eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت107 در ثانیه
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



سرم را که بالا می‌گیرم، مطهره را می‌بینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ می‌کنم که با دقت‌تر ببینمش.

زمزمه می‌کنم:
مطهره! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ خطرناکه!

نگرانی در چشمان مطهره موج می‌زند. دوباره سعی می‌کنم راست بایستم؛ می‌خواهم راهی پیدا کنم که مطهره از این فضای وهم‌انگیز و تاریک دور شود.

مگر من اسیر نشده بودم؟ مطهره نباید این‌جا باشد. خطرناک است.

سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه جانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم:
مطهره این‌جا خطرناکه! برو!

مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم.

پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم:
کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام!

می‌خواهم بگویم مطهره را از این‌جا ببرد؛ اما نفس کم می‌آورم.

کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند.

کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند:
چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا!

تلوتلو می‌خورم و زخم دستم را با دست دیگر فشار می‌دهم. ناله‌ام به آسمان می‌رود.

چهره مطهره تار می‌شود. کمیل می‌گوید:
بیا عباس! چیزی نمونده! دیگه داره تموم می‌شه.

صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم.

پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند.

می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد.

از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند.

یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. 

همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود.

از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند.

نصف خون بدنم از زخم دستم خارج شده و نصف دیگرش الان. می‌افتم روی زانوهایم.

کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم.

می‌خواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم.

کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند.

مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند:
بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!


مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. 

می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد.

کمیل راهنمایی‌ام می‌کند:
بگو یا حسین!

دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم روی زمین. مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد که نیفتم.

کمیل می‌گوید:
دیگه تموم شد. الان همه‌چی درست می‌شه، فقط بگو یا حسین.

لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود.

خسته‌ام؛ خیلی خسته.

به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد:
الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده.

لبخند می‌زنم. تشنه‌ام. تصویر کمیل و مطهره تار می‌شود و پلک‌هایم می‌افتند روی هم.

صدای همهمه می‌آید؛ صدای گفت و گوهای مبهم به زبان عربی.

بوی تند الکل.
بوی خون.
صدای پا، صدای دویدن.
باد گرم پنکه و صدای چرخیدنش.
نور.
درد.
تشنگی.
ضعف.
نور.

این‌ها اولین چیزهایی ست که می‌فهمم و حس می‌کنم. گلویم می‌سوزد و زبانم به ته حلقم چسبیده. 

بدنم درد می‌کند. مگر کمیل نگفت الان تمام می‌شود؟ 

پس چرا هنوز درد را حس می‌کنم؟
زنده‌ام یا مرده؟
مطهره کجا رفت؟ کمیل کجاست؟

دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم؛ یعنی جان ندارم. صدای قدم زدن می‌آید؛ صدای برخورد کفش با موزاییک و پیچیدنش در اتاق.

نمرده‌ام؟
به حافظه‌ام فشار می‌آورم. ثامر مُرد و دوستش زنده ماند.
صدای تیر.
حتما دوست ثامر دوباره آمده سراغم.

صدای پا متوقف می‌شود. ته‌مانده نیرویم را جمع می‌کنم تا چشمانم باز شوند. نور چشمانم را می‌زند. 

صدای آشنایی می‌گوید:
سید! سیدحیدر!

دوباره به خودم زحمت می‌دهم تا چشم باز کنم. همه‌جا سپید است. نور سپید.

دنبال منبع صدا می‌گردم. دوباره صدایم می‌زند:
آقا حیدر!

لحنش را می‌شناسم. لحن مرتب و اتوکشیده پوریا؛ آقای دکتر.

اخم می‌کنم. می‌بینمش که بالای سرم ایستاده. می‌گوید:
صدای من رو می‌شنوید؟ منو می‌بینید؟


می‌خواهم حرف بزنم؛ اما نمی‌توانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتی‌ام هم انرژی ندارم.

یک بار پلک می‌زنم به معنای تایید. لبخند می‌زند:
خدا رو شکر. حالتون خوبه؟


...
...



💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظيمٍ الصافات / ۱۰۷ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 خدایا شکرت بخاطر همه چیزایی که بهمون دادی، اما به چشممون نمیاد...🥺♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🖼 | تو بی‌نهایتی! خودتو محدود نکن... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران 154ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً ن
✨﷽✨ ┅═══🍃✼🌐✼🍃═══┅ 155 إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْاْ مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَنُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُواْ وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ ‏ ترجمه 🔻 ↩️همانا كسانى از شما كه روز برخورد دو سپاه (در اُحد، از جنگ) روى برگرداندند (و فرار كردند،) جز این نبود كه شیطان به خاطر بعضى از كردار (ناپسند)شان آنها را لغزانید و البتّه خداوند از آنها گذشت، براستى كه خداوند آمرزنده‏ى بردبار است. ┅═══🍃✼🌐✼🍃═══┅ نکته ها 🔻تفسیرنور☀️ 📝آیه در مورد فرار بعضى از مسلمانان در جنگ اُحد است. چنانكه در تفاسیر آمده است؛ در جنگ اُحد جز سیزده نفر كه پنج نفر آنان از مهاجرین و هشت نفر از انصار بودند، همه فرار كردند. 📝در مورد نام این سیزده نفر، جز على علیه السلام اختلاف است كه چه كسانى بودند. در جنگ اُحد مسلمانان چهار گروه شدند: 1- شهدا 2- صابران 3- فراریان كه مورد عفو قرار گرفتند 4- منافقان. ┅═══🍃✼🌐✼🍃═══┅ پيام ها ⚡️📨 1- 🔻🍃یكى از علل فرار از جنگ، گناه است. «تولّوا... ببعض ما كسبوا» 2-🔻🍃 گناه، میدان را براى وسوسه‏ هاى شیطان باز مى‏كند. «استزلّهم... ببعض ماكسبوا» 3- 🔻🍃خطاكار را نباید براى همیشه طرد كرد ودر كیفر او شتاب كرد. «عفااللّه‏عنهم» 4-🔻🍃 خداوند گنهكاران را مى‏ بخشد، پس شما آنان را ملامت نكنید. «عفَااللّه‏عنهم» 🍃اللهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم🍃 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ‌... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!