eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_27 دوستانش بارها از او شنیده بودند که کربلا را باید
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 هرسال اربعین موقع سفر کربلا می شد یه کاروانی راه می انداختیم ، بعضی ها مدیون علی خلیلی بودن چون هر طوری بود پول جور می کرد ، اصلا مهم نبود کی بود، من که رفیقش بودم یا یکی از دانش اموز هیئت، غیر مستقیم کمک میکرد یا پول می داد بده بهش یا پول رو می داد مسئول کاروان که دیگ از طرف پول نگیره، 😍😊 دوست داشت توی زیارت کربلا😍😍 سنگ تمام بگذارد، از شدت معنویت کارش یک جور هایی به ریاضت می کشد😂☺️😍 انقدر که دوستانش یارای همراهی اش نداشتند. -‌ای بابا!‌ دیوونم کرد؛ ول کنید بابا اینو، این بی خودی برگشته اینور اب😂😂 -علی جون! راست میگه؟ اینطور که معلومه تو مال این دنیا نیستی😂 ما رو چه به این همه ریاضت؟ این کار مال شما شهدای زنده اس.😍😂 -خوب مگه بد میگم؟تو کربلا و زیارت امام حسین{ع} می گن خوردن غذاهای لذیذ مکروهه، خب این شکماتونو چند روز نگه دارین نمی میرین که!‌ ناسلامتی اومدین یه کم سختی بکشین.😒😄 هنوز حرفش تمام نشده بود که بوی کباب داغ کار خودش را کرد🍢🍡 -به به 😋😍 کباب! علی اقا خیلی التماس دعا! ما که رفتیم شما هم برو عبادت😜😁 لب های علی لبخند می زد در حالیکه صدای خنده او بریده بریده و گرفته، از حنجره اش شنیده می شد😁😂 ادامه دارد..... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_28 هرسال اربعین موقع سفر کربلا می شد یه کاروانی راه
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 از روزی که با آن همه جراهت برای بار دوم به دامن مادرش برگشت دوسال به او مهلت داده شد😔 سفر کربلا غنیمت دوران طلایی عمر او شده و او خوب می دانست این فرصت را حتی لحظه ای نباید از دست داد😍☺️ یکی از دوستانش می گفت:«ما رفته بودیم حرم امیرالمومنین(ع)، ساعت یک و دو شب با علی اقا نشسته بودیم مدح امیر المومنین (ع) می خوندیم و مناجات میکردیم،😍 نزدیک نمازصبح بود بچه ها داشتن برای نماز شب خودشونو آماده می کردن، علی گفت:«من میرم تو حرم یه دقیقه یه کاری دارم شما باشید ان شاءالله بعد نماز همدیگه رو میبینیم😊 وقتی را ، برای مناجات با خدا میگذاشت و به یقین خلق و خوی زیبای او و شادابی و سر زندگی اش هم همین ارتباط عاشقانه او با خدایش بود و واقعا ترک نمی کرد😍😍 -بچه ها !بیاین ماساژور داریم در حد تیم ملی😁😍 بیاین از دستتون میره ها😉 جوانی نحیف با چهره ای گشاده و لب هایی متبسم که در موکبی نشسته بود و سعی می کرد دستان ضعیف و استخوانی اش خستگی را از پای زائران اباعبدالله (ع)بگیرد. -کی میاد؟ بدو تا دستم خالیه.😁😍 با دیدن اقای خلیلی عقب عقب رفتند و خودشان را جمع و جور کردند. -پاشو ببینم بچه!بیا اینجا😂😁 -آ... آ... اخه! ز... زشت... زشته اقا شما چرا؟!😰😥 -زشت چیه ؟! بدو بیا می خوام له و لوردت کنم، یادت نرفته که چقدر اذیتم کردی؟ بیا میخوام تلافی کنم!😂 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_29 از روزی که با آن همه جراهت برای بار دوم به دامن
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 گاهی انقدر از خودش می گذشت که دیگران به صدا در می آمدند. -اون بنده ی خدا گردنش شکست، یکی بره به دادش برسه😕 -نه نه ! بذارین بخوابه بیدارش نکنید ، من راحتم😊☺️ -اخه برادر! می دونی از کجا سرش رو شونته؟!فکر کردی حواسم نیست؟😒😕 -ای بابا! مگه گناه کرده؟ خب خوابه دیگه بی خیال داداش رسیدیم، من باید اذیت بشم که میگم راحتم😉😅 اخر گردن علی یک یادگاری داشت از همان نیمه شعبان و حادثه ی تهرانپارس_شاهرگش_دیگر هر جوری نمیشود با گردنش تا کرد یک جورهایی نازش زیاد شده بود💔😔 -برادرا!بفرمایین پایین😄 صدای بوق های مکرر اتوبوس های اطراف که برای استراحت توقف کرده بودند🚎🚌🚍📢🔊 انقدر که بالاخره رفیق علی از خواب پرید و به سختی گردن خشک شده اش را از جا تکان داد😞😣 -آ آی...آ....آی! گردنم شکست، کجاییم علی جون؟😁 نگاه های چپ چپ دو سه نفر او را به خودش آورد ، خیلی شرمنده شده بود😞😔 -داداش علی😔 شرمنده حواسم نبود کاش بیدارم می کردی، ناسلامتی تو خودت گردنت.... .😔 علی اجازه نداد کلام او تمام شود طوری که انگار چیزی نشنیده با هیجان شروع کرد به حرف زدن، نمی خواست شرمندگی دوستش را ببیند😅😄😍 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_30 گاهی انقدر از خودش می گذشت که دیگران به صدا در می
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 صدای گرفته علی برای همه اشنا بود😞 -علی جون!شما که می دونیم دوگانه سوزی داداش! هم با خنده سر حال می شی هم با گریه😅 علی سرش را پایین انداخته و زانوهایش را بغل گرفته بود😞😔 اشک هایش پشت سر هم از گردی پایین محاسنش می چکید هنوز گرمای دست رفیقش روی شانه اش بود😭 نمی دانست چه بگوید اصلا بگوید یا نه؛ خسته شده بود، درد بیماری امانش را بریده بود😔😣 « یه شب در مسیر کربلا توی موکبی بودیم، بچه ها سردشون بود بلند شدم پتو از موکب دیگ بگیرم بیارم که دیدم علی یه گوشه نشسته داره گریه میکنه😭😭 رفتم گفتم: چی شده؟یه کمی شوخی و خنده کردم، دیدم نه سر حال نیست نیست بعد به حضرت زهرا{س} قسمم داد، گفت : یه چیزی بهت میگم به کسی نگو. گفت: امام حسین {ع} رو تو خواب دیدم ، گفتم چرا منو پیش خودت نمی آری. گفت :مادرت تو رو دست ما امانت سپرده😭😭😭 بعد با هم یه کم گریه کردیم😭😭😭💔 علی بارش را بسته بود و جسمش برای پریدن سبک سبک شده بود😔😔 اما مادر😭💔 از ترس از دست دادن علی انگار مادر سراغ خوب کسی رفته بود از همان دو سال پیش،😔😔 از همان شبی که غرق به خون روی تخت بیمارستان افتاده بود و همه فکر می کردند رفتنی است😭😭😔💔 و حالا علی باید دست به دامن مادر می شد😔💔 روز های اخر بود مادر ده، دوازده روز قبل شهادت این را از چشم هایش می دید😭😭💔 ادامه دارد.... صدای او مدام در گوشش بود🗣 -مامان !تو دریای دریایی ، دریای ابی آبی😍 مثل همیشه رسید به مرتب کردن محاسن صورتش☺️ انگشتان مادر با لب های خشکیده اش گرفت ، بوسید😘😍 و مثل کودکی آن را می مکید😍😉 -چطوری جبران کنم؟😊 -چی رو؟😅 -این همه محبت تو رو مامان☺️😊 -هیچی نمیخوام ؛فقط خوب شو، من فقط خوب شدن تورو می خوام😞 نگاه عمیقی به مادر کرد🙂 چشم هایش هرگز دروغ نمیگفت👀 -‌مامان ! آماده ای؟😉 -برای چی؟😒 -اجازه میدی؟😊 -برای چی؟😟 -مامان! -جانم؟😣 -خسته ام😔 -حتما بالشت رو بد گذاشتی !‌بذار بیام زیر سرتو درست کنم ، گرسنت نیست؟ -مامان! نگاه نگران مادر به طرف پسر برگشت😔😰 -جان مامان؟ -بذار برم😔 -کجا😒 -خودت می دونی😕 -نه😒 از کجا بدونم؟ کجا میخوای بری با این حال خراب😒 بزار بهتر بشی بعد انگار کم کم مادر داشت منظور علی را می فهمید😭💔 ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_31 صدای گرفته علی برای همه اشنا بود😞 -علی جون!شما
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -میدونی که بهتر نمی شم. بلند شد و تند تند شروع کرد به درست کردن زیر سرعلی با یک دست کمرش را نگه داشته بود و با دست دیگرش و تشک را صاف کرد😞 لرزش دست هایش، پنهان کردنی نبود😖 -نه ! نمی ذارم😔 توی دلش هول و هراسی افتاد😣😞 تازه نبود، دو سال و نیم می شد که قلبش عادت کرده بود هر لحظه بلرزد😔 یاد سفر کربلای علی افتاد _اربعین ۹۲_ فقط یک روز از او بی خبر بود که آواره کوچه و خیابان شد💔😔 کسی از دوستانش نبود که مادر با او تماس نگرفته باشد. صدای علی را از پشت گوشی تلفن شنید، همه وجودش ارام گرفت😍☺️ آری ! او دوست داشت همچنان امیدوار باشد😌😍 به بودن علی و به شنیدن صدای نفس های او...😔 مادر این را گفت و با چشم های سرخ و بینی ورم کرده از بغض زل زد به صورت علی😞😓👀 از شدت اخم پیشانی اش پر از چین و بالای تیغه بینی اش بد جوری دسته شده بود😡😓 -چرا ! خوب می شی😠 از نگاه و لحن مادر حساب همه چیز دستش آمد😞 سکوت کرد، تبسمی و یه نشانه ی تایید مادر و فقط برای ارامش دلش او سرش را تکان داد😞😢 اما ته دلش می دانست که رفتنی است و از ماندنش بسیار خسته😓😔 ادامه دارد... فصل چهارم: نقاهت اول علی رو زده بودن و ما همه تو شوک بودیم😳😔 تو ICU بود و حالش هم خیلی وخیم... هیچ واکنشی هم نشون نمی داد و تکون نمیخورد، رفتم مشهد پابوس اقا، کنار ضریح که بودم یاد علی کردم و انگشتر شرف الشمسی که دستم بود به نیت شفا به ضریح متبرک کردم و برگشتم😔💔 انگشتر رو توی بیمارستان به مادر علی دادم💍 مادرش رفت تو اتاق وقتی برگشت بغض کرده بود و بی صدا اشک می ریخت😞😭😭 گفتم: حاج خانوم چیزی شده؟ واسه علی اتفاق افتاده؟😳 حاج خانوم گفت: نه! تا انگشتر رو تو دست علی کردم دستش رو تکون داد. 😭😭😭 علی چنان رو به بهبودی رفت که یه هفته نشده به زبون اومد و اولین کلمه اش حله بود یعنی داشت می گفت بالاخره تونستم حرف بزنم 😍☺️ بعد از شهادت سراغ اون انگشتر رو که گرفتم مادرش گفت با دستمال اشک و سربند و یکی دو تا انگشتر دیگ توی کفن علی گذاشتن و دفن شده😔💔 ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_33 -میدونی که بهتر نمی شم. بلند شد و تند تند شروع ک
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر علی بماند. -خانم خلیلی! علی اقا مهمان دارند😊 با دست های لرزان به سختی اشک های صورتش را پاک کرد😔 لبخند ملیحی که بعد عمل بر چهره اش نشسته و حک شده بود نگاه خسته اش را آرام تر نشان می داد😞 -کی؟ مهمان علی کیه؟😊 -حاج اقا صدیقی اومدن😅 نسیم دلنشین کلام او دل مادر را نوازش می داد☺️ -علی قوی تر از اینه که اتفاقی براش بیفته. و در حالیکه مادر را دلداری میداد اشک های خودش را اهسته گوشه چشمانش پاک میکرد😢 اولین شب بیهوشی علی سپری شد😔💔 مادر ماند و آرامشی که کم کم داشت به سراغ او می آمد.😍😔 چیزی نمانده بود به یاد خانه و تنهایی مبینا بیفتد،😔😞 دختر هفت ساله ای که تماس ناگهانی شب نیمه شعبان و گزارش احوال نگران کننده ی علی فرصت را برای فکر کردن به او از مادر گرفته بود_ اما😔💔 ادامه دارد... -سلام مادر! صحبتون بخیر.😊 -سلام اقای دکتر ! صبح شما بخیر ، خدا خیرتون بده ان شا الله ، هر چی از خدا میخواین بهتون بده.☺️ -ممنون، لطفا بنشینید! میخوام در مورد احوال علی اقا با شما صحبت کنم.😊 -چیزی شده؟! آقای دکتر اتفاقی افتاده؟😳 -نه خانم خلیلی ! صبر کنید خدمتتون عرض میکنم 😔 -شما رو به خدا بگین دلم هزار راه رفت.😳 -بدون تعارف زنده موندن علی اقای شما فقط یک معجزه است و برای همین باید شکر گزار خدا بود😊 -مسلما همینطوره من لحظه ای نیست که خدارو شکر نکنم😍😊 -خانم ! شما و ضعیت علی رو قبل عمل دیدین.، درسته؟ مردمک چشم های مادر شروع به لرزیدن کردن😭 صدای نفس کشیدنش که مدام قطع و وصل میشد دکتر را نگران کرده بود😳 اما او امده بود تا واقعیت را به مادر بگوید و مادر باید می شنید و چاره ای نداشت😔💔 -با اون همه خونی که در چند ساعت اول از پسر شما رفته بود 😔 متاسفانه دچار عوارضی شده که اونها جز یک مورد به مرور زمان درمان پذیره😊 ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_35 در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر علی بماند. -
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 زبانش بند آمده بود، دو تا کف دستش را بالا اورد و سرش را تکان می داد و سعی داشت به دکتر بگوید که آماده شنیدن است،😔😞 دکتر سرش را پایین انداخت😔 -‌سکته مغزی، فلج سمت راست فک و دهان ، فلج حنجره و ...!😔 -قطع شدن صدا و باز هم سکوت ! انگار دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت😭😞 -صبور باشید، همه چیز دست خداوند است ما فقط وسیله ایم. صدای بسته شدن در او را به خودش آورد سر را روی زمین گذاشت، بلند بلند خدا رو شکر می کرد و اشک می ریخت😭😭😭 -همه عمر ازش مواظبت می کنم ، کنیزیشو میکنم😍😭😭 انگار همین که علی زنده بود برای او کافی بود😍😍 ادامه دارد... روز سوم بود. -مبینا !دخترم!😥😱 با عجله چادرش را برداشت و روی سرش انداخت، در حالیکه یک طرفش از طرف دیگر بلند تر بود و روی زمین کشیده می شد به طرف ایستگاه پرستاری دوید، نفس نفس می زد😲😮😲😯😣 -مبینا! -مبینا کیه؟😟😳 -دخترم؛ هفت سالشه! سه شبه ازش بی خبرم! همینجوری گذاشتمش تو خونه و اومدم.😣😖😓😞 پرستار چشمانش گرد شده بود،😳 حرفی برای گفتن نداشت رویش نشد بپرسد: مگر می شود؟!😞 تلفن را آرام به طرف او هل داد؛☎ دست های مادر می لرزید -میخواین من براتون بگیرم؟☺ -لطفا.😞 اما هیچ خبری از مبینا نبود، نگرانی مادر هر لحظه بیشتر می شود😣😣😔 -خانم خلیلی !جایی هست که دخترتون اونجا رفته باشه؟😕 -مادر بزرگش، شاید خونه مادرم باشه.😥 -شمارشو بگین تا براتون بگیرم.☺ ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر1395 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_37 زبانش بند آمده بود، دو تا کف دستش را بالا اورد و
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -الو منزل آقای مشتاقی فرد! از بیمارستان تماس می گیرم ، مبیناخانوم اونجا هستن؟😊 -بیمارستان ؟!😳چه خبر شده؟😰 مادر تلفن را گرفت، اما صدای گریه او جملاتش را نامفهوم کرده بود، انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد😭😭😭😭 خانواده سراسیمه وارد بیمارستان شدند ، مادر با شنیدن صدای آن ها به سرعت به طرف شان رفت 🏃🏃🏃 گریه امانش را بریده بود توان حرف زدن نداشت، در همان حال سراغ مبینا را گرفت.😭 مبینا پایین بود، منتظر آسانسور نماند، پله ها رو یکی دو تا پایین می رفت، 😭🏃 انتظار دختر هفت ساله ای پاهایش را آویزان کرده بود   آهسته به طرف دخترک رفت . دست های لرزانش را روی شانه ی او گذاشت، دخترک ترسید😰 با دیدن صورت چروکیده و خیس مادر و چشم های خسته و خون الود او بغض کودکانه ای که سه روز در گلویش مانده بود ترکید😭😭😭 مادر روی زمین نشست و هر دو برای دقایقی در اغوش هم ارام گرفتند،  مادر اشک می ریخت، مبینا گریه می کرد😭😭😭 کم کم ارام گرفتند😞😔 ادامه دارد.... -مژده بدین! مژده بدین! 😍😍 اِ !😥 خانومی که اینجا بودن کجا رفتن😕 -‌با کی کار دارین خانم پرستار؟😟 -مادر این اقا!خانوم خلیلی☺😍 -رفتن نماز خونه چیزی شده؟ خیر ان شاءالله😀 -اقا زادشون به هوش اومدن😍😍😍 صدای افتادن لیوان فلزی کف راهرو سکوت را در فضا بخش حاکم کرد انگار برای لحظه ای تمام صحنه ها یک قاب عکس شده بود و هیچکس هیچ حرکتی نداشت😟😧 زانوهای مادر در حالی که می لرزید کم کم تا و محکم روی زمین کوبیده شد😔😭 دو تا پرستار به طرف او دویدند و زیر بغلش هایش را گرفتن😔😔 سیاهی چادر مادر چشم علی را خیره کرد👀 اما نگاهش آشنا نبود😭 مادر کشان کشان به طرف تخت رفت چند جفت چشم ، تماشاچی این صحنه ها شده بودند هر کدام یکجور: حیران، نگران اشک بار بهت زده و... ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_39 -الو منزل آقای مشتاقی فرد! از بیمارستان تماس می
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه به دور پسر میگشت😍😍 دل مادر روشن بود😍😌، همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد چند ساعت خونریزی شهید از شاهرگی پاره شده به او برگردانده😔😍 اگر زنده ماندن علی معجزه بود پس دیدن معجزه ای دیگر بعید نبود😃😄 -حاج خانوم ! برنامتون چیه😃 این علی اقا با وجود شما یک لحظه هم حوصلش سر نمی ره😊 -می خوام براش قران بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.😍☺ و آرام توی دلش گفت: برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان😔 پرستار چشم هایش را با شیطنت به چشم های مادر دوخت😉 از نگاه مادر جوابش را گرفت، -التماس دعا ، ان شاءالله حاجت روا بشی.😍☺ شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ اشک اشک اشک تصمیم خودش را گرفته بود ، می خواست هر طور شده معجزه ی دوباره خدا رو ببیند و بالاخره چهلمین بار😭😭 ادامه دارد... صدای زنگ تلفن ، او را از جا پراند،😰😨 در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانه اش می خورد ، تنش را می لرزاند. -نکنه علی...؟! -شاید ...😥 -پسرم..😥. -الو😰 -کجایی مادر؟ خدا خیرت بده بیا پایین ، علی اقا باهات کار داره☺ گوشی بی اختیار از دستش افتاد. چادرش را روی سرش انداخت با عجله و با پای برهنه به طرفlCV دوید😰🏃 علی کنار تخت نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد😊 زمزمه ی خفیفی از اعماق حنجره علی شنیده می شد -‌حلّم، حلّم... مادر معنایش را نمی دانست ، اما اشک می ریخت😭😭 متوجه نشد اما سجده کرد😭😭 حالش را نمی فهمید اما از ته دل لبخند میزد😭😊😭 علی را محکم در آغوش گرفته بود و صورت نحیفش را تند و تند می بوسید😭😭😘😘 نذر مادر و معجزه ی خدا، یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود دوباره پیشانی اش را روی زمین گذاشت☺😍😍 -‌خدایا راضی ام به رضای تو.... ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_41 دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه به دو
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 مبینا هم در این مدت دلتنگ مادر و داداش علی بود.😞😔 و حالا انتظار یکی دو ماهه ی دخترک برای دیدن دوباره ی مادر و داداش علی به پایان رسیده بود😍😍 -نه😨 این داداش من نیست، این کچله😒 داداش من ریش داشت این دیگه کیه😫😨😢 و علی بر روی تخت با حالتی زار و صورتی که نیمی از آن در کنترلش نبود سعی داشت خواهر هفت ساله اش را متقاعد کند که باز هم همان داداشی قبل خواهد شد😞😫😢 علی خلیلی جوان رعنا😌 شاداب😄 ، خوشرو ، با قامت و اندامی میانه با مو ها و محاسنی تیره رنگ و پر پشت سحرگاه نیمه شعبان به بیمارستان امد 😔 و حالا بعد دو ماه، جوانی نحیف و رنجور با سری تراشیده و بدنی یک طرف ان لمس شده است😔😭 با پهلو و حنجره ای سوراخ ، نه با پای خودش که بر روی ویلچر از بیمارستان مرخص شد😞 و شاید فرصت دو ساله ای از همین لحظه به او داده شده بود؛ به قول خودش:« نوشته شده بود» ادامه دارد.... یه بار می خواستم برم جایی موتور علی رو گرفتم که اسمش رو گذاشته بود ملائکه ، خیلی داغون بود،😂😂 داشتم می رفتم با موتور خوردم زمین و موتور افتاد روی پای ما و پام ضرب دید و ...؛ برگشتم گفتم : علی یه گاردی به موتورت بزن!» که خیلی محکم گفت: حاجی نوشته شده بود...» گفتم: علی خجالت بکش، پای من تو گچه اونوقت تو میگی نوشته شده😒 گفت : حاجی با ماشین هم میرفتی اینجور میشود😅 یه هفته هم ما هر جا می نشستیم این رو سوژه می کردیم که « اقا نوشته شده بود»😂 و علی هم می خندید😂 بعدا گفتم: این چی میدید ما چی می دیدیم! 😊 نوشته شده بود خیلی حرف بود؛ این شده بود یه حرف کلیدی و شد رمز بین بچه ها😌😂 ادامه دارد.... 📚 نویسنده : هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_43 مبینا هم در این مدت دلتنگ مادر و داداش علی بود.😞
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش می پیچید😖😰 ،آن موقع که غذا خوردنش انقدر برایش سخت شده بود که از جویدن چند تا لقمه کوچیک خیس عرق میشد😞😔 -چی شده علی جون؟ خوبی؟ این غذا رو دوست نداری؟😰 -دستتون درد نکنه خیلی هم خوشمزس، شرمنده کردین.😅😉 - ولی انگار خوب نیستی ؟! چقدر عرق کردی؟ جون من تا نگی چی شده لب به غذا نمی زنم😒 -هیچی بابا! دیگه اوراقی شدیم رفته پی کارش ، فکمون که دیگ فک نیست، یه لقمه می خوریم انگار کوه می کنیم😂😁😅 رنج ها، دردها، ناراحتی ها، و تمام ناملایمات در پشت چهره شاد و متبسم او پنهان شده بود، 😔😔 در فرزندی نمونه بود و برادری کم نظیر و در رفاقت عجیب سنگ تمام می گذاشت.😍😍☺ «خرج کردنش خیلی جالب بود،یه جا پول نیاز داشت مثلا می خواست فلان وسیله رو بخره بی خیال می شد ، برای دانش آموزی که مشکل داشت خرج می کرد ، 😃😌 من این کار رو بارها تو علی دیدم و شاید تو کسی دیگه ندیده باشم، من قشنگ دیدم می گفت بریم برای فلانی لباس بخریم، می گفتم بریم😄 می گفت بریم برای فلانی این کار رو انجام بدیم می گفتم بریم ؛ تولد بچه ها که می شد نفر اول بازم علی بود😂😅 ادامه دارد.... فصل:پنجم :ضربت خوردن حاجی با نگرانی شماره علی را می گرفت ، انگار صدای زنگ تلفن همراهش را قطع کرده بود. ۱بار ،۲بار، ۳بار .... - ای بابا! عجب آدمیه ها! اخه مگه خودت نگفتی میام ، ببین از کی ما رو اینجا کاشته😠 بدجوری حرص می خورد😠😫 از ضرب انگشتانش وقتی که شماره علی را دانه دانه می گرفت می شد متوجه اوج عصبانیتش شد -یه بار دیگ می زنم اگه بر نداشت ...😠 اخر قرار بود علی دو تا از دانش آموزان را برساند و با حاجی و دوستان بروند فشم به قول خودشان گیلاس بخورند.😋😌 علی سعی کرده بود یک جشن متفاوت و بدون گناه را در محل ترتیب بدهد، اما تعداد زیادی نیامده بودند، برای همین قرار شد جشن را تعطیل کنند و به جای آن بروند فشم ، 😢😥 اما معلوم نبود چرا از علی اقا خبری نبود😰 هنوز مشغول خط و نشان کشیدن بود که گوشی اش زنگ خورد، نگاه کرد شماره را نشناخت، بالاخره با زنگ پنجم برداشت و با تعجب پرسید:😦 -شما؟😯 -آقا . . . آ . . . آقا😭😭 صدای نوجوانی بین نفس های بریده بریده و بغض نصفه و نیمه گیر می کرد و نامفهوم بود. ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_45 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! علی آقا😭😭😭 -علی آقا چی؟ حرف بزن😡😨 -علی اقا رو ڪشتن😭😭😭 گوشی تو دست حاجی شل شد😨😦حاجی هاج و واج مانده بود، خودش را جمع جور کرد و باحالت جدی تری پرسید: -چی شده؟ چیکار کردن؟؟؟ پسر بدحوری ترسیده بود😰😓با منِ و تـِ تـِ پِ تِ  حرفش را تکرار کرد. -اقا!چی کار کنیم ؟‌ اقا خلیلی😭😭 -الان چطوره؟ با چی زدنش؟😓 -‌اقا خیلی بد زدن😭😭 زدن و رفتن ، همه جا پر خون شده😭😭 فکر کنم آقا خلیلی ... و بقیه جملاتش در صدای بلند گریه اش گم شد -پسرم! فقط بگو الان چه وضعی داره؟😲😵 -اقا گردنش😭😭😭 و باز هم صدای گریه. برای کنترل عصبانیتش نفس عمیقی کشید😯😶 و در حالیکه با هر کلمه سرش را به جلو و عقب  تکان می داد سعی میکرد شمرده با پسر حرف بزند😑😣 -پسرم ! گفتم الان چه وضعیتش چطوره؟ خون داره چطور از گردنش می آد؟ -فواره😭😭مثل فواره می اد😭😭😭 و صدای آهسته حاجی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون» ادامه دارد..... یک موتور با سه سرنشین وارد معرکه شد🏍😰 جوانی با محاسن نسبتا پرپشت و عینکی با فریم نازک مشکی و قد و قامتی میانه و اندامی متناسب😎😍 دو تا جوان👦 که ترک موتور نشسته بودند ، صدای کشیده شدن لاستیک های موتور هنگام ایستادن🏍 توجه چند خانم و اقا را جلب کرد😟👀 علی به سرعت پیاده شد 🏃 نگاه آن ها همچنان به علی بود👀 اما او بدون نگرانی و با سرعت بیشتر به طرف آن ها رفت🏃🏃 یکی از مردها گارد گرفت و علی را تهدید کرد😠😒💪 اما او همچنان لبخند روی لبش بود😊 -چیه؟ چی کار داری؟😒😠 -برادر من😊 شما چی کار داری؟ بذار برن، غیرتا کجا رفته؟ اینا ناموس من و تو هستن.😊 التماس در لحنش موج می زد🙏🗣 اما نه! صدای دلنشین علی با آن لحن مهربانانه اش خریداری نداشت😞😔 کم کم صدای جیغ و فریاد غالب شد پهنای دستی زمخت علی را روی زمین پرتاب کرد😰😟 اما با شتاب بلند شد باز لبخند و این بار با کمی جدیت بیشتر😊😠 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞