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔 نگاهی به ساعت می اندازد👀 -ای وای ساعت هشت شبه😱 با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀 -خدا خیرت بده پسرم ! الان نه... نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍 و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂 گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊 -مامان، داداش اینجاست😍😢 به چشم های مبینا خیره می شود👀 -دلت برایش تنگ شده؟😉 دخترک اخم می کند😠 دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢 -نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃 صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞 ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭 یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود در اتاق را آرام باز می کند🚪 مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔 به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍 به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞 ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_64 صدایی صاف کرد... (والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و
دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن. بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات..  طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین) ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد. حرفهای حسام درست ودقیق بود (ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هر روزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم.  یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده. اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی...) سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم. (اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید. احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود.) حسام شوخ طبعانه سری تکان داد (دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟) دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محض توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید (نیاز به هول شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد.. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست) مگر میشد؟ (پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟) دستی به محاسنش کشید (قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم.) با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم (حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت. از جمله لو دادنِ چند تا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده. حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد.  تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن. اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ  اون حرومزاده هایِ تکفیری..) باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرورآمیزش عمیق شد (شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن.. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن.. با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن. حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم. با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثل صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞