شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_31 صدای گرفته علی برای همه اشنا بود😞 -علی جون!شما
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_33
-میدونی که بهتر نمی شم.
بلند شد و تند تند شروع کرد به درست کردن زیر سرعلی با یک دست کمرش را نگه داشته بود و با دست دیگرش و تشک را صاف کرد😞
لرزش دست هایش، پنهان کردنی نبود😖
-نه ! نمی ذارم😔
توی دلش هول و هراسی افتاد😣😞
تازه نبود، دو سال و نیم می شد که قلبش عادت کرده بود هر لحظه بلرزد😔
یاد سفر کربلای علی افتاد _اربعین ۹۲_ فقط یک روز از او بی خبر بود که آواره کوچه و خیابان شد💔😔
کسی از دوستانش نبود که مادر با او تماس نگرفته باشد.
صدای علی را از پشت گوشی تلفن شنید، همه وجودش ارام گرفت😍☺️
آری !
او دوست داشت همچنان امیدوار باشد😌😍 به بودن علی و به شنیدن صدای نفس های او...😔
مادر این را گفت و با چشم های سرخ و بینی ورم کرده از بغض زل زد به صورت علی😞😓👀
از شدت اخم پیشانی اش پر از چین و بالای تیغه بینی اش بد جوری دسته شده بود😡😓
-چرا ! خوب می شی😠
از نگاه و لحن مادر حساب همه چیز دستش آمد😞
سکوت کرد، تبسمی و یه نشانه ی تایید مادر و فقط برای ارامش دلش او سرش را تکان داد😞😢
اما ته دلش می دانست که رفتنی است و از ماندنش بسیار خسته😓😔
ادامه دارد...
فصل چهارم: نقاهت اول
#قسمت_34
علی رو زده بودن و ما همه تو شوک بودیم😳😔
تو ICU بود و حالش هم خیلی وخیم...
هیچ واکنشی هم نشون نمی داد و تکون نمیخورد، رفتم مشهد پابوس اقا، کنار ضریح که بودم یاد علی کردم و انگشتر شرف الشمسی که دستم بود به نیت شفا به ضریح متبرک کردم و برگشتم😔💔
انگشتر رو توی بیمارستان به مادر علی دادم💍
مادرش رفت تو اتاق وقتی برگشت بغض کرده بود و بی صدا اشک می ریخت😞😭😭
گفتم: حاج خانوم چیزی شده؟ واسه علی اتفاق افتاده؟😳
حاج خانوم گفت: نه! تا انگشتر رو تو دست علی کردم دستش رو تکون داد. 😭😭😭
علی چنان رو به بهبودی رفت که یه هفته نشده به زبون اومد و اولین کلمه اش حله بود یعنی داشت می گفت بالاخره تونستم حرف بزنم 😍☺️
بعد از شهادت سراغ اون انگشتر رو که گرفتم مادرش گفت با دستمال اشک و سربند و یکی دو تا انگشتر دیگ توی کفن علی گذاشتن و دفن شده😔💔
ادامه دارد...
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_33 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون،
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_34
سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.
مثل خودم.
بعد از آخرین ملاقات با صوفی،گرمای جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر
اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها،هستی ام را می سوزاند.
زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
حالا دیگر جز عربده های پر تملق پدر رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید.
حتی دلسوزی های مادرانه ی تنها مسلمان ترسوی خانه مان، زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی های ایرانی منشانه اش.
روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد.
از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش، بدون حتی آوایی که جنس صدایش را به یادم آورد.
با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد، او هنوز هم روی خدایش حساب میکرد؟
حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.
زنی که نه حرف میزد، نه گریه میکرد، نه میخندید و نه حتی زندگی... فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم.
من دانیال را می پرستیدم اما به مادر عادت کرده بودم.
عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن.
آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرور عکسهای آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم میگذراندم، تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم.
اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنم دلنشین سابق بود با همان مادرانه های زن ایرانیِ خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم.
دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند.
مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر، سکوت آزار دهنده مادر، قهوه ها و ملاقات های عثمان.
عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم.
عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشدم با نگرانی عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنار خودم میگذرم و من می خندیدم.
عثمانی که یک مسلمان بود و عاشق چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست
آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی.
برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلندشد.
پدر بود،مثل همیشه مست و دیوانه.
خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور...
- سااارا صبر کن
ایستادم نگاهش کردم
این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:
- دختر چقدر خوشگل شدی... کی انقدر بزرگ شدی؟
دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم.
این مرد چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.
پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.
جرعه ای دیگر از شیشه اش نوشید:
- چقدر شبیه اون مادر عفریته ای، اما نه... نیستی.
تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی؟
تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت، سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یک جا از او گرفت.
دانیال چقدر شبیه این مرد بود
قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. تعادل نداشت:
- سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.
میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه، اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه.
تهوع سراغم را گرفت، انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود.
حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم، پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت
انگار پدر قصد پیش دستی کردن را داشت.
مست و گیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.
بی حرکت و سرد نگاهش کردم، چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟
هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب بر نمیداشتم.
ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم.
سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:
- کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم.
باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.
اون تمام زندگیشو صرف رستگاری خلق کرده.
خلق بی عاطفه،
خلق قدرنشناس
اما من مثه بقیه نیستم
تو رو،پاره تنمو بهش هدیه میدم...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست