eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 من‌هنوزم‌نمیدونم‌شما‌بہ‌ڪوه‌تکیہ‌کرده‌بودۍ .. یا‌کوه‌بہ‌شماتکیہ‌کرده‌بود . . .!💔 درود بر حاج قاسم دلها! ... 💞@aah3noghte💞
💔 ... که اگـر داشته باشی تو هم در جمع آنها راه خواهی یافت.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 انسان اگر بخواهد راحت زندگـــی کند، تنها راهـش این اسـت که خود را به خدا واگـذار کند و مطیع اوامر الهــی باشد..! «شیخ رجبعلی‌ خیاط»
2_497223265731771646.mp3
5.53M
💔 🎧 💠 شور «ای یارا یارا، جانا جانا ...» 🎤 حاج محمود کریمی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 چند نکته از پشت‌پرده‌ی جومونگ، مهاجرت گلشیفته فراهانی، ریحانه پارسا و ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نکته‌ای ظریف از حادثه‌ی غمناک ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ما‌خانه‌خرابِ‌غم‌عشقیم‌دراین‌خاڪ خاڪۍترازآنیم‌که‌ویران‌شده‌باشیم:)♥️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت240 تقریباً مطم
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحه‌اش را تکان می‌دهد و به من می‌گوید:
- برو اونور!

صدایش را می‌شناسم. مسعود است!😟

یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر می‌کند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا می‌رود؟ این چند وقته گاهی غیبش می‌زد...

به جهت اسلحه‌اش که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص می‌کنم و سوزش زخمم شدت می‌گیرد. 

مسعود دستبندی از جیبش در می‌آورد و می‌زند به دستان مرد. می‌گویم:
- تو...

- اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی.

بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم. یک جای کارش می‌لنگد. چطور انقدر سریع رسید به من؟

اخم غلیظی می‌کنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید می‌گیرم. مسعود می‌گوید:
- چی می‌خواستن؟

زیر لب می‌گویم:
- جونمو.

- هوم... حالا می‌خوای چکار کنی؟
- می‌بریمشون خونه امن.
- مطمئنی؟

مطمئن؟ نمی‌دانم. جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد.

به مرد بیهوش دستبند می‌زنم. زخمم تیر می‌کشد. با یک دست روی زخم را می‌گیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم می‌کنم.

مسعود بالای سرم می‌ایستد:
- جای چاقوئه؟

لحنش چندان دلسوزانه نیست. کوتاه و مختصر جواب می‌دهم: آره.



بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. وگرنه امکان ندارد انقدر سریع پیدایم کند و بعد هم بتواند نجاتم بدهد.😒

شاید از اول می‌دانسته قرار است بیایند سراغ من و گیرم بیندازند. بعد هم سایه‌به‌سایه‌ام آمده و توانسته پیدایم کند.😏

خب اگر می‌دانسته، چرا جلوی من را نگرفته؟ چرا زودتر خودش را نشان نداده؟ از کجا می‌دانسته؟

هنوز زود است برای زدن برچسب نفوذی روی مسعود. نباید بگذارم این پیش‌فرض، ذهنم را ببندد و احتمالات دیگر را کم‌رنگ کند.

شاید واقعا راست می‌گوید. در واقع، جور در نمی‌آید که دستش با عاملان ترور من در یک کاسه باشد و بیاید جلویشان را بگیرد.🤨

- ماشینم سر خیابونه. میرم بیارمش که اینا رو ببریم.

ذهنم درگیر تحلیل و تفسیر این اتفاق است و جوابش را نمی‌دهم. مسعود که می‌رود، یقه مردی که روی زمین نشسته و تندتند نفس می‌زند را می‌گیرم: 
- چرا اومده بودین سراغ من؟

همان است که داشت خفه‌ام می‌کرد. مثل موش ترسیده و عرق از شقیقه‌هایش سر می‌خورد. زبانش را روی لبانش می‌کشد و چشمانش از ترس دودو می‌زنند.

سوالم را تکرار می‌کنم و یقه‌اش را دوباره تکان می‌دهم:
- بدبخت! هرکی تو رو فرستاده، حالا که سوخت رفتی می‌کشدت. حرف بزن تا بتونم یه فکری به حالت بکنم! تا همکارم نیومده وقت داری.

لب‌هایش می‌لرزند. احتمالا قیافه‌ام بدجور برزخ و ترسناک شده است. دست خودم نیست. دارم دردِ زخمم و سوزش ریه‌ام را در قورت می‌دهم و از آن بدتر، در انبوهی از مجهولات گیر کرده‌ام.

دوباره زبان روی لب‌هایش می‌کشد و به سختی تکانشان می‌دهد:
- آااا... آآآقا... ببببه خخخدا... غغغلط... کردم...

- کی بهت گفت بیای سراغ من؟

صدایم را می‌برم بالا و شدیدتر تکانش می‌دهم. یک نگاهم هم به دو سوی کوچه است که سر و کله کسی پیدا نشود و استرس آمدن مسعود را هم دارم.

با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می‌زند، می‌گوید:
- ممما... شششممما رو... نننمممی‌شناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی...

- کی؟
- نمی‌دونم!

گریبانش را رها می‌کنم و هلش می‌دهم به عقب. لبش را می‌گزد:
- آقا ... خوردم...
- فعلا ساکت باش.

علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک می‌کنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینی‌اش شکسته است.

مسعود می‌رسد و دو مرد را عقب ماشین سوار می‌کنیم. کنار مسعود می‌نشینم. می‌گوید:
- موتورت جلوی مسجد مونده...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi