شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 7⃣1⃣ 🔶 یاابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قو
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 8⃣1⃣
🔶 فرشته مرگ
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ...
خروج روح رو از بدنم حس می کردم ...
اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم:
منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... .
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ...
جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ... .
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ...
گفت:
"حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت" ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت:
"مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس"؟ ...
منم با خنده گفتم:
"من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه "... .
از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ...
از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود...
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
گاه...
دلم تنگ مےشود برای خنده هايتان
گاهی...
هوایتان به سرم مےزند
دلم هوايتان را ميكند
گاه...
قلبم به یادتان، تند تند مےتپد💓
اما
گاهی که نه...
همیشه شما را مےخواهم...
#سالروز_شهادت
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
در مقام #شهید_حسن_طهرانی_مقدم همین بس که ولےّفقیه زمان، او را اینچنین توصیف کند...
«شهید طهرانی مقدم سراپا #اخلاص بود
من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک میشناسم.
#همت خیلی بلندی داشت
#افقهای_خیلی_بلندی را میدید.
یکی از خصوصیات برجسته ایشان #مدیریت بود.
یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.»
۱۳۹۰/۰۹/۰۱
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 8⃣1⃣ 🔶 فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو و
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 9⃣1⃣
🔶 من سرباز کوچک توام
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ...
من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ...
نوجوانی که در ۱۶ سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان ۱۵ سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود ۴۰ ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ...
کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ...
من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، #یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
"من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه" ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ...
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع