eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_41 دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه به دو
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 مبینا هم در این مدت دلتنگ مادر و داداش علی بود.😞😔 و حالا انتظار یکی دو ماهه ی دخترک برای دیدن دوباره ی مادر و داداش علی به پایان رسیده بود😍😍 -نه😨 این داداش من نیست، این کچله😒 داداش من ریش داشت این دیگه کیه😫😨😢 و علی بر روی تخت با حالتی زار و صورتی که نیمی از آن در کنترلش نبود سعی داشت خواهر هفت ساله اش را متقاعد کند که باز هم همان داداشی قبل خواهد شد😞😫😢 علی خلیلی جوان رعنا😌 شاداب😄 ، خوشرو ، با قامت و اندامی میانه با مو ها و محاسنی تیره رنگ و پر پشت سحرگاه نیمه شعبان به بیمارستان امد 😔 و حالا بعد دو ماه، جوانی نحیف و رنجور با سری تراشیده و بدنی یک طرف ان لمس شده است😔😭 با پهلو و حنجره ای سوراخ ، نه با پای خودش که بر روی ویلچر از بیمارستان مرخص شد😞 و شاید فرصت دو ساله ای از همین لحظه به او داده شده بود؛ به قول خودش:« نوشته شده بود» ادامه دارد.... یه بار می خواستم برم جایی موتور علی رو گرفتم که اسمش رو گذاشته بود ملائکه ، خیلی داغون بود،😂😂 داشتم می رفتم با موتور خوردم زمین و موتور افتاد روی پای ما و پام ضرب دید و ...؛ برگشتم گفتم : علی یه گاردی به موتورت بزن!» که خیلی محکم گفت: حاجی نوشته شده بود...» گفتم: علی خجالت بکش، پای من تو گچه اونوقت تو میگی نوشته شده😒 گفت : حاجی با ماشین هم میرفتی اینجور میشود😅 یه هفته هم ما هر جا می نشستیم این رو سوژه می کردیم که « اقا نوشته شده بود»😂 و علی هم می خندید😂 بعدا گفتم: این چی میدید ما چی می دیدیم! 😊 نوشته شده بود خیلی حرف بود؛ این شده بود یه حرف کلیدی و شد رمز بین بچه ها😌😂 ادامه دارد.... 📚 نویسنده : هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_43 پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (ظاهرا فارسی بلد نیستی. اشکال نداره
در همهمه فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌ میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی. پیرمرد راننده لبخند زد. دربان هتل لبخند زد. مسئول رزرو لبخند. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو. در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم. متصدی، جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر! مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید،‌ میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید! ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌ خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌ جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم. زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است. خاطراتِ کودکی زنده شد. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر. اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی. مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد. گاه لبخند میزد و گاه میگریست.. با یان تماس گرفتم. آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم. (کجایی دختر ایرونی؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟) هیچ وقت! اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود. حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌ پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم. ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید. صوت داشت. آهنگ داشت. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام. درد به معده و سرم هجوم آورد. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت. کاش گوشهایم نمی شنید. منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد  از آن خارج شد. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند. روبه رویم ایستاد (خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد (مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟ برو خونه بخوون.) مرد سری  تکان داد (نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد (مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.) پیرمرد تشکری پر محبت کرد (ممنون دخترم. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی) دختر ایستاد (نه ظاهرا از اهل سنت هستن. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند. مهرم نداشت.) پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد. نماز خواند. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت. سجده رفت. اما به روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟  چقدر حقیر.. صدای گوشی بلند شد. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟ اون دیوونه که گذاشت رفت) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد (سارا حالت خوبه؟) نه. خوب نبود.. سکوت کردم (سارا! ما با هم دوستیم. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟) چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود (از اینجا بدم میاد.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ...